#پارت_چهارم 💫
میز رو چیدم و نگار رو صدا کردم. با به به و چه چه اومد تو آشپزخونه.
نگار: آخ جووون. پیراشکییی. اونم دست پخت لیدا جونم.
خندیدم و نشستم پشت میز.
من: نگار.
نگار: هوم.
من: هنوز اون ماژیکت که جوهر پس میداد رو داری؟
نگار: همون که یه بار پخش شد رو صورت و لباسام؟
من: آره همون.
نگار: میخوای چیکار؟
من: تو بده کاریت نباشه.
نگار: باشه ولی باید پیداش کنم.
با انرژی به خوردنم ادامه دادم. حالتو میگیرم بچه پررو. بعد از خوردن شام نگار ظرفا رو شست و منم دو تا چایی ریختم و گذاشتم رو میز جلوی تلویزیون.
من: نگار پاشو برو ماژیکت رو پیدا کن.
نگار: حالا پیداش میکنم.
من: میگم پاشو.
نگار: خب بابا.
از جاش بلند شد و بعد از ۵ دقیقه دوباره برگشت.
نگار: بفرما.
نگاهی بهش انداختم که گذاشته بودش توی کیسه فریزر و محکم بسته بودش.
بعد از خوردن چاییم به لیدا شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاقم. با خیال راحت و لبخندی که از سر شیطنت رو لبم نقش بسته بود خوابم برد.
صبح با انرژی از خواب بیدار شدم. کلاسام از ساعت ۳ شروع میشد و الان ساعت ۱۰ بود. دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه. زیر کتری رو روشن کردم و رفتم تو اتاق نگار. نگاه کن عین خرس خوابیده. رفتم تو اتاق خودم و یه مانتوی معمولی پوشیدم و بعد از برداشتن کلید از خونه زدم بیرون. از سر کوچه یه نون بربری گرفتم و برگشتم خونه. چایی رو دم کردم و میز رو هم چیدم و دوباره رفتم تو اتاق نگار. نشستم رو تخت و شروع کردم به تکون دادن شونه هاش.
من: هوی نگار خره. پاشو دیگه.
نگار: اه ولم کن. بذار بخوابم. عین این مامانا هی غر میزنی.
من: پا نمیشی دیگه؟
نگار: نوچ.
من: باشه.
رفتم تو آشپزخونه و خیلی ریلکس شروع کردم به خوردن. دو دقیقه بعد نگار با صورت پف کرده و خوابالو اومد بیرون. نیشخندی بهش زدم و اهمیتی بهش ندادم. میدونستم بیدار میشه.
نگار: تازه ساعت یازده عه لیدا چرا انقدر زود بیدارم کردی.
من: نکنه میخواستی تا دو ظهر بخوابی؟
نگار: آره.
سری از تاسف تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحونه وسایل رو جمع کردم و رفتم تو اتاقم. برگه هایی که استودیو بهم داده بود رو برداشتم تا ترجمه کنم. دو ساعتی سرم رو با اونا گرم کردم و بعد از اینکه تموم شد برگه ها رو انداختم رو میز عسلی و دستام رو کشیدم سمت بالا.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
💞 حسی به نام عشق 💞
Romantizmخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...