تمام شب رو محو صورت ونته بود، درست انگار که میخواست با چشمهاش تمام وجودش رو مال خودش بکنه. نگاههای خیرهش اونقدر ادامه پیدا کردن که تاریکی جای خودش رو به پرتوهای گرم خورشید داد، صدای پرندهها سکوت شب رو بهم زد و تقلای آدمها برای زنده موندن بین مشغلههای یک روز دیگه شروع شد.
آهی کشید، سر مرد رو از روی سینهش برداشت و میخواست از کنارش بلند شه که مچش بین انگشتهای کشیده و زیبای نقاش گرفتار شد.
_نرو...
_از کی بیداری؟
با تعجب پرسید، نگاهی به مردمکهای ترسیدهش انداخت و سرش رو به طرفین تکون داد:
_نمیخواستم ترکت کنم فقط داشتم میرفتم آشپزخونه!
_نرو...
تهیونگ که کابوس شب قبلش یک لحظه هم ذهنش رو رها نمیکرد، بدنش از گرمای شدیدی که روی تنش نشسته بود خیس شده بود، نفسهاش به سختی سینهش رو ترک میکردن و هیچ کدوم از کلمات پسر کوچیکتر رو نشنیده بود، دوباره حرفش رو تکرار کرد و فشار دستش رو روی مچش بیشتر کرد.
_نمیرم. همینجام...
نگاهی به مچی که به خاطر فشار درد گرفته بود، انداخت و سعی کرد اخم نکنه. آهی از بین لبهاش خارج شد، دوباره کنارش دراز کشید و پیشونیش رو به پیشونی خیس تهیونگ چسبوند.
_همینجام! ببین منو... قرار نیست ترکت کنم.
نقاش پلکهاش رو روی هم فشار داد و تصاویری که از کابوسش به یاد داشت رو پس زد.
_داشتی میرفتی... هر چقدر صدات زدم بهم گوش نکردی.
_خواب دیدی. تا وقتی جیمین بیاد همینجام.
نفس عمیقی کشید و به سختی گفت:
_دیگه هیچوقت وقتی خوابم ترکم نکن...
ویلیام لبخندی زد، دستش رو داخل پشت موهاش کرد و با صدای لطیفش به آرومی گفت:
_دیگه اینکارو نمیکنم. بهت قول میدم...
دستش رو دور کمرش حلقه کرد._بیا فعلا بخوابیم.
بین بازوهای پسر کوچیکتر حس آرامش داشت، نگرانیهاش رنگ باخته بودن پس تسلیم تاریکی ذهنش شد و به خواب فرو رفت.
*******
صدای در باعث شد تا سرش رو از روی میز برداره، نگاه بیفروغش رو برگردوند و منتظر به چوب تیره رنگ خیره شد.
_بیا.
با دیدن منشیش سرش رو از روی میز برداشت.
_دکتر پارک یه مردی اینجاست که میگه از آشناهاتون هستش.
_بفرستش داخل...
_بله.
پشتش رو به جیمین کرد و رو به مرد گفت:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...