تقریبا نیم ساعت از عوض کردن لباسای جان گذشته بود و جفتشون اومده بودن و توی حال روی مبل نشسته بودن اما ییبو هر کار میکرد نمیتونست لبخندشو از بین ببره و این به شدت تو مخ جان بود....
تقصیر جان نبود که از ییبو کوچیکتر بود...تقصیر جان نبود که لباسای ییبو همه لش و گشاد بود!قاعدتا تقصیر جان نبود اما ییبو از وقتی جان و تو لباس های خودش با اون شکل و شمایل دیده بود تا همین الان داشت میخندید.
_وانگ ییبو برای بار اخر بهت اخطار میدم...اگه اون لبخند کوفتیو از روی لبت پاک نکنی،برات گرون تموم میشه....
با این حرف،ییبو خندشو ازاد کرد و قهقه زد...
جان با حرص کوسنی که کنارش بود رو برداشت و توی سر ییبو کوبید...
_میگم نخند مرتیکه قهقه میزنی؟
ییبو مچ جان وگرفت و با صدایی که خنده توش به وضوح شنیده میشد گفت
+اخه تو نمیتونی خودت و ببینی،وگرنه قاعدتا به وضع من دچار میشدی...بعدم با بزرگترت درست صحبت کن بانی*-*
جان تند تند پلک میزد و با تعجب ییبو رو نگاه میکرد
_بزرگتر؟؟تو....فقط دلم میخواد بزنمت..همین...
و با حرص بیشتری ادامه داد
_اینقدر به من نگو بانی!
ییبو دست جان رو کشید و به سمت اینه قدی گوشه خونه برد و جان رو جلوش صاف نگاه داشت و بعد به آینه اشاره کرد
+چی میبینی؟
جان نگاهشو به آینه داد ....عام..خب...شاید ییبو یکم حق داشت...قیافش واقعا خنده دار شده بود....بلیز استین بلندی که استیناش تا پایینه انگشتاش رسیده بود و بلندی خود بلیز هم تا نزدیکی زانو هاش بود،از اونطرف شلوار گشادی که جان گرفته بودش تا نیوفته و پایینش هم حسابی رو زمین کشیده میشد مسلما خنده دار بود....حتی وقتی صورتش و نگاه کرد متوجه شد موهاش هم حسابی بهم ریخته و تیپش و تکمیل کرده.
با حرص به ییبو نگاه کرد و گفت
_خب چیکار کنم؟تو گولاخی به منچه؟
ییبو با خنده به خودش اشاره کرد
+من گولاخم؟
_نه پس من گولاخم...ایش
ییبو فقط با خنده سرش و تکون داد و چیزی نگفت که صدایی خندش و قطع کرد...و اون صدا چی بود؟صدای شیکم جان...
ییبو متعجب نگاهشو بالا اورد
+چرا بهم نگفتی گشنته!!
اما با جانی مواجه شد که صورتش قرمز شده بود و با تموم وجود سعی میکرد سرشو بیشتر توی یقه بلیزش فرو کنه.
جان زیر لب جواب داد
_گشنم نیست..
+مشخصه
و جان و همونجا رها کرد تا بره و شماره ی یه رستوران رو پیدا کنه و غذا سفارش بده.
***************
_اخیششش گشنم بود.
+نه بابا گشنه چیه...اونی که گفت گشنم نیست من بودم...اونی که این پیتزارم کامل خورد من بودم....میدونی که؟
جان برای ییبو پشت پلک نازک کرد وگفت
_من فقط بخاطر مشغله ی کاریم عادت دارم زیاد غذا نخورم...پس به گشنگیم عادت دارم...برا همین چیزی نگفتم...
+از این به بعد همیشه سر ساعت غذا میخوری...
ییبو این رو با اخم گفته بود..
_هعی!تو من و با یه بچه پنج ساله اشتباه گرفتی؟؟؟من کسیم که از هیجده سالگیم تا همین الان تنهایی زندگی کردم و چیزیم نشده....در واقع قبل اون هم تنها بودم...ولی هرچی...فک نکن بخاطر اون قرار داد میتونی بهم زور بگی یا حس کنی ازم برتری...من هنوزم همون ادم قبلیم...
