خب گایز میدونم یه مدت نبودم...ببخشید...
در عوض با یه پارت طولانی اومدم...
سو امیدوارم دوسش داشته باشین💖
جان با خستگی در خونه رو باز کرد و خودش رو روی اولین مبلی که دید انداخت،تا نیم ساعت بدون هیچ فکری به رو به روش زل زده بود و دیوار و نگاه میکرد و بعد نیم ساعت هم صدای زنگ گوشیش به خودش اوردش.
جان با تصور اینکه یه مزاحم یا یه کارگزاره حتی توجهی بهش نکرد،اما فرد پشت خط انگار پیگیر تر از این ماجراها بود و تا جان تلفن رو برنمیداشت دست بردار نبود.در اخر وقتی جان دید تلفنش قطع نمیشه با کلافگی گوشیو برداشت.
_بعله
فرد پشت خط:آقای شیائو جان؟
جان عصبی چشم هاش رو مالید...
_بفرمایید خودم هستم.
فرد پشت خط:باید تشریف بیارید اداره اگاهی...
با این حرف چشم های جان تا اخرین حد ممکن باز شد و انگار اون ادم جلو روشه با تعجب گفت
_چی؟؟؟
فرد پشت خط:باید تشریف بیارید اداره اگاهی...برای تکمیل یسری مسائل..
_چه مسائلی؟
فرد پشت خط:وقتی اومدید در جریان قرار میگیرید..لطفا تا یه ساعت دیگه به ادرسی که میگم.مراجعه کنید،وگرنه مجبور میشیم یطور دیگه پیگیری کنیم.
جان که واقعا میخواست موهای سرش رو بکنه زیر لب گفت
_دلم میخواد بدونم باز کدوم یکی از رستورانا مشکل ایجاد کرده...قسم میخورم خودم درش و پلمپ کنم.
فرد پشت خط:چیزی گفتین؟
_نه...لطفا ادرس رو بدین
فرد پشت خط :یاد داشت کنین.خیابون.....
_اوکی،تا نیم ساعت دیگه اونجام.خداحافظ
و بدون اینکه اجازه بده اون فرد چیز دیگه ای بگه گوشی رو قطع کرد.
ذاتا الان فقط همینو کم داشت....چندتا نفس عمیق کشید و سعی کرد خودشو اروم کنه..."هعی پسر،ولش...اینم میگذره بعدم تو از کارای ناتموم بدت میاد...پس بعد اینکه این کارت تموم شد،برو سراغ اون و خودت و از شر تمام این مسائل خلاص کن" با همین افکار خودش و اروم کرد و بعد از اینکه سوییچش و برداشت از اپارتمان خارج شد و به سمت پارکینگ راه افتاد تا کارهای ناتمومش رو تموم کنه...._دارم بهتون میگم فقط یه سوتفاهم بوده...من در سلامت عقلی کاملم...محض رضای خدا...اگه قرار بود خودکشی کنم پس چجوری هنوز اینجام؟
یه ربع بود که داشت اینارو به مامور اگاهی توضیح میداد و اون نمیفهمید...در واقع اون و نه بخاطر مشکلات رستوران،بلکه بخاطر کار امروز صبحش اینجا کشونده بودن و دقیقا از وقتی اومده بود تا الان،فقط و فقط یه حرف میزدن...اون باید اجازه ی یه روانشناس و میداشت تا میزاشتن از اینجا بره...وگرنه حالا حالاها باید با این مسائل درگیر میموند....دیگه دلش میخواست سرش و بکوبه به دیوار...الان دقیقا از کجا باید روانشناس پیدا میکرد وقتی حتی نمیزاشتن از اونجا بره بیرون؟ همین سوال رو از مرد رو به روش پرسید
_من دقیقا باید از کجا روانشناس پیدا کنم وقتی حتی نمیزارین از اینجا برم بیرون؟
مرد:اوه پسر جون،معلومه امروز رو شانسی،چون یکی از روانشناسای معروف تصمیم گرفته تا یه هفته به مسائل این چنینی توی پاسگاه ها رسیدگی کنه...میخوای اطلاع بدم تا به اینجا هم رسیدگی کنه؟
جان انگار بالاخره یه راه نجات پیدا کرده باشه با خوشحالی سرش و تکون داد...
کافی بود به اون یارو بگه فقط ارتفاع رو دوست داره و از اینجا خلاص شه...
مرد:پس همینجا صبر کن تا من برم و درخواست بدم
BẠN ĐANG ĐỌC
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...