امروز صبح اسباب کشی داشتیم نمیدونم بابا واقعا چشه همش
اسباب کشی میکنه،دیگه رد دادیم
حالا خوبه خداشکر مستجرنیستیم که اینجوری میکنه هرچی هم بهش میگیم گوشنمیده خونه عوض میکنه
مامان بیچارمم باید همش وسایل جمع کنه باز بچینه
داداشم حرصش میگیره ولی خب چه میشه کرد
به همه خسته نباشیدی گفتم حرکت کردم به سمت اتاقم نشستم رو زمین
ما یک خانواده پنج نفره هستیم دوتا خواهر یک برادر ومن پدر مادرم
یکی از خواهرام ساغرکه بچه اوله خانواده است وخیلی دوسش دارم وخیلی بهم کمک کرده تو زندگی راهنماییم کرده، ازدواج کرده و ۳۰سالشه یک دخمل خوشگل داره به اسم ساحل که ۴سالشه شوهرش اقاجواد ملاشاهی که ۳۵سالشه، آقا جواد ما دکتر عمومی هستش خواهرم معلم وخارج از ایران زندگی میکنن کشور ترکیهخواهر دیگم اسمش سحره دختر آخر خانواده ازمن کوچیک تره ۱۹سالشه رشته علوم انسانی میخونه علاقه زیادی به وکالت داره
وهمینطورکه خودش میگه میخواد از حق بی گناها که پول ندارن و... دلایل دیگه دفاع کنه و مجرده هنوز زوده که بخواد ازدواج کنه ما بهش افتخار میکنیم خیلی هم دوسش داریم ته تغاری خانواده رویک داداش دارم اسمش طاهااست بچه دوم خانواده ۲۸ سال
ازمن۵سال بزرگ تره برام مثل یک تیکه گاهه وبا من از همه راحت تره
رشته معماری میخونه یک شرکتم برای کارش داره هرچی هم که بهش میگیم ازدواج کنه ازدواج نمیکنه میگه اول تو شیطون بلاازدواج کن بعدش من اگه خواستم باش تک پسره خانواده که هممون به شدت وابستشیمواما من ساره رادمنش هستم ۲۴سالمه رشته من ریاضیه و
دکتر ماماهستم الان میگین که به این سن کمم چطوری دکتر شدم واینکه چطوری با رشته ریاضی رفتم دکتر شدم، آخر ترم رفتم دکترا خوندم ودکتر شدم در رابطه با سنم باید بگم که
من بعضی از پایه هارو جهشی خوندم ویکم باپارتی پدرم
زودتر دکتراماما روگرفتم ویک مطب دارم اونجا کار میکنم خیلی راضی هستمپدرم رضارادمنش ۵۳سال استاد دانشگاه اما بازنشسته ومادرم سپیده رضایی ۴۹دکترماما(منم از مامانم راهنما گرفتم رفتم دکتر ماما شدم) اونم تو مطب من طبقه بالاش با منه البته دکتر عمومی هم هست.
پدر مادرم همو خیلی دوست دارن وزندکی خوبی داریم فقط بابام یکم با من مشکل داره
که نمیدونم موضوع چیه امیدوارم آینده بفهممبا صدای مامانم به خودم آمدم گفت
مامان:کجایی عزیزم بیا عصرونه بخور
من:باش سپیده جون
مامان: ورپریده خوبع گفتم نگو سپیده
من:عاااااا سپیده جون حرص نخور پیر میشی
مامان:کثافط پاشو
من:باش یک بوس براش فرستادم که اونم حرکتمو انجام داد بلند بلند خندیدیم
بلند شدم در اتاق باز کردم رفتم تو حال دیدم هیچکس نیست
صدای سحر گفت
سحر:ساره بیاااااااااااااااااا اینجاییم
من:باش میام
فهمیدم رفتن تو آلاچیق حرکت کردم سمت آلاچیق توحیاط
دیدم به به چیا سفارش دادن
تا رفتم همه نگام کردن لبخند زدن کفتن برم بشینم
رفتم نشستم مامان برام کوبیده گذاشت همه میدونن که من عاشق کوبیده ام دیگه چیزی نمیخورم ویک نوشابه جدا
اصلا دهنی نمیخورم حتی شده باشه از تشنگی بمیرم ولی دهنی نمیخورم
مشغول غذا خوردن شدم غذا تو سکوت خورده شد
سفره رو جمع کردیم
منو سحر ظرف هارو شستیم مرتب کردیم که گوشیم زنگ خورد
دیدم ساغره داره تماس تصویری میرنگه قط کردم بهش پیام دادکه با لپ تاپ میزنگم رفتم تو اتاق لپ تاپ ورداشتم آمدم تو حال یک جا نشستم همه رو صدا زدم که ساغر زنک زده بیاین بعدش زنک زدم که بعد از دوتابوق ور داشت همه باهم احوال پرسی کردن
که تا رسید به من چه عجب
من:چطوری خواهری خوبی ساحل خاله چطوره
جوادخان چطوره؟!
ساغر:بابا آروم تر بصبر نفس نفس
من:کثافط عمتو مسخره کن
ساغر:هیییییی میگی عمه خوشگلمو مسخره کنم؟!اگه بهش نگفتم
من:بگونکه ازش میترسم ایییییش
ساغر:باش بابا شجاع،من خوبم ساحل هم خوبه جوادم خسته خوابید اونم خوبه میگم نمیاین این ور
من:هی ساغر خودت که میدونی بابامگه به حرف منع منم تنهایی کجا بیام تازه مطبم هست اونم نمیشه تعطیل کرد مریض دارم
ساغر:باش بگذریم چخبرا خسته نباشی اتاقتوجابه جا کردی؟!
من:نه باباکامل کامل نشده ولی خب کم بیش اوکی شده
ساغر:آهان انشالله تمام میشه خودتو خسته نکن خب من برم که ساحلم اذیت میکنه باز زنگ میزنم
من:باش آبجی به جواد سلام برسون صورت ساحلم ببوس فعلا بای بای اونم خدافظی کردو قط کرد
منم خسته بودم باید صبح بیدار میشدم میرفتم مطب ازهمگی خدافظی کردم رفتم تو اتاق که بخوابم
گوشیم پیم آمد میخواستم ورش ندارم که دیدم بازم پیام آمد
با بی حوصلگی گوشی ورداشتم رفتم دو واتساپ دیدم دوتا عنتر دریای به من پیام دادن توی گروهمون(سارا سمانه دوتا از دوستای فابم که خیلی بهشون وابسته هستم از بچگی باهمیم اوناعم به من وابسته آن حتی خانوادگی هم ما رفت آمد داریم،سارا:۲۳سالشه وآریشگره ازدواج کرده اسم شوهرش محمدعلیه ۲۶سالشه اونم شغل آزاد داره یک رستوران شیک که مال خودشه خیلی معروفه سمانه:۲۴هم سن خودمه پوشاکی داره تو مرکز شهر درآمد هردوشونم خوبه ماشالله)
سمانه:هویی عنترا کجایید چرا خبری نمیگیرید؟!ایموجی عصبی هم فرستاد
من تایپ کردم:هویی عنتر دریایی سرم شلوغه خودت چرا نمیای خبری نمیگیری هیچ کدومتون هم نیامدید کمک هاااااا؟!
سارا:سلام همگی
خوبید چی میگی میبنی شوهر دارم باید خونه داری کنم
سمانه:به به چه عجب
باش بابا منو نخور غلط کردم،هویی سیرابی تو چی؟؟با سمانه بودم
سمانه:ساره غلط کردم بخدا منم امشب خانوادگی یک هو رفتیم روستا شرمنده
وسیرابی به من نگو
سمانه:باش بابا شوهر زلیل
من:عیبی ندارع عزیزم خوش بگذره شوهرم گیر بیار که ترشیدی بوی ترشیت میاد ها
سارا:ایش سمی عصبی نشو
مرض سیرابی کثافط بزار من ببینم شوهر کنی چکار میکنی از من بدتر میشی
سمانه:اه اه چندشا برید گمشید بخوابید همش ویز ویز میکنید بای بای
خندیدم خدافظی کردیم
گوشی رو گذاشتم کنار خوابیدم
صبح با صدای سحر بیدار شدم همش میگفت پاشو دیرت شد پااااشو
ساعت دیدم اوه فقط یک ساعت وقت داشتم از تخم جدا شدم
رفتم سرویس دست صورتمو شستم مسواک زدم
زودی یک تیپ مشکی خاکستری زدم رفتم پایین
لعنتی با این خاکا همش مانتوم خاکی میشه
بدون اینکه صبحانه بخورم رفتم بیرون همه خواب بودن به جز من سحر مامان
مامان صدام زد
مامان:ساره ساره هویی وایستا
من:جانم سپیده جون جاااااان
مامان:ای کوفت سپیده جون وایستا باهم بریم دیگه
من:مامی جون من بعداز کارم میرم بیرون با دخترا ماشین میبرم امروز جدا جدا بریم موفق باشی دکی
مامان:باش عزیزم مواظب خودت باشی دکی کوچیکه
من: ماماااااااان خوبه گفتم نگو به من کوچیک
مامان:کووووفت، یامان منم گفتم نگو سپیده جون برو دیرت میشه سوار ماشین شد یک بوق زد با چشمک رفت
من:دستی تکون دادم رفت اینم از مامی ما خندیدم گوشی ور داشتم تو گروه گفتم بعد مطب همه پاتوقمون تو کافه بامبو جمع شیم
کوشی رو گذاشتم تو کیفم سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت مطب
یک آهنگ غمگین گذاشتم همیشه عاشق آهنگ غمگین بودم
اه لعنتی چراغ قرمز تو حس حال خودم بودم که یک ماشین کنارم وایتساد صدای آهنگشو تا ته زیاد کرده بود
توجه نکردم تا اینکه یک چیزی به شیشه ماشینم برخورد کرد
صورتمو برگردوندم که ببینم چیه دیدم پسرای جوجه تیغی شکلات پرت میکنن به شیشه ماشینم ضربه میزنن
یکی از اون پسرا با دست اشاره میکرد که شیشه رو پایین بیارم ولی توجه نکردم که باز صدای بوق بوق ماشینشون در آمد
شیشه رو دادم پایین
یکی از اون جوجه تیغی ها گفت:جووووون بابازنم میشی
من:اخی آخه خواهرم من باید شوهرت شم نه زنت
که همه خندیدن گفتم:آهایی جوجه تیغی ها به چی میخندیدن
خفه شدن یکی از اونا گفت ایش دیدم چراغ سبز شد
بلند گفتم بخور کیشمیش گازوگرفتم حرکت کردم که با صدای بدی مواجه شدم پنجره رو دادم بالا که کلر ماشین خنک تر کنه،ماشینمو، خیلی هوا گرمه خیییلی بدبختا آبادانی ها چکار میکنن
با کلی حرف زدن با خودم رسیدم مطب ماشین پارکینگ مطب پارک کردم رفتم داخل منشی پاشد سلام کرد که منم جواب سلامشودادم وارد اتاقم شدم
نشستم روی میزیکم مرتب کردم
صدای تق تق در بلند شد که گفتم بیا تو
منشی آمد گفت:خانم رادمنش برنامه امروزتونو آوردم
من:آها اوک بگو میشنوم
منشی:امروز یک مریض دارید ازشیراز به اینجاساعت وفتشونم ۹یعنی یک ساعت دیگه میان زنشون بارداره وفک کنم مشکل بزرگی دارن
یک مریض دیگه هم دارید برای چکاپ که ساعت ۱۰میان
مریض اولی گفتن که اگه امکانش هست مواقع دیدار مریض دیگه آیی نباشه فقط خود شما باشین
سرمو بالا کردم به صورت سوالی نکاه کردم که ادامه داد
منشی:والا خانم دکتر من خودمم نمیدونم چرا ولی آینحوری خواستن منم موافقت کردم آخه امروز مریض دیگه آیی نداشتین فقط یک نفر که بعد رفتنشون میان
من:باش میتونی بری
منشی:خسته نباشید
وبعدش از اتاق رفت
ساعت دیدم هشت نیم بود به آمدن مریضم نزدیک بود
تلفن ور داشتم شماره صفر گرفتم که صدای منشی با خانم صادقی که فامیلشه به گوشم رسید گفتم برام قهوه بیاره
اونم چشمی گفت قط کرد
بعدش چند دقیقه آمد قهوه رو گذاشت شروع کردم به خوردنش
بع نظرم مریضم یک مرد پیر باشه با زن جوون که واس ارث میراث با پیر مرده ازدواج کرده که از شیراز کبوندن بیان تا مشهد خندیدم به فکر خودم
درحال فکر کردن خوردن بودم که تقی به در خورد با بفرماید من منشی(صادقی)وارد شد گفت که مریض آمده سرمو تکون دادم با دست اشاره کردم که بیان داخل
یکم دور ور جمع جور کردم که در زدن وارد اتاق شدن یک زن خیلی خوشگل بور آمد تو اتاق شکمشم یکم بالا بود پس مریض ما این زن خارجی بود به فکرم یک پوز خندی زدم زن خارجی ههههههه
پشت سرش یک مرد خیلی خوش هیکل جوونی با اخم آمد اخمش خیلی جذابش کرده بود آشنا میزد بعد یکم فکر کردن یادم آمد ارععععع این همون دکتر معروفه است واااای خدا باورم نمیشه
اسمش چی چی بود آرش آرسین آها آها آرشین سلطانی اره خودشه واس همین گفت تنهایی حرف بزنیم کسی نباشه،تازع این که آمریکا بود عجب
دیدم خیلی ضایع دارم نگاه میکنم پسرمردموخوردم به خودم آمدم بلند شدم بفرماییدی گفتم
نشستن
من شروع کردم به حرف زدن
من:خوش آمدین من ساره رامنش هستم دکترماما در خدمتتونم مشکلتون چیه؟!
آرشین :مرسی فقط میتونم سنتونو بپرسم آخه خیلی جوونی
اخمام رفت توهم جواب دادم:فک نکنم خانوما سنشونو بگن ولی خب چون شما بیمار من هستین میگم استناقائل میشم ۲۴سالمه
آبروشو بالا برد گفت
آرشین :چقدر جوون احسنت موفق باشید
من اخمم باز شد گفتم
من:آقای یک مکثی کردم که فامیلشو بگه وقت کرم ریخته هههه
آرشام:شما منو نمیشناسین؟!!خندید
من:خیراقای محترم مکه من باید هرکسی رو بشناسم لطفا فامیلتونو بگید
زنش نمیدونم چیش بود پرید .وسط گفت
زنه:ایشون برادر من هستن آقای ارشین سلطانی ۲۷ساله همون دکتر معروفه تو تلویزیون دکترعمومی خصوصی هستتش منم رزهستم یک برادر دیگه هم دارم ولی اون آمریکا موند اونم دکتر قلب و اولین درمان سرطان معده آقا آرشام سلطانی ۳۰سالشه
من:خوش بختم، ببخشید من زیاد تلویزیون نگاه نمیکنم واس همین نشناختم
ماشاللع همه هم دکترن چقدرم دقیق توضیح میده
نکنه دنبال زن میگرده
آرشام سلطانی یک جاهای درموردش خوندم
خب هرکسی هستین موفق باشین آرشین:مرسی همچنین دکی خانم پسره جلغوز با این خندش اینم به من میگه دکی ای خداااا
ادامه دادم:آقای سلطانی من کارمو خوب بلدم به سنم نگاه نکیند تمام سعیمو میکنم که بتونم خواهرتونو درمان کنم منم کم کسی نیستم اگر دکتر خوبی نبودم منو شیراز معرفی نمیکردن
پس لطفاً به من اعتماد کنید اینارونگفتم که ازخودم تعریف کرده باشم فقط برای اطمینان شما گفتم پس نگران نباشید یک توضیح مختصر به بنده بدید تا بفهمم مشکل مریضمون چیه
سکوت کردم تا توضیح بدن عصبی بودم نمیدونم هرکی میومد منو با این سن میدیدن فک میکردن هیچی یاد ندارم دکتراالکی معرفیم کردن اصلا ولش مهم نیست هرچی میخواد فکر کنه مهم خودمم
رز:چشم من توضیح میدم فقط بزارید تا آخر حرفمو بزنم بعدش شما حرف بزنید
سری تکون دادم که ادامه داد:من۲۵سالمه دوسالی میشه ازدواج کردم یک سال اول کلی دکتر رفتیم بچه دار نمیشدیم تا اینکه
رفتم خارج اونجا بچه گذاشتن تو دلم یعنی ساختن
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود به زور جلو خودمو گرفته بودم
رز:خداشکر موفق شدیم بچه رشت کرد تا اینکه آمدیم ایران کم کم حالم بد میشد همش سرگیجه خون بالا میاوردم بعضی مواقع هم خیلی درد داشتم پیگیر شدم کلی دکتر رفتم گفتن باید بچه سقطش کنیم موقع زایمان ریسک داره شاید جونت در خطر باشه
باور نمیکردم اصلاحقیقتم داشت نمیشد بچه رو بندازم حاضر بودم بمیرم ولی بچه روسقط نکنم حتی خارجمرفتیم کلا ناامید شدیم همه باهم صحبت میکردن که بچه رو بندازم ولی عمرا اصلا به حرفاشون کوش نمیکردم آمدم ایران اما بازم فایده نداشت ناامید شدم یک روز صبح داداشم آرشین گفت یک دکتر تو مشهد هست پیدا کرده یعنی شما ودکتر خوبی هستین اما من قبول نمیکردم از همه جا ناامید بودم تا اینکه همش حرف زدن با من راضیم کردن که از شیراز آمدیم اینجا شوهرم بانک داره آمریکا است اون نتونست بیاد واس همین زحمتش به گردن داداشم افتاد ازکار زندگی انداختمش
آرشین:رز بس کن این چه حرفیه تو که عشق منی
چقدر با مزه با خنده شوخی میگفت همه حرفاشو
من:تک سرفه آیی کردم ازشون پرسیدم چی میل دارین
که گفتن قهوه تلفن ور داشتم زنک زدم سه تا قهوه با کیک خیس به منشی گفتم بیاره اونم چشمی گفت قط کرد تلفونو
صورتمو برگردوندم شروع کردم به صحبت کردن
خب خانم سلطانی پرید وسط حرفم گفت:راحت باش رز صدام بزن
لبخندی بهش زدم ادامه دادم:رزجون اولین کارمون اینه که به من اعتماد کنی میخوام رک باش شاید درمانم جواب نده شایدم جواب دادمن مطمئن نیستم آزمایش های قبلی رو هم چک میکنم بازم آزمایش سونو برات مینویسم سونو رو هم جای خودم بیا برات انجام میدم مطب بالا مال مادرمه برات اوکی میکنی
لبخندی زد
دومین کار اینه صبور باشی امید داشته باشی اصلا نا امید نشو هرچی هم من گفتم که نمیشه یا چیزای منفی بهت گفتن دور کن از خودت امیدوار باش امیدت به خدا
سوم تغذیه ات باید مناسب باشه دور از هر استرسی ناراحتی
ورزشت من برای تغذیه ورزشت برنامه ریزی میکنم بهت میدم
طبق همون ادامه بده
خب یک سوال کترای قبلیت قرص دارو. دادن؟
رز:اره کلی
من: همراهته اگرم همراهت نیست جلسه بعد حتما بیارشون
رز:نه نه همراهمه فقط تو ماشینه صورتشو به سمت آرشین برگردوند گفت بره بیارع اونم پاشد رفت
قهوه ها رسیدن منو رز شروع کردیم به خوردن
که آقا آرشین تشریف آوردن
اونم قهوه رو خورد تشکری کردن منم گفتم نوش
داشتم قرص هارو میدیدم چقدر الکی همشون چرت
روبه رز گفتم
من:عزیزم دیگه اینارو مصرف نکن هموشون الکین به مشکل تو ربطی ندارع من خودم بدون قرص دارو اوکی میکنم فقط یک قرص مینویسم اونم به خاطر دردت چون میدونم دردت میگیره
رز:واقعا مرسی
من:خواهش میکنم وظیفه است
خب شما تا یک چیز دیگه بگید کع منشی براتون بیاره من برنامه رو براتون بنویسم
رز:نه گلم بسه دیگه چیزی میل نداریم ممنون
من:باش عزیزم هرجور راحتید زیاد اهل تعارف اینا نیستم هرکی چیزی خواست بگه تعارف نکنه والا این کارا چیه
شروع کردم به نوشتن برنامه تغذیه ورزش نمیدونم از پس این مریضی بر میام یانه به یک مریضی مشکوکم اگه اون نباشه میتونم درمانش کنم اگرم باشه کاری از دستم بر نمیاد باید بعد آزمایش های قبلیش رو هم چک کنم و همینطور جدید بنویسم
بعد از چنددقیقع تمام شدم کاغذ به سمتشون گرفتم رزکاغذو ازمن گرفت تشکری کرد منم جوابشو دادم
دفترچه بیمه رو باز کردم آزمایش نوشتم وسونو ویک قرص برای دردش که کم تر اذیت شه دفترچه رو بستم دادم دستش
بهش گفتم
من:عزیزم من میتونم سونو رو ازت الان بگیرم اگه مشکلی نیست
یا میتونی بری جای دیگه
رز:,مرسی واقعا اینطوری که خیلی خوبه باش قبول
رز صورتشو سمت آرشام کرد گفت:داداش تو برو من بعد سونو میام اگرم میخوای با من بیا
آرشین :نه میام میخوام ببینم به هرحال داییشم باید ببینمش
با همون شوخ بودنش میگفت
باهم رفتیم طبقه دوم مطب مادرم ،منشی تا منو دید گفت:
منشی مادرم:سلام خانم رادمنش خوش آمدین خانم دکتر بیمار دارن میخواین صبر کنید یا بهشون خبر بدم
من:سلام نه نمیخواد من اتاق سونو رو کار داشتم برو برام آمادش من
چشمی گفت رفت
بعد از چند دقیقه آمد گفت آماده است
رز و برادرشو راهنمایی کردم که برن داخل
دستکش زدم دستگاه رو روشن کردم
به رزکه دراز کشیده بود نگاه کردم
تو دلم گفتم خدایا خودت کمکشون کن گناه دارن
پماد زدم به شکمش شروع کردم
بچش سالم بود شیطون بهش گفتم بچت دختره خیلی خوشحال شد
رز:خانم دکتر چطوری فهمیدید آخه هنوز زوده
من:بامن راحت باس رز به من بگو ساره
خب دیگه ما اینیم درضمن دخملت خیلی هم سالمه شیطون
رز:مرسی ساره جون واقعا ممنونم ازت
من:این چه حرفیه میزنی وظیفه است
آرشین که تا اون موقع سکوت کرده بود گفت
آرشین :مرسی فقط صدای قلبش
من:آها باش یک دکمه رو زدم صدای قلب پخش شد
رز:واااای انگار واس بار اوله خیلی خوبه آرامش بخش
آرشین:منم برای اولین باره میشنوم خیلی باحاله وای
اینم از دکتر مملکت میخواست از خوشحالی بال دراره
رز:کجایی دختر هی دارم صدات میزنم
من:هیچی هیچی حواسم پرت شد یک هو خب میتونی پاشی تمام شد
رز: بازم مرسی
من:باش عزیزم خواهش این داییشم که ماشالله چشم نخوره یکم خله
رز: وای ساره خیلی با مزه آیی ولی خدا کنه به این داییش بره اخلاقش
من:هرچی خدا بخواد مواظب خودت نی نی باس نکاتی که گفتم رعایت کن
منم از اتاق سونو خارج شدم دیدم مامانم با بیمارش داره حرف میزنع سلامی دادم خارج شدم با پله ها رفتم طبقه پایین
منشی پا شد خسته نباشیدی گفت همون موقع یک خانم با شکم بالا آمد گفت سلام وقت دارم
من:بفرما عزیزم بریم با آسانسور بالا من زودتر رفتم اونم آمد دنبالم
اتاق سونو بالا است واس همین مجبوریم همه بیمارامو ببرم بالا
منو مامی باهم استفاده اش میکنیم
با صدای زن توی انسانسور به خودم آمدم خارج شدم
چقدر این چند روز میرم تو فکر عبج
زن دراز کشید منم دستکش دستم کردم شروع کردم به ماینه کردن
بچه سالم بود خوب رشت کردع بود بهش گفتم خوشحال شد
شکمشو پاک کردم بلند شد بهش گفتم
من:از استرس دور باش ورزش هارو ادامه بده برای طبیعی به دنیا آوردن بچت نگران نباش دوماه دیگه بچت به دنیا میاد
اون خانومه:مرسی دکترجون چشم حتما بای
من:خواهش بای
اینم رفت یادم آمد که کافه قرار داشتم با دخترا زود رفتم پایین از خانم صادقی خدافظی کردم رفتم سمت ماشین
درو زدم با سرعت بالا حرکت کردم به سمت کافه
بعد از چند دقیقه رسیدم ،کافه به مطب من خداشکر نزدیک بود
ماشین پارک کردم حرکت کردم وارد کافه که شدم
دنبال میز بچه ها میگشتم پیداشون کردم دیدم سمانه دست تکون میده رفتم به سمتشون نشستم یکی از خدمه ها آمد گفت چی میل دارید گفتم تیرامیسو قهوه و بعد گرفتن سفارش رفت
صورتمو سمت بچه ها گرفتم دیدم عین .چی دارن نگام میکنن
سرمو تکون دادم گفتم هان
چطورید خوبید که باهم گفتن چههههه عجب
خندیدم گفتم خب بابا حالا جواب بدیدن
سمانه:من اره خوبم درگیرپوشاکی امروز آخر شب قرارع بار بیارن
من:شکر،به سلامتی انشالله به فروش میرن شام دعوت کنی
سارا:اره انشالله بعدش خندیدم
من:خب سارا تو چطوری خبر مبری نیست میخوام خاله شم به جون تو
سمانه:اره والا منم
سارا:خوبم نه بابا هنوز زوده فعلا عشق حال
من:کجا بابا زوده الان ۳ساله یا شایدم بیشتر ببین خطر داره ها خدانکرده دیگه حامله نمیشی حداقل یک دونه بیار
سمانه:دکی ما وارد میشود یکی نیست به خودش بگه
من:ببند
سفارشا آمد خوردیم مثل همیشه من حساب کردم راه افتادیم
صورتمو سمت بچه ها گرفتم گفتم ماشین دارین یا برسونمتون
هردو گفتن برسون کثافطا
باشع آیی گفتم سوار ماشینم شدیم حرکت کردیم
تو مسیر بودیم که یادم آمد که به بچهها نگفتم کی رو دیدم
بلند داد زدم بچه هااااا رااااااستی
که هردو پریدن هوامنم قش فش میخندیم
سمانه که جلو بود زد رو بازوم گفت
سمانه:چته دیونه نرسیدیم چی شده
من:نه نه نترسیدبگید امروز کی بیمارم بوووداکه تونستین حدس بزنید من شام مهمون میکنم هرچی بخواین
سارا:جون من
من:جون تو
هردو گفتن باشه
هرچی حدس زدن نتونستن سارا صبرش لبریز شد گفت
سارا:گاو خر مگه مسخره تواییم مارو سرکار میزای
من:نه بخدا سرکار چی باش حدس نزدین من میگم
منتظر داشتن نگام میکردن
گفتم آرشین سلطانی همون دکتر معروفه با خواهرش
هردوهباهم گفتن جووووون ماااا خداییی
من:بله
سمانه:خب چی شد چی کفتن
من:هیچی واس ابجیش مشکلی پیش آمده با آزمایش معلوم میشه خداکنه اونی که فکر میکنم نباشه اگه باشه دیگه درمان نمیشه باید بچشو سقط کنه
سارا:,وای خداکنع نباشه
سمانه:اره انشالله چیزی نیست درمان میشه
من: خداکنه بقیه راه با سکوت گذشت که رسیدیم دم خونه سمانه
اونو رسوندم بعدش هم سارا رسوندن
به ساعت نگاه کردم ۱۵:۰۰ظهرو نشون میداد هوا حسابی گرم بود
سرعتوبیشترکردم تا زودتربرسم
تا رسیدم ریموت زدم ماشین پارک کردم
رفتم داخل خونه دیدم به به کلی کار انجام دادن پدر پسر،مامان که هنوز مطب بود سحرم که دانشگاه نبودن خونه
سلامی دادم که جوابمو دادن
من: به به خسته نباشیدخونه چقدر خوشگل شده
طاها:بلع دیگه میبینی سلیقه منه
یک هوزدم زیر خنده
طاها:چته نمیری
من:درحال خنده بودم نه. نه. ووواااای آخه داداش من یک نفس عمیق کشیدم ادامه دادم داداش من این کجاش سلیقه توعع اگه این سلیقه تو باشه از امشب هرجا میرم بیا وقتشه یک چشمک زدم بدو کردم تو اتاق از پایین صداش آمد
طاها:دعاکن دستم بهت نرسه
خندیدم اگه گیرم میآورد در حد مرگ قلقکم میداد تاجوونم دراد یا اینکه یک چیزی رو دهنی میکرد میکرد تو دهنم که وااای اصلا فکرشم حالمو بهم میزنه،خیلی خسته بودم لباسامو در آوردم پریدم رو تخت خوابیدم
با صدای گوشیم بیدار شدم این دیگه چی میگه
کوشی رو ور داشتم دیدم سارا است ای نمیری دختر
جواب دادم
من:جان
سارا:جونت بی بلا خوبی خوشی میدونی ساعت چنده
من:مرسی همه اینارو هستم فقط کرم چیزی داری زنک زدی اینارو بپرسی خووواب بودم
سارا:هووی کرم بگم کیت داره ساعت نگاه کن از دیروز خبری نیست ازت
ساعت نگاه مردم دیدم ۱۲ظهره از دیشب تا الان خواب بودم به به
من:خب دیدم ۱۲ظهره چکار کنم سر ظهر زنک زده برو بگیر بخواب بزار منم بخوابم
سارا:مگه مطلب نداری مریض نداری
من:نه روزای فرد بعدظهر میرم امروز یک شنبه است برو بگیر بخواب منم تا دو بخوابم بعدش بیدارم شم یک چیزی بکوفتم برم مطب کاری نداری
سارا:ساره جووووووون
فهمیدم یکچیزی میخواد
من:کوفت میگم که تو الکی زنگ نمیزنی چیه چکار داری
سارا:قهر میکنم ها ععععع
من:باش بابا بگو چیه
سارا:به محمد علی گفتم بریم بازار گفت نمیرم حوصله ندارم با دوستات برو
من:سارا عمرا بیام هیچی نگو بقیع رو ادامه نده
سارا:بزار بقیه حرفمو بگم بگوخب
سکوت کردم که ادامه دار ساااااااره بگو خب دیگه
من:خب
سارا:خب به سمانه زنگ زدم گفتش که باش میام به شرطی که ساره بیاد
من:عمرا برو سارا برو که میخوام بخوابم حوصله ندارم
سارا:جون من بیا دیگه وسایل لازم دارم منم تنها نمیتونم برم سمانه هم گفت توهم بیای میاد بیا دیگه باش
من:چند دفع گفتم قسم نخور باش بابا اه من تا ساعت۶مطبم بعدش میام فقط بازارهمیشگی؟!
سارا:دستت طلا اره خواهرم همیشگی
من:باش خرشدم بای بای
سارا:بودی عزیزم بای
نزاشت جوابشو بدم قط کرد دیونه خل
هرکاری کردم خوابم نمیبرد بلند شدم
رفتم تو هال دیدم بابام خوابیده رو مبل چیزی روش نیست
رفتم از اتاق یک پتو ور داشتم روش انداختم رو به رو کارم خوابش برده ای بابا
رفتم تو آشپزخونه دیدم زهرا خانم اینجا است
خیلی خوشحال شدم رفتم بغلش کردم لپشو بوسیدم خیلی دوستش دارم از بچگی با من بودش یک پیر زن شمالی شیرین
هر موقع که بابام دعوام میکرد به هربهانه کوچیک الکی میرفتم جاش سرمو میزاشتم رو پاش برام لالایی میخوند.
مامانمم دوست داشتم ولی خب اون مطب بودش نمیشد برم جاش
سلام احوال پرسی کردیم که گفتم
من:زری جونم چی درست کردی گرسنم
زری جونم:فدای زری گفتنت دلم تنگ شده بود برات قرمه سبزی عزیزم یکم دیگه صبر کنی آماده میشه
من:خدانکنه منم خیلی دلم تنگ شده بود
آخ جووووون مرسی زری جونم
یک لبخند زد که انرژی گرفتم سفره رو پهن کردم باهاش کمک کردم
جلو زری جونم میشم یک بچه پنج ساله از بستی لوسم کرده
زری جونم:عزیزم برو بچه هارو صدا بزن
من:چشم
رفتم بالا در اتاق طاها رو زدم که گفت بفرما رفتم داخل
من:طاها بیا نهار
باشه آیی گفت از اتاق خارج شدم
رفتم سمت اتاق سحرشنیدم که داره التماس دوستاشومیکنه که برن بازار اخم کردم درو باز کردم
با دیدن من با صورت ناراحت خدافظی کرد از دوستش قط کرد
رفتم کنارش نشستم گفتم
من:آبجی عزیزم مگه تو خواهر نداری ها چرا میری منت کشی
ولشون کن امشب میریم بازار منم قرارع برم همیشه هرکاری داشتی هر چیزی به خودم بگو نه به اونا باش سحری
بغلم کرد گفت:
سحر:باش آبجی مرسی که هستی
بوسیدمش گفتم پاشو لوس زود مروارید میریزع نکن
اشکاشو پاک کردم دستشو گرفتم رفتیم برای نهار
تومسیر طاها هم از اتاق خارج شد سحرو بغل کرد بردش پایین منم به صورت قهر گفتم پس من چی بیا بالا منم ببر پایین بدووو
طاها:برو بابا له میشم خرسی تو
من:طاها قهر میکنم بیااا بغلم کن گریه میکنم ها
طاها:ایش مسخره باش
آمد طرفم بغلم کرد لپشو بوسیدم من سرمو بوسید کنار آشپزخونه منو گذاشت پایین
من:مرسی الاغ جون سواری خوبی بود
طاها:ها حالا من شدم الاغ نشونت میدم
من:زبونو براش درآوردم فرار کردم آمد دنبالم من بدو اون بدو
که با صدای بابام وایسنادیم
بابا:چخبرتونه بیاین نهارهمش دنبال همن
طاها:بعد حسابتو میرسم
بازم زبونمو براش درآوردم که انگشت اشاره اش برام تکون داد
خندیدم
رفتیم تو آشپزخونه همون موقع مامانم آمد به همه سلام داد
همون گفتیم خسته نباشی
رفت لباساسو دراورد دست صورتشو شست آمد
همه غذا خوردیم با کمک منو سحر سفره جمع شد
ظرف هارو همه رو تکی شستم هروی زری جون اسرار کرد نزاشتم خودم شستم
به ساعت نگاه کردم دیدیم ساعت ۱۴:۰۰نشون میده هنوز زود بود تا بخوام برم مطب
رفتم سمت اتاق سحر که بهش یاد آوری کنم که ساعت ۶امادع باشه
رفتم سمت اتاقش در زدم که اجازه رو صادر کرد رفتن داخل
از همون جا بهش گفتم ساعت ۶امادع باشه میریم خرید
اونم تشکری کرد گفت باش
از اتاقش خارج شدم صدای گیتار میومد از اتاق طاها
غمیگن بود صدای خیلی غمگین درکش میکردم عشقش مرد
دیگه اون طاها سابق نشد به سختی سرپا شد
در اتاقش نصفحه باز بود من رفتم نگاه کردم
میخوند میزد گریه میکرد
کاش میتوسنت فراموشش کنه گیتارش که تمام شد وارد اتاقش شدم
تا منو دید اشکاشوپاک کرد
کنارش نشستم گفتم هنوز فراموشش نکردی
یک نگاهی بهم کرد گفت
طاها:نمیتونم
من:داداشم اینجوری خودتو اذیت میکنی همش تو فکرشی همش گریه همش آهنگ های غمگین میخونی نکن
طاها:ساره عاشق نشدی که درک کنی من واقعا دوسش. داشتم
داغونم اولین عشقم بود چقدر بهم قول دادیم ولی نشد چقدر قرار گذاشتیم کلی برنامه ریزی واس آینده ولی اون مریضی کوفتی نزاشت
همینجوری که حرف میزد گریه میکرد دلم برای داداشم ریش ریش شد
دراز کشید رو پاهام گفت موهاشو ناز کنم منم این کارو کردم
تا اینکه دیدم خوابه سرشو بوسیدم آروم سرشو گذاشتم رو بالشت
الهی داداشم
از اتاق خارج شدم اشکامو پاک کردم رفتم تو اتاقم
ساعتو دیدم دونیم بود کم کم آماده شدم ست خاکستری پوشیدم
رفتم تو حال از زری جونم مامان بابامم خدافظی کردم
سوار ماشینم شدم ریموت زدم
حرکت کردم سمت مطب بعد چند دقیقه رسیدم ماشین پارک کردم
رفتم داخل خانم صادقی بلند شد سلام داد و منم جوابشو دادم
داخل مطب نگاه کردم و فقط چند مریض دیدم به خانوم صادقی گفتم چند مریض رو زود بفرست داخل اتاقم تا معطل نشن
صادقی: چشم خانم دکتر
سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم
بیمار ها کم وارد اتاق من میشدن مشکلشونومیگفتن بعضی ها برای چک کردن بچه شون آمده بودند و بعضی ها هم برای جلوگیری بعضی های دیگر هم برای اینکه باردار شن
منتظر بیمار بعدی بودم که صادقی وارد اتاق شد و گفت بیمار را تمام شده و خسته نباشید سری براش تکون دادم و گفتم تو هم خسته نباشی میتونی بری
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۵ بعد از ظهر و نشون میده به بچه ها پیام دادم گفتند که سحر هم با من میاد به برای خریدموافقت کردند و خوشحال شدند
میزمو جمع کردم کمی از کارهای عقب مانده روانجام دادم و سوئیچ ماشینو برداشتم با کیفم از مطب خارج شدم وارد پارکینگ شدم و ماشینو از پارکینگ در آوردم و به سمت خونه حرکت کردم بعد از چند دقیقه رسیدم دم خونه و به گوشی سحر پیام دادم که بیاد پایین
سحرو دیدم که دم خونه رو بست و امدسوار ماشین شد و سلام کرد من هم جوابشودادم و سلام کردم
من: حالت چطوره آبجی کوچولو
سحر:من کوچولو نیستم خوبم تو چطوری آبجی بزرگـــــــه وبعدش خندیدیم
من:خـبم چخبرا؟! بابا طاها چطورن؟!چ میکردن؟!
