"همه چیز از یه خاطره شروع شد"

2K 283 5
                                    

وانگ ییبو

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

وانگ ییبو

شیائو جان

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

شیائو جان


میدونین؟تغییر بیشتر مواقع خوبه...
حتی بعضی وقتا لازمه....
شاید بپرسین کی؟ عامممم
بزارین براتون مثال بزنم...مثلا وقتی که از زمین و زمان خسته شدین و فکر میکنین...هعی!من از این زندگی فاکی چی میخوام؟دقیقا به چه دلیلی خلق شدم؟در این موارد شما باید یه تغییر اساسی تو زندگیتون ایجاد کنین...
این موقعیتی که گفتم الان دقیقا موقعیت خودمه...
عا ببخشید هنوز خودم رو معرفی نکردم*-*
جان هستم؛شیائو جان،صاحب بزرگترین رستوران های زنجیره ایه چین...کسی که خیلیا میخوان جاش باشن،ولی هعی!اونا حتی از کوچیکترین چیزای زندگی من خبر ندارن....فقط و فقط میتونن تجملات مسخرش و ببینن.
راستش و بخواین بیشتر از این حوصله ندارم براتون از زندگیه پوچ و مسخرم بگم...وقتشه اون تغییر فاکی رو ایجاد کنم*-*و حدس میزنین اون چیه؟
فروختن تمام اموال و دادنش به خیریه؟
نه
ازدواج؟
داری باهام شوخی میکنی دیگه؟
گرفتن حیوون خونگی؟
اونقدرام تغییر بزرگی نیست...
خب سه شانستون و امتحان کردین و جواب هر سه تاش منفی بود؛بزارین خودم بهتون بگم...
تموم کردنش*-*
افرین درسته....میخوام این زندگی فاکی رو تموم کنم...این بزرگترین تغییریه که میشه ایجاد کرد مگه نه؟
خوبه با هم همنظریم...ولی بهتره این صحبت همینجا تموم شه،دوست ندارم اسفالت های کف خیابون بیشتر از این منتظر کتلت شدنم روی خودشون بمونن.
الان دارم از پشت بوم یه ساختمون بیست و پنج طبقه باهاتون صحبت میکنم...اینجا بلندترین جایی بود که تونستم طی یه ساعت گذشته پیدا کنم...به نظرمم خوبه...احتمالش منفیه که بعد از افتادن از اینجا هنوزم زنده بمونم...
خب ایندفعه واقعا حرف زدن بسه بهتره انجامش بدم.
خداحافظ بشریت*-*
راوی:
به لبه ی پشت بوم نزدیک میشه و ازش بالا میره....ضربان قلبش اینقد بالاس که احتمالا اگه از بغلش رد شین حتما میتونین صداشو بشنوین...هنوز هم شک هایی داشت که اینکار میتونه روحش و اروم کنه یا نه....ولی خب فشار هایی که از بچگی تا به حال روش بود اینقدر زیاد بودن که باعث بشن این شک و تردید ها براش ارزشی نداشته باشن....
پس پرید.
*چند دقیقه قبل*
*ییبو*
اهههههه این وقت روز چه خبره که این گوشی مسخره اینقدر زنگ میخوره...
نگاهشو به صفحه تلفن داد...نگهبانی!
+نگهبانای اون ساختمون لعنتی دقیقا چه کاری میتونن با من داشته باشن؟
بهتره جواب بدم قبل از اینکه خطمو بسوزونن
+بعله؟
نگهبان:جناب وانگ؟اه خداروشکر بالاخره جواب دادین!یکی رفته بالای پشت و بوم و ما حس میکنیم میخواد بپره!!!
چییی؟لعنت...اجازه نمیداد این اتفاق دوباره تکرار شه...هیچکس حق نداره حتی پاش و رو اون پشت بوم بزاره چه برسه به اینکه بخواد اونجا....خودکشی کنه...
+نزدیکم...الان خودمو میرسونم

*راوی*
با تمام قدرت پاش رو رو پدال گاز فشار داد و با سرعت هرچه تمام تر به ساختمون رسید...
از ماشین پیاده شد و بدون اینکه حتی در و ببنده به سمت در اصلی ساختمون دویید...به نگهبانی رسید که:
+هنوز بالاعه؟
نگهبان:بعله هنوز اونجاس اما داره میره سمت لب....
حتی نزاشت حرفش و کامل کنه و به سمت اسانسور دویید
+لعنتی....این خیلی طول میکشه

¤change¤(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora