۱۱. تکرار شیرین

12.8K 1.6K 399
                                    

چند روزی از اون بیست و چهار ساعت پرتنشی که به پک حمله شده بود، می‌گذشت. تلفات زیاد اون حمله، مردم دهکده رو به تکاپو انداخته بود. بعضی‌ها حرف از شورش علیه رهبر پک و تصمیماتش می‌زدن، چون جون اعضای خانواده‌‌شون رو در خطر و دارایی‌هاشون رو در حال از دست رفتن می‌دیدن.

تهیونگ از فرمانده‌ی تعلیم‌گر شنیده بود که رهبر پک تصمیم گرفته با گروه مشاورانش برای دیدار با رهبر پک دشمن، به کوهستان شمالی بره، بلکه بتونه برای آتش‌بس بین دو پک، قدمی رو به جلو برداره. کاری که جونگ‌کوک اون رو بی‌شباهت به تسلیم شدن نمی‌دید و تهیونگ که نظر مخالفی باهاش داشت، مدام تکرار می‌کرد که این تسلیم شدن نیست و قرار هم نیست که پک خودی با صلح کردن چیزی رو از دست بده.

شب بود و امگا، نشسته روی سکوی حیاط پشتی، به ماه نقره‌ای رنگی که چند شبی بیشتر تا کامل شدنش باقی نمونده بود، نگاه می‌کرد و پاهاش رو توی هوا تکون می‌داد. هوای تابستونی دشت، چندان گرم نبود و نسیم ملایمی که می‌وزید، موهای امگا رو به آرومی تکون می‌داد.

صدای خش‌خشی از اطراف به گوش می‌رسید و تهیونگ حدس می‌زد خرگوش یا قورباغه‌ای که صداش از همون حوالی شنیده می‌شد، در حال پرسه زدن نزدیک به کلبه باشه. دست‌هاش رو پشت‌سرش تکیه کرد و نگاهش رو به زمین حیاط کوچیکی داد که هیچ دیوار و یا حصاری نداشت، اما انگار صاحبش می‌دونست که باید حریم قلمروی خودش رو تا چه حد حفظ کنه و فقط به اندازه‌ی نیازش از طبیعت اطراف بهره ببره.

صدای باز شدن در خونه و بعد هم کشیده شدن قدم‌هایی روی زمین رو از سمت چپش شنید‌ و چند ثانیه‌ی بعد، آلفا با کپه‌ای لباس توی بغلش جلوی چشم‌هاش ظاهر شد و به سمت شیر آب رفت. لباس‌ها رو توی تشت ریخت و آب رو باز کرد. امگا پاهاش رو بالا کشید و چهارزانو نشست.
- کمکت کنم؟

آلفا نفسی گرفت و دستش رو زیر آب خنک برد.
- نه، قورباغه.
- انقدر بهم نگو‌ قورباغه!
- چرا قورباغه؟

تهیونگ چرخی به چشم‌هاش داد و روی سکوی چوبی دراز کشید. دست‌هاش رو زیر سرش زد، یک پاش رو آویزون کرد و همونطور که توی هوا تابش می‌داد، گفت:« ناراحتم می‌کنه.» آلفا لب‌هاش رو آویزون کرد و ادای مدل ناراحتی کردن امگا رو دراورد.
- قلبت می‌شکنه؟! آره؟

امگا این بار واقعا لب‌هاش رو اویزون کرد و پشت بهش خوابید.
- هیچوقت عوض نمیشی، هنوزم مردم‌آزاری!

صدای خنده‌ی بلند آلفا لبخند روی لبش نشوند؛ هرچند که با پاشیده شدن آب سرد به کمرش که از تیشرت بیرون مونده بود، لبخندش جمع شد و صدای نفس بلندش به جای اون شنیده شد. لباسش رو پایین کشید و سریع نشست. به دیوار خونه تکیه داد، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و ابروهاش رو به همدیگه گره زد.
- می‌خوای سرما بخورم؟!

Endowment [kookv]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن