EP 25

92 25 4
                                    

گرمای هوای مراکش باعث شده بود با خوشحالی اون پالتو رو دربیاره و لباس دوست داشتنی خودش رو داشته باشه!

مدتی پیش، درست بعد از بدست آوردن مروارید شمال اون داستانهایی رو به یادآورد.
داستانهایی قدیمی درمورد چیزهای باستانی و یک مکان متعلق به مردگان که استادش براش تعریف کرده بود.

و حالا اونا اینجا بودن!
توی مراکش و در تالش برای پیدا کردن مرد پنجاه و پنچ ساله که چندین سال پیش وقتی اموزشش رو تموم کرده بود ترکش کرده بود.

اما باید مراقب میبود چون توی مراکش به جرم قتل تحت تعقیب بود و گیر افتادنش به معنی مالقات با طناب دار بود!
لعنت بهش...

اون فقط یکی از قتل هایی بود که سفارش گرفته بود و برای چهار سال پیش بود!!
خب...حداقلش این بود که جیمین هم اوضاعی بهتر از اون نداشت و ممکن بود بخاطر اساسین بودنش دستگیر شه و در این صورت...جنی خیالش راحت بود که تنها نمیره بالای چوبه ی دار!

اما پیدا کردن استادش خیلی هم آسون نبود...
اون محل زندگی شو تغییر داده بود، ولی مطمئنا هنوز جایی در مراکش بود!

با اینحال توی بلک سوان کسی جز اون عربی بلد نبود پس میخواست تنها بره دنبالش بگرده اما درست قبل از اینکه حرفشو عملی کنه جیمین خیلی جدی گفته بود یا با اون میره یا اصلا نمیره!

و خب کی بدش می اومد توسط یه اساسین اسکورت شه؟
اول به جایی که قبلا زندگی میکرد رفتن و بعد به کافه هایی که پاتوقشون بود...

اما کسی مردی به اسم عبدالرحمان نمی شناخت!
بعد از چندین ساعت گشت زدن و ملاقات آدمهایی که اونارو به عنوان دوست های استادش میشناخت تنها سرنخ شون ادرس کافه ای بود که الان رو به روش ایستاده بودن!

جیمین نگاهی به سردرد کافه که اسمی به عربی نوشته شده بود انداخت و گفت
-همینه؟

جنی سری تکون داد اما ناگهانی گفت؛
-توی بازار هنوز یه نفر مونده که باید ازش سوال کنم، تو برو داخل و چک کن و منتظرم باش...اون پوست سبزه ای داره و همیشه تبرش همراهشه...عا راستی هیچوقتم مشروب نمیخوره!

جیمین اخم کرد و خواست مخالفت کنه که جنی اضافه کرد
- یادت نره من شراب قرمز میخوام!
بلافاصله برگشت و میون جمعیت گم شد...

جیمین اما کلافه تو موهاش چنگ زد و نفسشو فوت کرد. اون دختر یه دیوونه ی تمام عیار بود!
وارد کافه و شد و نگاهی کلی به اطراف انداخت. درست مثل بقیه ی کافه ها...

پر از آدمای های نیمه مست و خمار که هنوز درحال نوشیدن بودن، میرقصیدن و بلند بلند از خالی بندی هاشون تعریف میکردن!

اهی کشید و پشت خلوتترین میز نشست. سفارش یه بطری الکل داد و منتظر آرنج هاشو روی میز گذاشت.
ممکن نبود اون ادم توی همچین کافه ی نابودی باشه!!

اونا مدت زیادی رو برای رسیدن به مراکش صرف کرده بودن و فقط کافی بود تا اون مرد چیز بدرو بخوری ندونه...

اونوقت بود که بدون مکث یه گلوله تو مغز اون دختر خنگ خالی میکرد تا حداقل یکم آروم شه!

چون بخاطر حرفای اون درحالی که باید توی آبهای آزاد دنبال مروارید بعدی میگشت توی یک کشور عربی زبان بود بدون هیچ سرنخ محکمی و این بدجور رو اعصابش بود.

با رسیدن سفارشش بدون مکث سرشو باز کرد و یه نفس نصفشو بالا رفت.
لعنتی اون مردم چطور تو همچین جای گرمی میتونستن زندگی کنن؟

خسته به صندلیش تکیه داد و چشم هاشو بست...
فقط باید منتظر رسیدن اون احمق موقرمز می موند تا اعتراف به شکست شو بشنوه!

شاید این افکار انتقام جویانه به جاهای باریکی میکشید اگر صدایی از پشت سرش اونو از افکارش بیرون نمی کشید!

-من یه شاگرد خاص داشتم...درست از وقتی سیزده ساله بود!...یه دختر باهوش و زیبا که کار توی اسلحه سازی حرف نداشت!...هیچکس نمی تونست تپانچه هایی به سبکی و دقت اون بسازه...اما اون خیلی بد شانس بود!

جیمین دستاشو بغل کرد و با چشم های بسته گوش داد...
شنیدن داستان یه دختر بچه اونقدرام بد نبود وقتی یک نفر داشت اونو به زبونی که اون میفهمید تعریفش میکرد!
حداقل تا رسیدن جنی سرشو گرم میکرد...

کمی دیگه از الکلش نوشید و با دقت بیشتری گوش داد
- وقتی ده ساله بود پدرشو از دست داده بود، زمانی پیشم اومد تا اموزشش بدم فقط یه دختر یچه ی بی پناه و ترسیده بود که تنها یک هدف داشت..

-هدف؟ اون چی بود؟
مرد انگلیسی زبان دیگه ای پرسید
صدای قبلی جواب داد
-انتقام دوست من!
-انتقام؟

-برای پنج سال من هر روز و هرشب شاهد بزرگتر شدن خشم توی چشماش بودم، تنها چیزی که باعث میشد اون بچه مقابل تمرینهای سخت من دووم بیاره فقط کشتن آدمهایی بود که پدرشو به قتل رسونده بودن.

-اونا کی بودن؟
مرد کمی مکث کرد
-هیچوقت چیزی نگفت اونا کین جز یه چیز...اینکه یکی از اونا یه لرد فرانسویه!

شنیدن این جمله کمی سنگین و شک برانگیز بود!
چشم هاشو باز کرد و سرشو چرخوند...

درست میز کناریش سه مرد نشسته بودن. با اخمی ظریف بین ابروهاش نگاهشو بین اونا چرخوند.
دوتای اونا ظاهری اروپایی داشتن اما اون یکی...پوستی تیره با یک تبر روی میز، جلوش یک لیوان قهوه بود و لحجه ی عربیش...

اینا چیزایی بود که جنی گفته بود!
یکی از اون دو مرد هیجان زده پرسید
-تونست بکشتش؟
مرد عربی قهوه شو سرکشید و گفت
-نمیدونم...دیگه هیچوقت ندیدمش

ممکن بود اون آدم عبدالرحمان باشه و جنی...همون شاگردی که ازش حرف میزد؟!
دستشو مشت کرد... امکان نداشت!
حتی برای یک درصد امکان نداشت حرفهای مرد رو باور کنه..

اون داستان فقط یه بلوف بود!
نگاه عصبانی شو از اون میز گرفت و خواست بلند شه که متوجه داخل شدن پنج سرباز به کافه شد.
دوباره نشست و بهشون خیره شد،نباید درگیر میشد.

حتی اگر کشتن اون پنج نفر فقط چند ثانیه زمان لازم داشت اما حوصله ی اضافه شدن اسمش به لیست تحت تعقیب های یه کشور دیگه رو نداشت!

برای همین سرجاش موند و بدون جلب توجه مشغول نوشیدن شد. فقط باید یکم صبر میکرد و اون سربازا تا چند دقیقه ی دیگه می رفتن!

همون موقع جنی وارد کافه شد و نگاهشو بین میز ها چرخوند.
با دیدن چند سربازی که داشتن توی کافه میچرخیدن به سرعت دنبال جیمین برگشت و وقتی اونو پشت یک میز دور از سرباز ها دید کمی آسوده شد.

نمی تونست با رفتن پیشش اونو هم تو خطر بندازه پس برگشت تا بره بیرون که با دیدن یک فرد آشنای لعنتی درست پشت سرش شوکه شد.

اما خودشو نباخت...شاید اون فرمانده ی عوضی چهره شو فراموش کرده باشه!

سرشو پایین و خواست ازش کنارش رد شه که نیزه ی مرد سد راهش شد؛
-کجا تشریف میبرید... جئون جنی؟!

 هاها بد جایی تموم شد نه؟ 😈اصلانم تقصیر من نیست🤔😅ووت و نظر یادتون نره هااگه نظرات خوب باشن خیلی زود اپ میکنم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

........
هاها بد جایی تموم شد نه؟ 😈
اصلانم تقصیر من نیست🤔😅
ووت و نظر یادتون نره ها
اگه نظرات خوب باشن خیلی زود اپ میکنم

Pirates "دزدان دریایی" (کامل شده) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora