طبق معمول سخت مشغول کار بود ؛ همونطور که سخت کار
میکرد تو ذهنش با خودش بابت اتفاق دیشب کلنجار میرفتهی با خودش تکرار میکرد که "حرکت زین از روی عمد نبوده اون فقط از سر کنجکاوی اومده ببینه من چیکار میکنم"
اما ازاونور میگفت "زین که بچه نیست میدونه کار من حساسه برای چی همچین حرکتی کرد و..."
هری از دست افکار مسخره ی خودش کلافه شد. دستی تو موهاش کشید و تمرکزشو برای کارش گزاشت.
بعضی مواقع براش سوال پیش میومد که چطوری انقدر زودو به راحتی به این درجه و مقام از شغلش رسید؟
و خب جواب همیشگی هم وجود "زین" بوده!میدونست اگه زین نبود الان هیچکدوم از موفقیت های الانشو نداشت. فقط موفقیت نه ، آرامش و خوشبختی ای که الان داره و همه ش رو مدیون وجود زینه. زین رنگین کمون بعد طوفان زندگیش بود.
ساعت کاریش تموم شد و از ساختمون خارج شد. تصمیم داشت مستقیم بره اما با تماس لو تصمیمشو عوض کرد که بره پیش اون. تلفن و جواب داد و به لو فرصت صحبت نداد فقط گفت کجاست که مستقیم بره پیشش.دوستی اونا برمیگشت به مدت ها قبل و هری با خودش فکر کرد که این یه مدت فاصله ی بینشون زیاد شده و باید حتما بره ببینتش. سوار ماشین شد و حرکت کرد سمت مقصد مورد نظرش.
بعد از رد کردن ترافیک سنگین اما موقت زمان زیادی طول نکشید که مقصدش رسید. همیشه ی خدا ترافیک خسته و عصبیش میکرد. ماشین و یه گوشه پارک کرد و به طرف اپارتمان لویی حرکت کرد.لو مثل همیشه از دیدن هری خوشحال شد ؛ هری و به دعوت کرد به خونش. بعد ازصحبت های معمولی هری بهش توضیح داد و که این چند وقت اتفاقای عجیبی تو زندگیش افتاده و اون تحمل همشونو نداشت. از مرگ سوزان گرفته تا ابراز علاقه ش به زین و بقیه... .
از اونجایی که لویی هیچوقت نمیتونه جدی باشه شروع کرد به مسخره بازی و شوخی کردن:
"عا عا عا استایلز! اشتباه فکر کردی. اینا هیچکدوم به من مربوط نیست ، اینا مشکلات تو بود نه من و تو چیکار کردی؟ حتی مشکلاتت و با من..."
نگاه هری میگفت که الان وقت شوخی و این حرفا نیست. لویی که متوجه نگاه هری شد خودش بحثو تموم کرد و سعی کرد کهجدی باشه ، اون هری درک میکرد ولی میدونست که هری هم اشتباه کرده اون باید مشکلشو از همون اول باهاش درمیون میزاشت.
بعد از صحبت های دوستانشون و رفع سو تفاهم ها هری به سمت خونه برگشت. خوشحال بود از اینکه لویی اون و درک کرده بود و ازش ناراحت نبوده. نزدیک خونه که شده دید یسری ماشین جلوی در خونه هستن.
زین جلو در داشت با یه مرد صحبت میکرد و خیلی رسمی و رفتار میکرد. مرد همونطور که داشت سوار ماشین میشد برای اخرین بار یه نگاه به زین و کرد و زین سرشو خیلیاروم حرکت داد. ماشین؟ مرد؟ کجا دیده بودتشون؟ همه ی اینا تو نگاه هری اشنا به نظر میومدن ولی اونارو کجا دیده بود؟
.
.......
عایم بک🥴
سو... اینو داشته باشید تا پارتای بهتر💫
خودتون میدونید دیگه با ووت و کامنتا بترکونید💖
YOU ARE READING
kraken 《 By: Sarah.Styles ~ [ Z.S ] 》
Fanfictionکراکِن! اصلا کراکن چی بود؟ یه وسیله؟ یه شخص؟ نمیدونم، هرچی که بود زندگیمو تغییر داد، خاطرات خوب و بدی و برام رغم زد و از همهمهم تر هم اونو بهم رسوند هم از من گرفتش!