سوال توی ذهنش رو بی پروا بیان کرد: ببخشید دکتر جئون...شما دست همه ی بیمارهاتون رو میگیرید و کنارشون میشینید؟
جونگ کوک دست جیمین رو وِل کرد و گفت: آم...من متاسفم...نمیخواستم اذیتت کنم...
جیمین فوری گفت: نه نه نه...منظوری نداشتم...شما من رو اذیت نمیکنید...اتفاقا از اینکه شخصی مواظب منه خوشحالم میشم...
و اروم زمزمه کرد: مخصوصا اگه اون شخص مرد جذابی مثل شما باشه...جونگ کوک زمزمه ی جیمین رو شنید و چشماش گرد شد و گفت: چ...چی؟!
+ای وای انقدر بلند گفتم؟!..
جیمین گفت و سرشو از خجالت پایین انداخت...
جونگ کوک چونه ی جیمین رو گرفت و گفت: من دکتر بیست و چهار ساعته ی اینجام...یعنی همه ی روز ها اینجام به جز روز های جمعه...اگه ی وقت بازم بعد از عملت درد یا تنگی نفس و...داشتی بیا پیش خودم..باشه؟جیمین سر تکون داد و گفت: پدر و مادرم وقتی این موضوع رو بفهمن...قراره خیلی نگران بشن..
_خودم بهشون میگم... راستی...کی تورو آورده بیمارستان؟ همراه نداری؟
+ تهیونگ دوستم....الان احتمالا بیرون نشسته...
_ تهیونگ...خوبه باهاش حرف میزنم و میگم که بره خونه اش و استراحت کنه...من حواسم بهت هست...
جیمین از خوشحالی بعد از رفتن اون دکترِ سکسی، دستاشو محکم بهم کوبید و روی تخت بالا پایین پرید..که بازم قلبش درد گرفت...دستشو گذاشت روش...و نفس عمیقی کشید و به قلبش گفت: چرا اذیتم میکنی؟!..چرا باید انقدر درد بکنی...
این قابل تحمل نیس....تنگی نفسش زیاد شد...اونقدر که نمیتونست نفس بکشه...
با آخرین توانی داشت داد زد: کُ....مَ...ک...و بعد به سرفه کردن افتاد...
همون موقع پرستاری وارد اتاق شد و داد زد : دکتر جئون رو صدا بزنید....فوریییی....
و بعد از چندین ثانیه...جونگ کوک فوری وارد اتاق شد و گفت: سرم اکسیژن فوری...
و رفت سمت تخت جیمین...
_دووم بیار جیمین...
و داد زد: سرم اکسیژن رو وصل کنید و بعد میریم اتاق عمل...همین امشب باید عمل بشه...
و پرستارا کاریو که جونگ کوک گفته بود انجام دادن...
جونگ کوک به سمت تهیونگ رفت که روی صندلی های بیمارستان خوابیده بود..
بهش گفت: هعی...ببین رفیقت حالش بد شده...ما امشب عملش میکنیم...چیزی به خانواده اش نگو و بزار عملش انجام شد خودم بهشون میگم...
تهیونگ سر تکون داد
جونگ کوک لباس عملش رو پوشید و ماسکشو زد و وارد اتاق عمل شد
جونگ کوک به سمت جیمین که روی تخت خوابیده بود، رفت و گفت: میخوایم بهت بیهوش کننده بزنیم...اگه چیزی هست که بگی بگو...جیمین با صدای گرفته اش گفت: ممکنه به هوش نیام؟!...
جونگ کوک سرشو انداخت پایین و گفت: هر چیزی توی عمل جراحی ممکنه...ولی نمیزارم بری...من قراره جراحی کنم...خودمم ازت محافظت میکنم...
پرستار آمپول بیهوشی رو وارد دست جیمین کرد توی لحظه اخر که چشمای جیمین داشت بسته میشد گفت: دوستت دارم دکتر جئون...
و بعد چشماش بسته شد و بیهوش شد...
YOU ARE READING
💛BTS oneshots💛
Non-Fictionبه دنیای ذهن من خوش آمدید... اینجا از هر کاپلی و توی هر ژانری فیک مینویسم... فقط کافیه بهم بگید که کدوم کاپل رو بیشتر دوست دارید تا براتون بنویسم💛🌆 بیشتر از این کاپل ها مینویسم 👇 ~kookmin ~kookv/vkook ~yoonmin ~namjin ~nammin ~sope ~vmin ~hopemin...