♡︎پارت 22♡︎

673 151 103
                                    

-چندین روز گذشته و هنوز از اون اتاق بیرون نیومده چیکارش کنیم؟

یونگی با ناامیدی اینو از جفتش پرسید و به دیوار تکیه داد

° تمامِ مدت بدنِ بیهوشه کوک رو بغل کرده و از سرِ جاش تکون هم نمیخوره

-اینطوری پیش بره تهیونگم از دست میدیم...حتی نمیاد بهمون بگه چه خبر شده!

°فقط امیدوارم زودتر تموم شه وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرِ این سرزمین میاد!

-حتی غذا هم نخورده..

° بنظرت تو این موقعیت میتونه چیزی بخوره؟!

جیمین اینبار با ناراحتی اینو گفت و از درزِ در به تهیونگی که جونگکوک رو بغل کرده بود و به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده بود نگاه کرد و آهی کشید

-ترسِ از دست دادن چیزِ مضخرفیه...بهش حق میدم دو دستی به جفتش بچسبه

° ترسِ از دست دادن برای زمانیه که تو هنوز چیزی رو از دست نداده باشی ولی دیگه تموم شده..اون کوک رو از دست داده...

-هی این حرفو نزن! مطمعنم دوباره بیدار میشه!

یونگی با اخم اینو گفت و امگا هوفی کشید

°امیدوارم...

در همین حال که الفا و امگا صحبت میکردن یکی از خدمتکار ها با عجله به سمتشون اومد و نامه ای رو بهشون داد

یونگی در حالی که اخم کرده بود نامه رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد

هر خط که پایین تر میومد بیشتر از قبل میترسید تا جایی که نامه از دستش افتاد و با بُهت به جیمین خیره شد

امگا نامه رو برداشت و خودش هم بعد از خوندنش به همون حال دچار شد و با ترس نامه رو بست

°حالا..چه بلایی سرمون میاد؟! یعنی واقعا اگه تهیونگ نره اونجا باهامون واردِ جنگ میشن؟!

جیمین با ترس اینو پرسید و یونگی سرشو تکون داد

-کارمون تمومه..

°نه..نمیزارم این اتفاق بیوفته!..

امگا اینبار با لحنِ مصممی اینو گفت و بدونِ لحظه ای معطلی واردِ اتاق شد و در رو پشتِ سرش بست

به ارومی به سمت الفا و امگا رفت و جلویِ پاهای تهیونگ نشست

°سرورم

جیمین به ارومی اینو زمزمه کرد ولی واکنشی از الفا ندید

°سرورم امروز باید برید یجایی وگرنه بینِ سرزمین ما و پری ها جنگ ایجاد میشه!

امگا اینبار هم بعد از گفتنِ حرفش واکنشی دریافت نکرد پس اخمی کرد و از سرجاش بلند شد

°اگه نرید اونجا جفتتون میمیره!

تهیونگ با شنیدنِ کلمه ی جفتت بلاخره نگاهش رو به جیمین داد ولی همچنان جونگکوک رو بغل کرده بود

𝑤ℎ𝑎𝑡 𝑤𝑖𝑙𝑙 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑒𝑛? ❥︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora