"به خودت بیا بیون بکهیون اون خیلی وقتِ که فراموشت کرده :( "بکهیون خودش رو سرزنش کرد...هنوز هم بخش کوچیکی از قلبش متعلق به اون مرد بی رحم بود!...
اون بی عاطفه و عاری از احساس بود!...
قلب بکهیون رو جوری شکونده بود که تابحال کسی تجربهاش نکرده بود!...
و براش مهم نبود که توی این مدت چه بلایی سر کوکی میاد..."مامی...بیولی دَرد داره" بیول شروع کرد به گریه کردن بخاطر تبش...بکهیون به سمت در تقریبا حمله کرد!
"بیبی...ماما الان می برتت پیشِ پاپا...یکم بیشتر صبر کن...هووم؟!"
اما بعد از اینکه در رو باز کرد نمی تونست حرکت کنه...
چشمای تیله ای و بزرگش با دیدن كسی كه مقابلش ایستاده بود ، کاملاً باز شد...
اونجا مردی ایستاده بود که هرگز فکر نمی کرد که دوباره ببینتش...
اول فکر کرد که این فقط تصوراتشه یا شاید داره اشتباه می بینه...چند دفعه پشت سرهم پلک زد...
ولی اشتباه ندیده بود!...
"چان..." به سختی زمزمه کرد...وقتی که سرجاش خشکش زده بود!...
هر قدمی که چانیول...پدر دیگه ی بیول...مردی که اونا رو تنها رها کرد...به جلو برمیداشت...اون عقب میرفت تا جایی که پشتش به درِ سرد برخورد کرد...
با صدای پسرش به خودش اومد و صورتش رو با پارچه نرمی پنهان کرد!...
نمی تونست اجازه بده تا چانیول صورت بیبیش رو ببینه!...
نه زمانی که چانیول کسی بود که در نهایت بیرحمی پول به سمتش پرتاب کرد!!!!!
و بهش گفت بچش رو سقط کنه..."بریم بیبی...ماما می خواد ببرت بیمارستان"
بکهیون به پسرکش گفت...و سعی کرد وجود مرد مو قهوهای خاص رو نادیده بگیره...ولی برای بار دوم سرجاش یخ زد با شنیدن سوالی که قلبش رو از کار انداخت و احساس کرد ضربانش نمی زنه...
"تو...بچه رو سقط نکردی؟!"
اولین سوال...بعد از چهار سال...باعث شد بکهیون اشکاش پشت سرهم بریزه...
چانیول خیلی سنگدل و بی رحم بود...
نه تنها اونو از زندگیش انداخته بود بیرون...
بلکه بهش گفت...باید...بچش رو بکشه...
پسرشون رو!...و الان اومده بود و...این سوال رو میپرسید...
"نمیدونم درباره چی صحبت می کنی...متاسفم"
"واقعا؟!...پس داری میگی میتونی از خودت بچه داشته باشی؟!...یه پدر میتونه تنهایی بچه به وجود بیاره...بیون بکهیون؟؟ "
"بیول پسره منِ...فقط من...ما رو تنها بذار"
بکهیون از اینکه چانیول بدونه بیول پسرشِ...می لرزید و ترسیده بود...
"اون پسره منِ...اینطور نیست؟!"
YOU ARE READING
Abandon | Chanbaek
Fanfiction-چانیول...بکهیون و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره بکهیون رو می بینه!... -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...