"تو یه آشغال بی ارزشی!"
"هیچ کس از تو خوشش نمیاد!"
"چرا به همه ی ما یه لطفی نمیکنی و نمیمیری؟"
"تو چرا اینجایی؟تو حتی نمیتونی بخونی"
"تو یه عقب افتاده ی لعنتی ای!"
"محض رضای فاک!تو هیچ کاری نمیتونی بکنی"
"تو هیچی نیستی!یه تیکه گوه بی ارزش"
کلمات مغزشو میسوزندن.اون هرروز اینو بهم میگفت.چرا؟من چه کار اشتباهی کردم؟چرا اون اینو گفت؟اون درست بود؟من بی ارزشم؟هیچ کس از من خوشش نمیاد؟بهتر میشد اگه من میمردم؟
اون میدونه چیزایی که میگه چجوری رو من اثر میزارن؟من نمیتونم بهش نشون بدم،این فقط خوشحالش میکنه.من باید قوی باشم ولی این سخته.
منظورش همون چیزی بود که گفت؟و اگه نبود،پس چرا گفتش؟ولی اگه بود،دوباره چرا؟من چیکار کردم؟چی باعث شده اون همچین احساسی بهش دست بده؟اونم همیشه احساسش میکرد؟
من چیکار کردم که اون انقدر ازم متنفره؟
جواب:فقط برای اینکه روشن بشه.این فقط تخیله،هیچ وقت اتفاق نیفتاده و قرار نیست بیفته.من از هیچ کدوم از پسرا متنفر نیستم.(من همشونو دوست دارم)
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...