سحر: سلامتی بی خبر، خوبن طاها که رفت بیرون بابا هم تو خونه داشت فیلم میدید
اهانی گفتم تاخونه سارا سکوت بود
به ساراپیام دادم تابیادپایین اوکی گفت منتظرموندیم
که بعدچند دقیقه سمانه سارا رودیدم
سوارماشین شدن با سحراحوال پرسی میکردن منم که هیچی
یک تک سرفه ای کردم توجه هردوشون به من جلب شد سارا گفت ببخشید از بستی که کوچیک بودی ندیدیمت و هرسه شون شروع کردن به خنده
من: سلام خوبم مرسی ممنون شما خوبین؟؟؟
کوچیک بگم کیته
نوکه میاد به بازار کهنه میشه دل آزار آره آدم فروشا
بازم خندیدن
سمانه: من خوبم سارا هم خوبه نه بابا این چه حرفیه شما تاج سریــــــی
یک.دیونه ابی نثارش کردم حرکت کردیم
به پاساژهمیشگی رسیدیم ماشین پارک کردم پیاده شدیم راه افتادیم
این پاساژمعروفی بود ما خیلی وقته مشتریشون هستیم همیشه میایم اینجا تمام وسایل هارو داره از پوشاک گرفته تا بهداشتی.....
وارد پاساژکه شدیم یکی از کارکنان اونجا آمد خوش آمد گویی کرد اکثرامیشناختن
من که خرید نداشتم حوصله شو هم نداشتم صورتمو طرف بچه ها کردم گفتم شما برید خرید تمام شد بیاین من اون ور میشینم سری تکون دادن رفتن
منم رفتم نشستم یک دختر خوشگلم آمد سفارشمو ازم گرفت رفت
بعد از چند دقیقه با چای نبات آمد تشکری کردم رفت
درحال خوردن چای نباتم بودم که یکی شبیه رز دیدم نمیدونم خودش بود یا اینکه شبیه بیشتر دقت کردم که آرشین دیدم پس نه خود رز بود اون، وااای آرشین چقدر باحال شده کلاع عینک حقشه میخواست معروف نشه اونم دکتر که کلی بیمار هست تو ایران که میتونه درمان کنه
صورتمو میخواستم برگردونم که آرشین دید منو
دستی تکون داد اه اه این دیگه چیه دیونه جلغوز
رفت سمت رز بهش یک چیزی گفت که رزم صورتشو طرفم چرخوند منو دیدلبخند زد منم زدم
آمدن هردو سمتم منم بلند شدم رز دستشو آورد جلو منم دست دادم گفتم
من:سلام رز چطوری خوبی
رز:سلام عزیزم خوبم مرسی تو چطوری خوبی
من:مرسی خوبم،قربونت
با تک سرفه آرشین به خودمون آمدیم صورتمو سمت اون .چرخوندم
آرشین:ببخشید مزاحم حرفاتون شدم ها
من:خواهش میکنم این چه حرفیه همیشه مزاحمی چه میشه کرد
چشاش گرد شد
رز شروع کرد به خندیدن که بعدش خود ازشینم خندید
آرشین:مرسی لطف داری خوبی خانم دکی بازار
من:خواهش،مرسی شما خوبی؟چیه به من نمیاد یا اینکه کلا دکترا نمیرن بازار
آرشین:شکر منم خوبم نه همچین جسارتی نداشتم
من:بفرما بشینید راستی مراسم چیزی دارید آخه طرف لباس مجلسی بودین تبریک میگم
آرشین رز نشستن که بعد رز شروع کرد به حرف زدن
رز:مرسی عزیزم اره داداشم داره میاد از آمریکا منو ارشینم که آمدیم مامان بابام یک مهمونی تدارک چیدن به مناسب برگشت ما
آمدیم واس همین لباس بگیریم
من:عع چقدر عالی خوش بگذره
همون موقع بچه ها آمدن به آرشین جوری نگاه میکردن که اینکار آدم ندیدن یک سرفه کردم که به خودشون آمدن با یک لبخند زایع
رو به روز رز گفتم
من:معرفی میکنم سمیه سارا که بهترین دستای منن خواهرم سحر
رز:عع خوشبختم خیلی خوشحال شدم از آشناییتون
همه جواب دادن
آرشین هم یک خوشبختی گفت
رز:خل عزیزم من میرم فردا شب منتظر همتون هستم ساعت۸:۰۰حتمابیاین منتظرم
میخواستم مخالفت کنم که یک چشمک زد و اون آرشین خدافظی کردن رفتن
عع بابا
پشت سرمودیدم که بچه ها از خوشحالی میپرن بالا پایین
نگاشون کردم گفتم
من:چخبره اینجا جمع کنید خودتونو ابرومون رفت
سمانه:دیدی چقدر خوشگله واااااای خداااا من که فردا میام
سارا:موافقم منم هستم تازه ساره نیای خیلی بد نیست کلی اسرار کرد
من:باس بابا اه اه
سحر:خب بریم پس لباس بگیریم واس فردا شب یوهو
خندیدیم رفتیم سمت مجلسی ها هرکسی یک لباس گرفت من خودم لباس داشتم واس همین خرید نکردم
با کلی پلاستیک تو دستمون حرکت کردیم سمت ماشین در ماشینشودرشوبازکردم همه پلاستیک هارو انداختن رفتیم نشستیم تو ماشین
خیلی خسته بودم وای داشتم میمیردم از خستگی
به ساعت نگاه کردیم که دیدیم ساعت ۸شبع گرسنه بودم
