وارد دفتر شد و با دیدن منشی که اعماق خواب به سر میبرد نیشخندی زد جلوتر رفت و دستشو مشت کرد و طوری به میز کوبید که دختر از روی صندلی افتاد و مشغول پیدا کردن عینک گِردش شد...
_آاااا...عذر میخوام جناب امری داشتین؟
نامجون درحالی که دستشو وارد جیب شلوارش میکرد گفت
_با آقای کیم قرار داشتم برای امروز
دختر سر تا پای نامجون رو آنالیز کرد و لبخند مهربونی زد سرشو تکون داد و گفت
_اقای...
مکثی کرد و ادامه داد
کیم نامجون...درست میگم؟
نامجون سرشو به علامت مثبت تکون داد و بعد از راهنمایی منشی وارد دفتر شد...
بعد از سلام خوش برخوردی روبه روی میز آقای کیم نشست و ساعت ها مشغول صحبت راجب پروژه ای بودن..
نامجون بلند شد و سمت میز مرد رفت دستشو جلو برد و لبخندی زد
_امیدوارم پیشنهادمو قبول کنید...
شما الگوی من هستین و خوشحال میشم از تجربیاتتون بیشتر برام بگید..
روز خوش
......کلید رو روی در چرخوند و وارد خونه شد بویه کیک شکلاتی به مشامش خورد...
با ذوق کفشاشو دراورد و سمت آشپزخونه رفت
با دیدن یونگی و پیش بندی که دور کمرش بسته بود
به همراه آردی که روی سرش بود و همچنین مواد کیکی که روی بینیش بود جلوی خندشو گرفت و نزدیکتر شد و با ذوق گفت
_کیییک شکلاتییی؟؟
یونگی نگاه خشمناکی به کوک کرد و گفت
_درکت نمیکنم!!!
آدم عجیبی هستی...
کوک ابروشو بالا داد و سمت یخچال رفت شیر موز رو دراورد و مقداری توی لیوان ریخت
روبه روی یونگی قرار گرفت و بعد از خوردن شیر موز گفت
_چرا؟
_منو تهیونگبرادریم!!!درسته؟
کوک با قیافه وادفازی سرشو تکون داد و یونگی ادامه داد
_اونوقت چرا با تهیونگ اون رفتارو داشتی ولی من نع؟
قیافش تو هم رفت و لیوانو توی ظرفشویی گذاشت هوفی کرد و گفت
_یونگیا....باور میکنی نمیدونم؟؟
شاید بخاطر اینکه انقدر عاشق تهیونگم که نمیتونم هضم کنم پدر عشقم قاتل پدرمه...
باور کن کل وجودم شده پر از عذاب وجدان
چشمامو میبندم بابام میاد جلو چشمم...باخودم میگم خوب کاری کردی بابت اون حرفا و رفتارت....
یکم میگذره صداش...
بغض کرد و ادامه داد
صداش تو مغزم اکو میشه...از خودم متنفر میشم بابت حرفایی که بهش زدم
یونگی سمتش میره و از پشت بغلش میکنه و زیر گوشش زمزمه میکنه
_بانیه کیوتم ناراحته؟؟؟
فکرت خیلی مشغوله به تهیونگم میگم یکم زمان بده بهت باهاش صحبت میکنم دیگع بچه نیستید خودتون میتونید تصمیم بگیرید...
کوک با شنیدن اسم معشوقش سرشو برمیگردونه و میگه
_ک..کجاست؟؟
یونگی نگاه سرافکنده ای بهش میندازه و میگه
_نمیدونم
با این حال اومدم واسه تو کیک درست کردم بلکه از دلت در بیارم...خرم ن؟؟
از دلت در بیارم که بابام...الگوی زندگیم...پدر بهترین دوستمو کشته...سمت صندلی کنار اپن رفت و نشست و ادامه داد
_کوک هنوزم نمیتونم باور کنم...
با کسی حرف نزدم
تهیونگ خیلی خودخواهه...
رفت و هیچ خبری از خودش نذاشته نمیگه یونگی تنهاس واقعا!!!
سرشو پایین میندازه و میگه
واقعا شرمندم...من متاسفم بخاطر بابام...
نمیدونم چرا با وجود این اتفاقات هنوزم پدر خطابش میکنم...
YOU ARE READING
"-𝘮𝘺 𝘩𝘰𝘳𝘯𝘺 𝘵𝘢𝘦𝘤𝘩𝘦𝘳-"
Fanfiction(کامل شده✔) همه چی از روزی شروع میشه که دانشجوی انتقالی جدید جئون جونگ کوک به دانشگاه میاد و از همون روز اول برای تهیونگ استادش دردسر بزرگی میشه... کمکماین دردسر تبدیل به عشق تهکوک و بعد نفرتی از جانب کوک به تهیونگ میشه.... •وضعیت:درحال آپ •کاپل...