+جان چرا درک نمیکنی اینا زور نیست و فقط میخوام مراقبت باشم؟
جان با یه قیافه تمسخر امیز جواب داد
_شاید چون هنوز24ساعت نشده که باهم اشنا شدیم و تو من و اوردی خونه خودت و لباسای فاکی خودت و تنم کرد و میخوای بزور کنار خودت نگهم داری؟
+توی چیزی که گفتی،یه اشتباه وجود داره....
_وانگ ییبو...سعی نکن موضوع رو عوض کنی...و از اون بدتر فکر نکن من نمیفهمم همچین کاری کردی...ولی چه اشتباهی؟
+بانی کوچولو...اونا لباسای من نیست.
جان چشاش گرد شد...هرچقدرم وسواسی نبود...اینا لباسای کی بودد
_وانگ ییبو...بگو لباسی که بهم دادی تمیزه..
+معلومه که تمیزه
جان نفس راحتی کشید
_اگه لباس تو نیست پس لباس کیه؟
ییبو انگار تو این دنیا نبود به رو به روش نگاه کرد و گفت
+جیانگ
جان کنجکاو نگاهش کرد
_جیانگ کیه؟
ییبو سرش و تکون داد تا حواسش سر جاش برگرده
+فوضولی بسه؛پاشو بریم بخوابیم
جان چشماش و گرد کرد
_خواببب؟الاننن؟این ساعت؟؟؟مرغی چیزی هستی؟؟
+شیائو جان ساعت ده شبه...و باید بخوابی
_وانگ ییبو اگه فکر میکنی من الان به حرفت گوش میدم و میرم بخوابم باید بگم سخت در اشتباهی.بای بای.
و سریع از پشت میز بلند شد و سمت تلویزیون دویید...
ییبو نمیخواست کوتاه بیاد...ولی خب..با یه شب چیزی نمیشد مگه نه؟بعدم بعد نیم ساعت به هر ضرب و زوری بود جان و میخوابوند...
*دو ساعت بعد*
+شیائو جاننننن اگه اون تلویزیون فاکیو خاموش نکنی برق کل خونه روقطع میکنممممم
خب...در واقع نیم ساعت شده بود دوساعت و جان حاضر نبود از پای فیلمی که میدید بلند شه
+وانگ ییبو میشه یه دقه ساکت شیییی؟جای حساس فیلمه
ییبو با حرص از اتاقش خارج شد و با جانی رو به رو شد که تخمه به بغل داشت فیلم میدید...اون تخمه ها از کجا اومد....هرچی...مهم نیست.فعلا چیزای مهمتری برای گفتن داشت.رفت و دقیق جلوی تلویزیون ایستاد...
_هعی!برو اونوررر...
+میری یا ببرمت..؟
جان اخمی کرد
_تو خودت گفتی میخوای اینجا احساس راحتی کنم...ولی الان داری اذیتم میکنی...برو اونور وانگ یببو.
حالا ییبوعم اخم کرده بود
+از حرف خودم بر علیه خودم استفاده نکن شیائو جان...برای بار صدم...این برای خودته...
_لطفا برای من کاری نکن...چون از این رفتار و توجه های بیخود متنفرم...و مرسی که فیلمو کوفتم کردی..حالا میرم بخوابم شب بخیر.
ییبو درک نمیکرد جان چرا یهو اینقدر عصبی شده...ولی یچیز رو فهمیده بود... قرار بود کارش با این پسر خیلی سخت باشه."نه نه نه....خاطرات اون مرده عوضی نباید دوباره حالم و بد کنه.....نمیزارم دوباره زندگیمو خراب کنه...نمیزارم..."
جان در حالی که کلافه روی تخت اتاق مهمان ییبو دراز کشیده بود داشت این جمله هارو با خودش تکرار میکرد....
اما باز هم تصاویر گذشته اونو توی خودشون غرق کردن و خوابی نا اروم رو برای جان به ارمغان اوردن....
ییبو بعد از اینکه مطمئن شد جان دوباره سراغ تلویزیون نمیاد،سمت اتاق خودش رفت و بعد یه روز پر مشغله روی تختش دراز کشید....واقعا همه ی این اتفاقا توی یروز افتاده بود؟
وقتی از این زاویه نگاه میکرد کاملا به اون پسر حق میداد...توی یروز اتفاقاتی براش افتاده بود که برای هضمش حداقل به یه ماه زمان نیاز داشت...اما برای ییبو...خب...حسی که ییبو به جان داشت مثل حسی بود که به جیانگ داشت...همون صمیمت ،همون رفتار اما با درجه کنترل بیشتر...چونکه نمیخواست این جیانگ کوچولویی که پیدا کرده به عاقبت همون جیانگ قبلی دچار شه... ولی وقتی عمیق تر به ماجرا فکر کرد خودشم خودشو درک نمیکرد...چجوری اینقدر سریع...طی چند ساعت پسری رو جای برادرش گذاشته بود که حتی درست حسابی نمیشناختش؟؟این برای خودشم جای سوال بود،ولی تا وقتی همچین حس خوبی بهش میداد قرار نبود ازش دست بکشه....و لعنت...اون واقعا باید روی خودش کنترل بیشتری پیدا میکرد... در واقع از قصد به جان لباس جیانگ و داده بود و به محض اینکه اون و تو اون لباس دید میخواست بره و محکم بغلش کنه و برای غیبت طولانیش دعواش کنه....اما خب...اون جیانگش نبود...اون شیائو جان بود...و قاعدتا اگه همچین عملی رو رو جان انجام میداد،احتمالا به جای جان خودش رو به تیمارستان میبردن....
وقتی کلمه تیمارستان به ذهنش رسید یاده جان افتاد..."اون واقعا باید تحت نظر یه پزشک بمونه،چه بخاطر کاری که صبح میخواست بکنه چه رفتار قبل خوابش....و البته که چه کسی بهتر از خودم؟اون گفته بود از توجه بدش میاد...اما این چه دلیلی میتونه داشته باشه...مگه.."با صدای دادی که از اتاق جان شنید سریع بلند شد و به سمت اتاق مهمان راه افتاد...و با باز کردن در جانی رو دید که روی تخت مچاله شده و داره زیر لب ناله میکنه...به سرعت کنارش روی تخت نشست و سرش و رو پاش گذاشت و در حینی که موهاش و نوازش میکرد با لحن اهنگینی گفت
+هعی بانی کوچولو...من اینجام...نترس باشه؟من اینجام...تنها نیستی...نمیزارم اذیتت کنن
جان به حالت نیمه هوشیار در اومد و در حالی که دست ییبو رو محکم گرفت گفت
_نرو...درد داره...تنهام نزار...لطفا..
و بعد دوباره به خواب رفت...
ییبو واقعا اخم کرده بود...یه اخم شدید که اگه کسی میدیدش به احتمال99درصد فرار میکرد...
"جان....تو چه مشکلی داشتی که الان همچین کابوسایی میبینی...اینا واقعا طبیعی نیست...ولی من دیگه نمیزارم اذیت بشی..پیشت میمونم.."
خواست بلند شه تا به چیونگ زنگ بزنه و ازش بخواد اطلاعاتی در مورد گذشته جان براش پیدا کنه،اما به محض اینکه از تخت بلند شد جان وحشت زده رو تخت نشست و بلیزشو محکم چسبید
_نرو...تو قول دادی پیشم بمونی.
ییبو که متوجه ترس جان شد،اروم بلیز مچاله شدش و از مشت کوچولش دراورد و دوباره کنارش نشست و دستش و محکم گرفت...
+نترس...تا صبح همینجا کنارت میمونم راحت بخواب...
جان که مطمئن شد ییبو قرار نیست دوباره بلند شه اروم اروم به خواب فرو رفت و متوجه نشد ییبو تمام مدت مشغول نوازش موهای سرش بوده...
YOU ARE READING
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...