Part 7

231 25 0
                                    

ولی با دیدن پوزخنده ساینا که با چشمهای مملو از احساس ناامیدی و ناراحتی به پدر و مادرش و پدربزرگش نگاه می کرد به شک افتادم اگر یه نفر ازهمچنین طرفداری عصبانی و ناراحت باشه تنها به یقین رسیدم که این همه طرفداری دقیقا یه بازی بوده برای ادامه بردن نقشه هاشون بوده 

تنها توی یه ثانیه تمام احساسات و اون پوزخند محو شد و با لبخندی تحسین برانگیز به پدر و مادرش نگاه کرد و دراغوش پدرش رفت

فاک افتاب پرست به این زودی موضع عوض نمیکنه که النا کرد اما واقعا بازیگری تحسین برانگیزی داشت 

بعد مثلا تحسینشون النا دوباره دست منا گرفت

و کنار یکی از میز ها ایستاد و شروع به خوردن فینگر فود ها کرد 

به پیست رقص که با یه موسیقی لایت فضای زیبایی را برای زوج ها درست کره بود نگاه کردم

النا که انگار نگاه من را دیده بود ولی به روی خودش نیورد و با همون ارامش و بدون هیچ حرفی به غذا خوردنش ادامه داد 

چیش ادم بی احساس 

مطمعنم با یکی دیگه توی اون خونه اشنا شدم و این ادم مغرور و بی احساس اون فرد مهربون نیست

النا ک انگار واقعا جادوگر باشه یا ذهن خوان با کلافگی پوفی کرد و بهم نگاه کرد

 النا:بهم اینطوری نگاه نکن من از صبح تا حالا فقط یه کاپوچینو خوردم پس بهتره برای ادامه ی نقشت هم شده بزاری شکمم را اروم کنم تا اعصابم بهم نریزه .نگران نباش یکم دیگه میبرمت برقصی

با بد عنقی پوزخندی زدم و گفتم:اخه کی میخواد با تو برقصه .درسته این مهمونی برای زوج بودن ماست ولی اینقدر حقیر نشدم که بخوام با یه دختر برم وسط پیست رقص برقصم 

النا نگاهی  سرد بهم انداخت و گفت:خوبه .چون الان دیگه ساعت دوازده شده و قرار نیست دیگه نقش بازی کنیم 

با جدیت و همون سردی به چشمام زل زد و ادامه داد 

النا:امشب زیبا شده بودید خانوم ساینا نمیخواستم این حرف نقش بازی کردن برداشت کنید و اینکه من فعلا میرم سمت باغ و اگه تونستم از اینجا میرم ولی  اگه نشد وقتی پدرامون خواستن خواستشون را دوباره بهمون تحمیل کنن خبرم کن 

بعد حرفاش راحت پشتش را بهم کرد و ازخدمتکار کولش را گرفت و از در عمارت بیرون زد 

اه لعنتی چرا با اینکه منم توی این ماجرا بازیچه بودم باهام این شکلی رفتار شد انگار من اونا بازی دادم

***

بعد تموم شدن  مهمونی دیگه ساعت 2بود پدرهامون و پدربزرگ هامون روبروی هم توی سالت پذیرایی نشسته بودن و به راحتی باهم حرف میزدن 

هوفی کردم و با عصبانیت به سمت باغ رفتم تا اگه النا باشه اونا بیارمش ولی با دیدن چیزی واقعا تعجب کردبه پشت باغ رفتم کطکعن بودم بادیگارد های پدر جلوش راگرفتن ولی اصلا توقع نداشتم که النا روی زمین نشسته بود و داشت باهاشون پاسور بازی میکرد و قمار میکرد 

Challenge = lifeWhere stories live. Discover now