بخش دوم

1.5K 147 17
                                    

هری سعی میکنه با این پیشنهاد خیلی لبخند ذوق زده ای نزنه، خوشحاله که حداقل چند دقیقه دیگه میتونه لویی رو داشته باشه، و سرشو به نشانه تایید تکون میده. دم در میایسته تا وقتی که لویی چیزهای مختلف رو خاموش و وسائلش رو توی یه کوله جمع میکنه، و بعد هری رو به بیرون هدایت و درو پشت سرشون قفل میکنه.

پارک توی شب یه جور سرزمین عجایبه. هری چند بار اینجوری خالی از مردم و توی تاریکی شب دیدتش، وقتهایی که نایل دیرتر کار داشت. یه چیز جادویی ای توی باغ وحش توی روز وجود داره، با نور تابان روز و جمعیتی که توش میچرخن. هری اینجا رو هر جوری دوست داره، اما حتی اون هم میتونه احساس کنه اینجا در روز انرژیش رو خالی میکنه. اما این، با تاریکی و نورهای شب که توی دور دست میدرخشن، بوی چوب و دود توی هوا و صداهای آروم حیوانات شب، این واقعاً باعث میشه قلبش آواز بخونه.

"خوب، گفتی همین نزدیکیا کار میکنی،" لویی میگه و صداش درحالی که راه میرن شب رو میشکافه "چیکار میکنی؟"

"گل فروش." هری یه شونه اش رو بالا میندازه و وقتی به لویی نگاه میکنه اون داره بهش نیشخند میزنه. "میخوای مسخره ام کنی؟"

"مسلمه که نه." لویی میگه و به شدت سرش رو تکون میده. "اون لبخند از سر فهمیدن بود. ما مث همیم، نه؟"

"مطمئن نیستم شباهت زیادی بین گلها و پستاندارهای دریایی باشه." هری زیرلب میگه، سردرگمیش توی لحنش معلومه و لویی به صدایی درمیاره که تقریبا شبیه خنده ریزه. هری نمیتونه به این فکر نکنه که خدایا، احتمالاً یه پرنس جادویی یا همچین چیزیه.

"هردومون از چیزهای زنده مراقبت میکنیم، و هردومون به بهترین شکلی که هست به مردم ارائشون میدیم." لویی با لبخند بزرگی اعلام میکنه و هری نمیتونه به این نخنده.

"فکر کنم آره. "هری میگه درحالی که لویی سرشو برای تایید تکون میده. "چرا فک ها؟"

"زرنگن." لویی میگم و یکم کوله اش رو جا به جا میکنه. "میخوان بازی کنن، ولی میخوان چیز هم یاد بگیرن. درضمن، من توی لباس غواصی عالی میشم."

"شرط میبندم که میشی." هری موافقت میکنه. لویی فیگوره باریک و خوش اندامی داره، یکم عضله داره با یه جور قدرت محکم و هری سعی میکنه نذاره افکارش به جهتهای نامناسب برن.

"گلها خیلی جادویی ان،" لویی داره میگه و اصلاً متوجه راهی که افکار هری رو توش گذاشته نیست. "اینشون رو دوست دارم. عشق، هوس." لبخند لویی یکم جمع میشه، میشه یه کجی از سر دقت کنار لبش. "انگار، میتونی همه ناهمواری های زندگی رو فراموش کنی، اگه پای گلها وسط باشه."

"خیلی عمیق و تاریک شد حرفت." هری با کمی هیجان نظر میده، و لویی شونه هاشو بالا میندازه.

"تاریک نه،" با لحنش که هنوز سبک و راحته جواب میده. "به یه زوج فکر کن که به هم دسته های گل میدن. انگار، سمبل چند هفته و ماه اوله، وقتی همه چیز روشن و هیجان انگیز و زیباست. و تو فکر نمیکنی، توی اون لحظه، درمورد اینکه گل ها پژمرده خواهند شد. تو به این فکر میکنی که چقدر خوشگلن. ولی اونا میشن. پژمرده منظورمه." لویی میایسته، یه دستش بالا میاد تا سرشو بخارونه و با خجالت به هری نگاهی میندازه. "ببخشید، اینکه میگم توهین آمیز که نیست، هست؟ من عاشق گلهام، واقعاً."

هیچوقت چیزی شبیه این رو نمیشناختمDove le storie prendono vita. Scoprilo ora