به بچه ها گفتیم بریم شام بیرون اوناعم از خداخواسته قبول کردن
توراه یک رستوران شیک دیدم وایستادم
صورتمو سمت اونا گرفتم گفتم چطوره
گفتن عااااالی
من:معلومه سلیقه من همیشه عالیه
سمیه:اعتمادبه سقف
زبونم براش در آوردم خندیدم وارد رستوران شدیم
رستوران شیک زیبایی بود با رنگ های تیره عع بابا چرا تیره
رستوران به این شیکی باید مشکی خاکستری باشه آخه
داشتیم میرفتیم سمت یک میزی که جلومونوگرفتن
اخم کردم گفتم چخبره گارسونه گفت
گارسون:ببخشید این میزا رزرو شده
من:اوک یک میز دیگه بگید بریم بشینیم
گارسون:کلا میزارزرو شده وعمینوطور مال آدمای معروفه
من:خب از اول بگو که نمیخوای اینجا باشیم
همون موقع چندتا پسر رسیدن میخواستن رو میز بشینن
یکی برام خیلی آشنا بود ولی اینقدر عصبی بودم که اصلا برام مهم نبود
پسره که دید همینجوری وایسنادیم منو دخترا
با گارسون جر بحث میکنیم شروع کرد به حرف زدن
پسره:اینجا چخبره لطفاً آرامش اینجا رو بهم نزدین خوبه آمدیم آرامش داشته باشیم
یک تار آبروم بالا انداختم
گارسون: ببخشید آقای سلطانی الان خانما تشریف میبرن
من:بلع صددرصد از اینجا میرم فقط اینو بدونین این نشونه بی شخصیتی شما است بای آقای به ظاهر محترم
ورود اونجا رو ترک کردم که بچه ها هم پشت سرم آمدن
سحر:خوبی آبجی
من:اره عزیزم ولش مهم نیست بی شخصیت
سارا:من برم یک بستنی توپ بگیرم میام شما برید اون پارک بشینید
موافقت کردیم رفتیم تو پارک منتظر موندیم تا سارا بیاد
سمانه: پسره رو دیدی به نظرم که معروف بود
من:اینقدر عصبی بودم خوب نفهمیدم کیه ولی آشنا میزد ولش
سارا آمد بستی هارو داد دستمون خوردیم و اون زمان با شوخی های سارا سمانه گذشت
حرکت کردیم به سمت ماشینم که همون گارسون با هموپسرع آمدن بیرون
گارسونه داشت پسره رو همراهی میکرد نچ نچ
درهای ماشین باز کردم بچه ها سوار شدن
منم سوار شدم حرکت کردیم توفکر بودم که با حرف سحراز فکرم آمدم بیرون
سحر:دیدید ماشینه پسره رو وای چقدر خوشگل بود لعنتی
سمانه:اره فک کنم مازاراتی بود
سارا:واس همین دور پسره میگردن چون پولداره
سحر:اره والا ایش خوبه ماشین ما هم از اون ماشین کم نداشت ها
من:بچه ها بس گذشت دیگه مهم پول نیست شخصیته
که اونا نداشتن درسته همه چیزو میشه با پول خرید اما شخصیت نمیشه
سارا:درسته درست میگی
دیگه سکوت بود تو ماشین تا موقعی که رسیدیم دم خونه سارا
سارا:خدافظ بچه ها مرسی واس اینکه امدین خوش گذشت بای
من:خدافظ فردا ساعت هفت اینا آماده باش میام دنبالت باهم میریم مهمونی
سارا:باش
بقیه هم خدافظی کردن
حرکت کردیم به طرف خونه سمانه،سمانه رو هم رسوندم به اونم گفتم هفت خورده آماده باشه میام دنبالش
موندیم منو خواهریم یک آهنگ خوشگل گذاشتم گوش میدادیم
تابلاخره رسیدیم خونه
ماشین پارک کردم حرکت کردیم به سمت خونه خریدامونو ور داشتیم
رفتم در حال باز کردم با داد گفتم
من:طاها طاها داداشی قربونم بشی بیا عزیزم یک کمکی کن
دیدیم صدایی نمیاد بلند تر داد زدم طاهااااااا طاهااااااا میگه دیگه بخدا خسته اییم دیدم داره از پله ها میاد پایین اما رفت آشپزخونه طاها:از شرکت آمدن هستم به من چه
من:طاها جونی داداش گلی خسته نباشی بیا دیگه بیا کمک
با کلی اسرار آمد بلاخره وسایل هارو بالا بردیم لپ هردوشونو بوسیدم رفتم تو اتاق یک دوش گرفتم با همون موهای خیس درازکشیدم روتختم
یک هو همون پسره آمد توذهمم پسر جذاب خوشتیپی بود با یک تیپ مشکی سرمه آیی چشاش،چشاش آبی بود خیلی قشنگ مجذوب کننده سرمو به این ور اون ور تکون دادم که از فکرم بره بیرون به من چه خدا به صاحبش ببخشه فردا بازم باید برم مطب ای خدا ساعت گوشیمو کوک کردم خوابیدم
YOU ARE READING
صدای قلب❤️
Actionژانر:عاشقانه_کلکل_دکتری رمان درمورد یک دختر ۲۴ساله هستش دکتر ماما،باپدرش مشکل داره اما اون مشکل چیه خدا میدونه؟! عاشق میشه؟! عشقش درسته یانه؟! همراه ما باشید،امیدوارم خوشتون بیاد