35½

309 35 23
                                    

لویی عاشقه، انقدر که این میترسونتش. ضربان قلبش بیشتر شد وقتی بیدار شد و تخت رو خالی دید ولی آروم شد وقتی دید هری خوابالو از دستشویی برگشت. لویی تردید نکرد و سریع دست هاش رو دور عشقش حلقه کرد و مطمئن شد که توی بغلش جا گرفته.‌

هری از بعد از اون دعوا توی خودشه. اگر کوچکترین مخالفتی پیش بیاد سریع ساکت و کوچیک میشه. لویی با دعوا نکردن مشکلی نداره ولی اینکه هری صحبت نمیکنه داره اذیتش میکنه.

و اینکه خیلی بهتر شده. لویی تا الان دیگه فهمیده دعوا کردن واسه هری جدیده. لویی دقیق نمیدونه تجربه ی هری با دعوا چی بوده(ولی مطمئنه که هر چی بوده باعث شده الان اینجوری ساکت بشه)

قلبش فشرده میشه وقتی میبینه هری لب هاش رو بهم فشار میده و آروم میشینه. و اینجوری نبوده که لویی تلاش نکرده تا باهاش حرف بزنه، چون سعی کرده ولی هر اتفاقی که میوفته هری اینجوری میشه. و حالا دیگه نمیدونه باید چیکار کنه.

همه  این افکار آزاردهنده  توی ذهنش باعث شد تا ناخون هاش رو توی رون هری فرو کنه. هری یه نفس عمیق کشید و آروم اسم لویی رو گفت. ولی لویی متوجه نشد و توی افکارش غرق بود هنوز، تا وقتی که هری دستش رو روی دستش گذاشت و همین از توی فکر کشیدش بیرون.

"ها؟" پرسید و بعدش فهمید داشت چیکار میکرد. نشست و دستش رو از روی پای هری کشید عقب. " من واقعا متاسفم، نمیدونم . . . نمیدونم چرا اینکارو کردم." لویی هوفی کرد و دستش رو روی صورتش کشید.

"اشکال نداره، لو. من خوبم."

هری دست های لویی رو از روی صورتش پایین آورد و لبخند زد، تا نشون بده که حالش خوبه. ولی لویی فقط به پاهای لخت هری نگاه میکرد و وقتی رد ناخن هاشو دید اخم کرد. "متاسفم،" دوباره گفت اما آروم تر. کلمه رو انقدر تکرار کرد تا خودشو به پای هری رسوند. "متاسفم." یه بار دیگه گفت و سرش رو کج کرد و پاش رو بوسید.

هری خندید. "لو_ یی!" بین خنده هاش گفت. "قلقلک میشه!"

وقتی لویی کارش تموم شد و هری از خنده غش کرده بود. پاش رو ول کرد و روی شکمش نشست. موهای هری بهم ریخته بود و تقریبا نصف بالشت رو پوشونده بود. لویی عاشقش بود، عاشق چشمای سبزش و نوک بینیش، و لب های صورتیش و اون کمرنگیِ روی گونه هاش. لویی همه ی اینارو با بوسیدنش نشون داد. (هری قلبش رو آب میکرد پس میتونید حدس بزنید که چقدر طول کشید تا به لب هاش برسه)

"من واقعا دوست دارم، میدونی." لویی بعد از بوس طولانیش گفت.

"منم دوست دارم. فقط نه اونقدری که بتونم نفس صبحت رو تحمل کنم."

لویی هینی کرد و خندید.‌ و از روی هری رفت کنار تا بره مسواک بزنه. هری داشت میخندید و لویی برگشت و یه نگاه مرگبار تحویلش داد.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now