《 29 》

74 19 5
                                    

به اشکان زنگ زدم که سری اول جواب نداد ، کمی مضطرب شدم دوباره شماره اش را لمس کردم خیلی طول کشید وقتی که نا امید شدم تلفن را برداشت و با صدای خشداری که ناشی از خواب بودن بود جواب داد:

ال..و!

لب گزیدم و گفتم:

هی خوبی؟!

احساس کردم دستی بر صورت کشید و پوزخندی زد و گفت:

چطور میتونم باشم؟؟!

لبخند زدم و پر انرژی گفتم:

اشکان تو خانواده ی هم خون نداری اما کسایی رو داری که بیشتر از هم خونات دوست دارن قرار خواستگاری بذار که شهرام خان بزرگ میخواد برای اقا اشکان ما بیاد خواستگاری!!!

کمی مکث کردم که صدایی از اشکان در نیامد با تردید پرسیدم:

دوباره خوابیدی؟!!

همین که جمله ام تمام شد صدای قهقه ی بلند و مردانه ای را از ان طرف تلفن شنیدم و بعد اشکان بود که میگفت:

ساره وای ساره همیشه میدونستم اگر خدا یه در رو به روت ببنده یه در دیگه رو به روت باز میکنه....مرسی !

مرسی اخرش را با بغض گفت که قطره اشکی از چشمم به شوق دیدار یار پایین ریخت و گفتم:

وظیفه اس قرار رو بذار روزش رو بهم خبر بده !

باز هم تشکر کرد و هول گوشی تلفن را قطع کرد روی تخت دراز کشیدم و چهره ی مادر و پدر اشکان را تصور کردم یک زن خیلی خشک و رسمی و مردی با کت و شلوار که چند دکمه ی اول پیرهن را باز گذاشته و سیگار برگی را به لب گرفته و پوک عمیقی به ان زده !

در همین فکر ها بودم که صدای گوشی مرا به خود اورد شماره ناشناس بود به همین دلیل مردد گوشی را برداشتم و کمی صبر کردم که صدای خشداری از ان طرف تلفن گفت:

الو!

دکتر مجد بود کمی مضطرب شدم و در جایم نشستم و گفتم:

سلام !

کمی من من کرد و گفت :

حالتون خوبه؟!

__ ممنونم شما خوبید؟ امرتون؟!

_مرسی..ببخشید میخواستم باهاتون حرف بزنم اگر بشه یه جا قرار بذاریم قول میدم مثل سری قبل نشه !

جمله ی اخرش را با کمی شیطنت بیان کرد تا بوسه جنگل را به یادم بیاورد کمی خشمگین شدم و گفتم:

دلیلی نمیبینم باهاتون قرار بذارم!

خواست مظلوم نمایی کند و گفت:

خانم دکتر من خواهش کردم لطفا!

کمی فکر کردم و گفتم:

خوب باشه زمان و مکانش رو بهم خبر بدید!

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now