Tea pov~
کاش میشد زندگیه واقعیَم مثل تموم داستانا و فیلمایی که میبینیم پایان خوشی داشته باشه...
کاشکی صبر کردنمون باعث بشه اون اتفاق خوبه بیوفته و لبخند رو لبامون بیاره...
خیلی وقتا به این فکر کردم که اون کسی که باعث اتفاقات بده کیه؟
اون شیطانی که میره تو جلدمون و با کارش باعث به اشتباه انداختمون میشه...
اصلا اون از کاری که میکنه خوشحاله؟!
+تهیونگ شییی...
×دددِ
+تهیونگ شی..چرا اینجا تنهایی وایستادی؟
×فکر میکردم...
+فکر؟!
چه فکری؟
×هومم به خیلی چیزا...
ولش کن بیا بریم یه چیزی بخوریم...
+عاااا منم خیلی گشنمههههه کله شیفت خودمو نگه داشتم تا جیم نزنم...
تک خنده ای به جیمین شکمو زدم...
اون بهترین دوستمه..از وقتی که یادمه میشناسمش..از بچگی باهم بزرگ شدیمو بعد از کلی تلاش هردو تونستیم رشته ای که میخواستیمو قبول شیم...
+خب حالا کجا بریم؟
کافه ی بیمارستان کاپ کیکای خوبی آوردن نظرت چیه؟
×خوبه زیادم دور نیست...
*خوردن به کسی*
×ب.بخشید...
با بالا بردن سرم صدای اون مردو شنیدم...
+...
_میدونم خیلی خوشتیپم...
×ها؟!
_خودت گفتی...
×آهاا.......چیییییی؟!
_هیچی فراموشش کن...
راشو کشیدو رفت...
الان چی شد؟
اون....اون الان فکرمو خوند؟؟
عایششششش...ولی راستی راستی خیلی خوشتیپ بوووود...
اما.نکنه اون جادوگری چیزیه...
+تهیونگ شی..!
نمیخوای ک تا آخر اونجا سرپا وایستی؟
روده کوچیکه بزرگرو جر دااااد...
×باشه بریم...
.
.
~چی میل دارین...
×یه قهوه لطفا...
+منننن از همه ی کاپ کیکاتون یکی میخوام...
×چییی؟!
میخوای مرض قند بگیری تو؟؟؟
خیره سرت پرستاری!
+ععع خب چیه من خیلی گشنمه توعم مثل من شیفت شب بمونی حالیت میشه...:/
×شیفیت شیب بیمینی حیلیت میشی:/
(اترین:مثل اون دایناسوره بخونینش)
از جلو چشمام خفه شو تا نزدم پسه سرت...
با جیم شدن جیمین و نشستنش رو یکی از میزا سمتش رفتمو رو به روش نشستم...
×چیه؟
چرا اونجوری نگام میکنی؟!
+هوووم...تهیونگ تو اون مردو میشناختی؟!
×کدومو؟!
من تو کل روز صدتا مردو میبینم...:|
+همونکه خوردی بهشو...
×عااا اووون..نه...
+هوم...
×چیه؟چرا پرسیدی...
+هیچی فقط خیلی جاذاب بود...
با پرت کردن دستمال کاغذی سمتش شاکی برگشتو نگام کرد...
+چته آمازونی...
چرا دستمال پرت میکنی:/
×فکر خیانت کردن به هیونگو فراموش کن که قبل از اینکه اون دست به کمر بشه و خشتکتو رو سرت بکشه من یدور جرت میدم:/
+خب حالا...کی خواست با اون پسره بپره؟!
×چشات:|
+نخیرم..من به هوسوکم خیانت نمیکنم...
×درکل بهت جلو جلو اخطار دادم...
بعد از خوردن قهوم و سره کله زدن با جیمین به سمت بیمارستان رفتم ....شیفت من ده دقیقه دیگه شروع میشد پس لباسامو عوض کردمو مثل همیشه زودتر شروع به کار کردم...
امروز بیمارستان به طرز فاکی شلوغ بودو وقت سر خاروندن نداشتم...
جالبیش این بود که هر یک ساعت به یک ساعت تصادفی هارو میاوردن..افرادی که غرق تو خون بودن...
به خاطر تعداد بالای بیمارا یه سری ها توی راه رو بودنو یه سریا به بیمارستان های دیگه انتقال پیدا میکردن...
بالاخره تایم استراحت رسید...
