یه روزی توی یه شهر کوچیک مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شد
از همه ی اسباب بازی هایی که وجود داره یدونه اش تو این مغازه وجود داشت بجز عروسک خرسی که دوتا پشت ویترین قرار داشتن کنار همدیگه...
اسم یکی از عروسکهای خرس آنا و اون یکی تدی بود.
چند وقت گذشت خیلیا میومدن توی اون اسباب بازی فروشی از بچه های خیلی کوچیک گرفته تا ادم بزرگهایی که عاشق اسباب بازی بودن یا میخواستن هدیه بخرن
هرکسی که میومد میتونست با تمام اسباب بازی ها، بازی کنه بعد اگه خوشش اومد یدونه اشونو بخرهخیلیا با آنا و تدی بازی میکردن ولی هیچوقت برای خریدن انتخابشون نمیکردن
آنا خوشحال بود چون اینطوری میتونست بیشتر پیش تدی بمونه و از کنارش بودن لذت ببره و باهاش حرف بزنه چون از تنهایی خوشش نمیومد
کیه که از تنهایی خوشش بیاد بخاطر همین آنا از ته ته قلبش برای داشتن تدی خوشحال بود
ولی این خوشحالی تا کجا دوام میاره؟
این چیزی بود که آنا هیچوقت بهش فکرنمیکرد یعنی نمیخواست فکرکنهیک روز بارونی و یهویی صدای جیرنگ باز شدن در اسباب بازی فروشی به گوش رسید
و مردی با کلاه شاپو و بارونی وارد مغازه شد و چشمشو گردوند و چندتا از اسباب بازی ها رو برداشت نگاه کرد ولی انگاری خوشش نیومد
یهویی نگاهش به تدی و آنا افتاد
از توی ویترین برشون داشت و با دقت تمامشونو از نظر گذروند و آنا رو گذاشت روی میز
تدی رو نگهداشته بود و لبخند رضایت آمیزی روی لباش شکل گرفتن
فروشنده آنا رو گذاشت پشت ویترین دوباره
ولی تدی بالاخره انتخاب شده بود و همراه اون مرد رفت و به ارزوش رسید
آخه تدی همیشه دلش میخواست از اون اسباب بازی فروشی بره و خیلی خوشحال شد و اونا بدون پشیمونی دور شدن از اونجا...حالا آنا دیگه نمیتونست بخنده فکرشم نمیکرد تدی به این زودی تنهاش بزاره و بره....
بدون حتی خدافظی
و آنا حتی نمیدونست آرزوی تدی چی بوده و همیشه فکرمیکرد حساشون یکیه!!24 دسامبر 2019
17:27
أنت تقرأ
The day it rains
القصة القصيرةدر یک روز بارانی، اتفاقی افتاد که هیچوقت فکرشو نمیکردم.... نوشته ی "Ctefnch"💙❄