~5

537 162 40
                                    


"تمام نشد؟"

سرش رو بلند میکنه و مرد رو از نظر میگذرونه. "تقریبا...آخراشه.." دوباره مخلوط کن رو روشن میکنه، دستش رو به آرومی تکون میده و به موادی که کاملا باهم ترکیب شده بودن نگاه میکنه. برای موفقیتش لبخندی میزنه، در دستگاه رو کنار میذاره و قاشقی برمیداره تا طعمش رو امتحان کنه. "خوب شده."

لویی از طرف دیگه ی کانتر روی کاسه خم میشه، چتری هاش روی پیشونیش میریزن و در حالی که چشم های آبیش برق میزنن میپرسه:"واقعا؟"

"اوهوم..بیا." قاشق رو طرف دهن لویی میبره. سرش رو کج میکنه و با چشم های ریز شده منتظر عکس العملی از پسر بزرگتره. امیدوارانه میپرسه:"چطور شده؟"

لویی خودش رو عقب میکشه. "عالیه." لبخند بزرگی روی لب هاشه و ترکیبی که با چشم های آبیش میسازه باعث میشه هری با خودش فکر کنه اگر لویی موهای بلوند می داشت، شبیه یکی از کاراکتر های انیمه میشد.

"باورم نمیشه اینو میگم..ولی ترکیب احمقانه نعنا با ریحون...ظاهرا طعم خوبی رو ساخته." لویی با اخم ساختگی ای سر تکون میده، دوباره جلوی گاز میاسته و برش های کوچیک استیک رو جا به جا میکنه.

هری چشم هاش رو میچرخونه. "دروغ نگو، میدونستی. بیشتر از یک هفته است برات شام درست میکنم، میخوای بگی هنوز بهم اعتماد نداری؟" پرسشگرانه به لویی خیره میشه. از هفته ی گذشته که توی بازی دروغگو به پسر باخته بود، به عنوان جریمه اش مجبور به درست کردن شام هر شبش شده بود، و لویی با اجازه ی نایل بعد از تعطیلی اونجا میموند و تا زمانی که هری روی بومش کار میکرد، مینوشت.

اولش کمی عجیب به نظر میومد و باعث معذب شدن پسر میشد، ولی بعد از سپری شدن یک هفته... تنها نبودن تا حدودی حس خوبی داشت.

کلافه مرد رو نهیب میده:"جوابمو بده لویی." به دلایلی مکث طولانی مرد اذیت کننده بود. پاستاهای آماده رو توی بشقاب میریزه و نیمی ازش رو با سس میپوشونه.

چند دقیقه‌ی آینده، با سکوت خسته کننده ای از طرف لویی سپری میشه، در نهایت گاز رو خاموش میکنه و تیکه های کاملا پخته شده‌ی گوشت رو روی پاستاهای آماده هری قرار میده. پنیر رو برمیداره و قبل از اینکه رنده اش کنه زمزمه میکنه:"بهت اعتماد داشتم."

"خوبه." لبش رو تر میکنه و میچرخه، به محض اینکه روش رو از مرد بزرگتر برمیگردونه لبخند شیرینی روی صورتش شکل میگیره، تقریبا یک هفته بود که این مرد رو میشناخت، ولی حس خوبی نسبت بهش داشت. "بیا شاممونو بخوریم." شاید بخاطر این بود که نایل اون رو میشناخت..شاید هم تاثیر چشم های کهکشانیش بود.

Him ~|| Larry Stylinson AUWhere stories live. Discover now