از صبح تا حالا سرپا و بدون وقفه داشتم کار میکردمو این انرژیه زیادی ازم گرفته بود..سمت جای همیشگیم رو پشت بوم رفتم تا یکم هوا بخوره به صورتم...
وقتی آخرین پله هم بالا رفتم با چشمای گرد شده به در باز نگاه کردم...
×عجیبه!
جز من کسه دیگه ای اینجا پلاس نمیشه...
شونه ای بالا انداختم همزمان با روشن کردن سیگارم به راهم ادامه دادم اما با شنیدن صدایی از حرکت ایستادم...
_میبینم که زیادی عصبانیت کردم...
چیه؟
فکرشو نمیکردی؟
من بهت گفته بودم...
گفته بودم یا منو میکشی یا هرکی دستم بیادو میکشم...
~منم بهت گفتم همچین کاری نمیکنم...
تا کی میخوای انسانای بی گناهو بکشی؟
×بی گنااااه؟!!!
تو به خاطر همونا هر روز از عمرت کم میشه...
من مثل تو نیستم که بخوام فداکاری کنم براشون...
~هدف از خلقتت مواظبت از باغ من بود نه چیدنه گلام...
(اونی:باغ اینجا منظورش دنیاشه گل ها هم انسانا)
پشت دیوار قایم شده بودمو بهشون گوش میدادم که گوشیه مزاحمم زنگ خوردو باعث شد چند متری بالا بپرم...
با عجله سعی در خاموش کردنش داشتم...
×لعنتیی خاموش شو...
_چخبرا کوچولو؟
با بالا آوردن سرم و دیدن دوبارش با تعجب بهش نگاه کردم و تو دلم به این شک کردم که تمام این تصادفا زیره سر همین بز بچست...
_باید در مقابل من با ادب تر باشی لاو...
×تو.تو...
_آره میتونم صدای افکارتو بشنوم...
×یا خوده ترامپ...
تو جادوگری چیزی هستی؟
یکی از ابروهاشو بالا دادو گفت...
_لازمه یکم بخوابی...
با احساس کرختی چشمام سنگین شدو نفهمیدم چطور از هوش رفتم...
.
.
سرم بدجور درد میکرد و چشمامو به زور باز نگه داشته بودم...
×من.ک.کجام..؟!
_ عع بیدار شدی..فکر میکردم بیشتر از اینا بخوابی...
×چه بلایی سرم آوردی..نمیتونم دستو پامو تکون بدم...
_چیزی نیست یکم بگذره اوکی میشه...
×میخوای باهام چیکار کنی؟
_هووم..شاید حافظتو پاک کنم...
×تو..چی هستییی؟
جنی؟
جادوگری چیزی هستی؟
_معلومه که نه!
×شیطانی؟؟؟
خندیدو اون کتاب مزخرفشو کنار گذاش و سمتم اومد...
_شیطانی وجود نداره...
شما انسان ها چه شخصیتایی که نمیسازین...
×پس چه فاکی هستی؟
_نمیدونم...اون میگه پروانه ی باغشم...
×چی؟پروانه؟!!
_هوووم...
کم کم داشت دستام حس پیدا میکرد که انگشتامو تکون دادم...
×اون حرفا چی بود داشتی به اون مرد میزدی؟
_تو زیادی کنجکاوی بچه!
×به من نگو بچه بهت نمیخوره بزگتر از منم باشی...
_من سنی ندارم...
×خدایا چه گیری کردیم دست یه روانی افتادیم🥲
_من بهت میگم میتونم صدای افکارتو بشنوم اونوقت تو بازم مراعات نمیکنی؟!
این دیگه چه موجوداتیه که اون داره:/
ولشکن باید هرچی زودتر حافظتو پاک کنم...
.
.
چشمامو باز کردم...
من کی اومدم خونه..حتما خیلی خسته بودم...
با بلند شدن از روی کاناپه تمام اتفاقاتی که افتاده بودو یادم اومد...
×وات دا فاااااااک...
الا چجوری برم بیمارستان..اگه دوباره بگیرتم چی؟!
آروم باش اروم باش اون فقط یه جادوگره عوضیو دیوونست..
چیزی نیست اومد سمتت یه مشت حرومش کن...
آماده شدم و با عجله به سمت بیمارستان رفتم...
من همیشه زودتر از شیفت میرسیدم اما الان ده دیقه دیر ترم اومده بودم..مطمعنم سر پرستار قراره از مخم به عنوان میان وعدش استفاده کنه...
با رسیدنم دیدمش...
×سلام آقای هوانگ
#او کیم تهیونگ خیلی وقت بود دیر نکرده بودی چیزی شده؟
×مشکلی تو خونه پیش اومده بودو نتونستم سر وقت برسم...
برعکس تصورم گفت...
#مشکلی نداره فقط تکرار نشه
_بله دیگه تکرار نمیشه...
داخل رخت کن رفتم و در حال عوض کردن لباسام بودم که در باز شد...
_گندش بزنن...همه لباسام خونی شده...
با شنیدن همون صدا سر جام خشکم زد..اون بازم اینجا بود...
_هعی تو...
برگشتمو نگاهش کردم...
_عع بازم که تویی..خب بزار یه امتحانی بکنیم...
تو منو میشناسی؟
اخمامو توهم کردمو از ته حلقم فریاد زدم...
×مگه میشه نشناسمت لندهوووووووور...
_وات؟
من غلط نکنم حافظتو پاک کرده بودم...🤔
×سیمات اتصالی داده داداش حافظم خوبم سره جاشه:/
ببین مرتیکه واسم مهم نیست جادوگره شهر اوز باشی یا هر کوفته دیگه ای.... از من دور باش فقط...
در کمدو محکم کوبیدمو به سمت در رفتم که دستمو گرفت...
_هعی کجا کجا...
×به من دست نزن...
_میزنم
×نزن بهت میگم:/
_میخوام بزنم
سعی کردم دستشو از دور بازوم کنار بزنم اما انگار زورش زیادی زیاد بود...
(اتی: توروخدا برین توهم ...تیریخداااااا...
اونی: پارازیت ننداز بچه...
اتی:یااااا...همچینم از من بزرگ تر نیستیاااا
اونی:درکل کوچیک تری مهم اینه...)
بعد از کلی نگا کردنم گفت...
_چطور رو تو کار نکرد؟
با حالت گیجی نگاهش کردم...
_تا الان همچین اتفاقی نیوفتاده بود...
باید ببرمت خونه...
×جااان؟
من کارو زندگی دارم کلی مریض اون بیرونن که باید بهشون برسم...
_نگران نباش همرو راستو ریس میکنم...
و با یه بشکن زدن ما توی همون خونه ی دفعه قبلی بودیم...
×جلل خالقققق...
به دور اطرافم نگاه کردم سری پیش نتونستم خوب اینجا رو ببینم اما بنظر میرسید که تمام وسایل این خونه از گرون ترینا بودددد...
_اگه گشتو گذارتون تموم شد بیا کارت دارم...
چپ چپی نگاهش کردم و سمتش رفتم...
رو به روش ایستادم...
×تو چی از جونم میخوای هر بار منو میاری اینجا...
_مشکل منه ک تو با بقیه فرق داری؟
×فرق؟
_هووم
×چرا نسیه قسیه حرف میزنی خب بنال ببینم چه خبره؟
نکنه دارم میمیرم؟
_نچ تو تا ۷۱ سالگی زندگی میکنی نگران نباش...
×اونوقت جناب عالی از کف دستتون اینو گفتین؟؟؟
_من همه چیو میدونم بچه...
×باز گفت بچه...
_انقدر حرف نزن بزار ببینم چیکار میشه کرد، من مطمعنم همه ی کارارو اوکی انجام دادم اما بازم تو منو یادته...
باید دوباره انجام بدم...
به سمتم اومدو روی میل نشوندم...
×چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی..؟
_فقط به چشمام نگاه کن..اگه نمیخوای بکشمت...
آب دهنمو قورت دادمو نگاهش کردم...
چیزایی زیر لب میگفت که اصلا متوجش نمیشدم اما کم کم سرم سنگین شدو بخواب رفتم...ادامه دارد...
.................................
آتی میدونم پاره شدی سره ادیتش😂
(آترین:اشکال نداره یه جر خوردگیه سادس:))
بابت زیاد بودنش ساریییی...
بخوام تیکه تیکش کنم تعداد پارتا زیاد میشه بنظرم اینجوری بهتره...
راستی ممکنه یکم گیج شده باشید سره خوندنش بات یکم صبر داشته باشید پارت بعد متوجه میشید سوالیم بود تو کامنت بگید:>
امیدوارم دوسش داشته باشید♡
#اونیبا تچکر😈
YOU ARE READING
ONE SHOTS OF COUPLES
Fanfiction‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی