"تهدید"

766 196 9
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.




ییبو پشت میز و چیونگ هم با اخم رو به روش نشسته بود..
چیونگ:خودت میگی یا باید همه چیو قطره قطره از دهنت بکشم بیرون؟
+تو باید واقعا یاد بگیری با رییست چطوری حرف بزنی
چیونگ غرید
چیونگ:وانگ ییبو!!
+خیلی خب...عصبانی نشو میگم... دیروز صبح نگهبانای ساختمون اوپال باهام تماس گرفتن و گفتن یکی میخواد رو پشت بوم خودکشی کنه.......
*یه ربع بعد*
چیونگ:یعنی تو همینطوری تصمیم گرفتی این پسر و بیاری تو زندگیت و بزاریش جای جیانگ؟همینطوری کشکی کشکی؟
ییبو اخمی کرد
+جان،جای جیانگ نیومده چیونگ...بفهم چی میگی...من فقط نسبت بهش احساس مسئولیت میکنم....و لطفا توی این مسئله دخالت نکن...فقط اونی که گفتم و پیدا کن و بقیش و بسپر به خودم.
چیونگ نفس عمیقی کشید
چیونگ:وانگ ییبو...تا حالا تو زندگیت به حال خودت ولت کردم؟؟
ییبو یکی از اون پوزخندای معروفشو زد...
+نه.ولی این فرق داره...در مورد جان نمیزارم هیچکس دخالت کنه اون...
با صدای جان که داشت لرزون ییبو رو صدا میکرد سریع بدون اینکه جملشو کامل کنه از پشت میز بلند شد و سمت جایی که جان و رها کرده بود رفت
_ییبو؟کجایی؟؟ییبو؟
ییبو که از اتاق بیرون اومده بود صدا زد
+اینجام جان نگران نباش...
جان که صدای ییبو رو شنید سریع به همون سمت حرکت کرد و با دیدن ییبو نفس راحتی کشید
_فکر کردم رفتی...
ییبو در حالی که جان و بغل میکرد جواب داد.
+گفتم که جایی نمیرم بانی
و با پایان حرفش بوسه ای روی موهای جان زد...
با صدای اهم چیونگ جان عملا توی بغل ییبو لرزید که باعث شد چیونگ یه چشم غره بی نقص از ییبو دریافت کنه...
چیونگ:ببخشید،ولی خب یطور باید اعلام حضور میکردم دیگه...
جان خودش و از بغل ییبو بیرون کشید و سعی کرد محکم تر به ایسته و با اشاره به ییبو فهموند بهم معرفیشون کنه...
ییبو دستش و سمت چیونگ گرفت
+این خل و چلی که میبینی دوست منه...اسمش چن چیونگ،و از دوران راهنمایی تا الان من و همراهی کرده.
ایندفعه دستش و رو به جان گرفت
+توکه ذاتا جان و میشناسی...شیائو جان همخونه جدید من...
جان که هنوزم یسری چیزا رو نمیفهمید سرش و گیج تکون داد و تقریبا زمزمه کرد
_از اشناییتون خوشبختم
و دستشو جلو برد
چیونگ لبخندی زد...پسری که رو به روش بود هیچ خطری برای ییبو ایجاد نمیکرد،پس اشکال نداشت که باهاش گرم میگرفت.چیونگ دست جان و محکم توی دستاش گرفت و فشار صمیمانه ای داد
چیونگ:منم همینطور...و همچنین خوشحالم که این رفیق دیوانه من و از تنهایی در اوردی.
جان ناخوداگاه لبخندی زد...این پسر هم به صورت خودکار از خودش انرژی خوبی پخش میکرد که باعث میشد جان باهاش راحت باشه....
+خیلی خب اشنا شدین....حالا قبل از اینکه سه تاییمون از گشنگی به نودل رو بیاریم،بیاین فکر کنین غذا چی میخواین تا سفارش بدم.
_وایسا....ساعت تازه دوازده ظهره..بعدشم تا وقتی من اینجام چه نیازی به رستورانه؟
ییبو اخمی از سر کنجکاوی کرد...
+شیائو جان راستش و بگو...میخوای مسموممون کنی؟
و بعد این حرف لبهاش و توی دهنش برد تا خندشو بخوره.
جان سمت ییبو رفت تا حرصش و سرش خالی کنه،اما ییبو دستش و گرفت و با چشایی که برای تاکید گرد کرده بود گفت
+عاعا....در مورد احترام به بزرگتر چی گفته بودم؟؟
جان با این حرف بیشتر حرصش گرفت
_وانگ ییبو!!!
+شیائو جان!!
چیونگ:هعی هعی!من هنوز اینجام....نظرتون چیه ادامه بحث جذاب و پربارتون رو برای بعد بزارین؟؟من واقعا داره گشنم میشه...
جان دستش و کشید و با اخم به ییبو نگاه کرد
_من میرم غذا درست میکنم...هرکدومتون خواست میخوره هرکدومم نخواست
و با حرص خاصی رو به ییبو ادامه داد
_به درک!!!
و سمت اشپزخونه راه افتاد..
چیونگ حسابی از این پسر خوشش اومده بود...اون در عینی که مظلوم و معصوم به نظر میرسید به وقتش میتونست حسابی جلوی ییبو در بیاد.
جان با عصبانیت توی اشپزخونه مشغول شده بود..."اون وانگ ییبو باید یاد بگیره من کیم...امروز غذایی درست میکنم تا بفهمه اصلا اشپزی یعنی چی"
موادی که نیاز داشت و خیلی راحت پیدا کرد و مشغول ترکیبشون باهم دیگه شد...در اخر به شاهکار هنریش که در واقع یه رولت گوشت بود خیره شد....
"خیلی خب خوشگله،حالا وقتشه بزارمت توی فر تا بپزی...اون وقت میفهمیم مسموم شدن یعنی چی.."
بعد اینکه از دمای فر و درست بودن تایمرش مطمئن شد؛رفت سراغ پیدا کردن سبزیجات تا سالاد هم درست کنه...با دقت تمام سالادشو درست کرد و بعد از تزیین کردنش یه لبخند قشنگ به اثر هنریش زد.
+بانی مارو با بز اشتباه گرفتی؟
جان ترسیده به عقب برگشت و با ییبو که داشت بهش میخندید رو به رو شد.
_چیشد...تو که میخواستی زنگ بزنی رستوران...
با لب های برچیده شده گفت
ییبو لبخندشو گنده تر کرد
_ترجیح دادم توسط تو مسموم شم... ولی جدی فقط سالاده؟
جان پشت چشم نازک کرد
_نخیر...غذا داره تو فر میپزه
و با این حرف توجه ییبو رو به فر جلب کرد...
+میبینم که واقعا یچیز درست کردی...
_اره وانگ ییبو درست کردم و اگه تا چند ثانیه دیگه نری بیرون توعم میندازم تو همون فر تا همراهش بپزی...
ییبو پوزخندی زد
+بعدا بهت نشون میدم کی میتونه کیو کجا بندازه
و جان کنجکاو و توی اشپزخونه تنها گذاشت...
*نیم ساعت بعد*
تقریبا یه ساعت بود که رولتش توی فر بود...تا الان باید به اندازه کافی پخته شده باشه مگه نه؟؟جان که امیدوار بود بخت باهاش یار باشه رولتش و دراورد و وقتی مطمئن شد که عالی شده بعد یه تزیین جزیی اونو و روی میز غذاخوریی که توی اشپزخونه بود گذاشت و همراهش وسایل لازم رو هم اماده کرد.
الان فقط یچز نیاز بود
+ییبو،اقای چن....غذا امادس....
چند ثانیه بعد چیونگ و ییبو توی درگاه اشپزخونه شاهد جانی بودن که با خوشحالی پشت میز نشسته....
ییبو در حالی که داشت سرک میکشید گفت
+لااقل قیافش خوبه
چیونگ اضافه کرد
چیونگ:بوش هم همینطور
و جفتشون مشتاق پشت میز نشستن...
بعد خوردن چند تیکه ییبو خیلی جدی سرش و بالا اورد...
+شیائو جان
_وانگ ییبو
+از این به بعد هر روز تو غذا درست میکنی.
و دوباره سرش و پایین انداخت و با اشتها مشغول خوردن شد.
جان دهنش از تعجب باز مونده بود...
_تو من و با خدمتکار اشتباه گرفتی؟؟؟؟
ییبو حتی زحمت جواب دادن به خودش نداد
_وانگ ییبو باتوعم!!
چیونگ دخالت کرد
چیونگ:هعیی دعوا نکنین....دلم نمیخواد طعم این غذا با دعواهاتون خراب شه... منکه رفتم هرچقدر میخواین تو سر و کله هم بزنین...
جان با غضب به ییبو نگاه کرد اما چیزی نگفت و با خوردن یه قلوپ اب غذاش رو پایین داد...درواقع خودش هم از اشپزی لذت میبرد اما نمیدونست چرا میخواست با ییبو لجبازی کنه...(اجازه؟چونکه برته...بای)
بعد غذا چیونگ یسری چیزها رو به ییبو گوش زد کرد و اون دوتارو به حال خودشون رها کرد.
همونطور که چیونگ گفته بود جان و ییبو بعد رفتنش تا یه ساعت توی سر و کله ی هم زدن و در اخر هم ییبو با گفتن جمله ی "اگه میخوای هر روز غذای رستوران بخوری میتونی دیگه اشپزی نکنی"پیروز این میدان شد....جان واقعا از غذاهای رستوران بدش میومد...با اینکه خودشم صاحب رستوران های زیادی بود،ولی وسواسی که داشت مجبورش میکرد اکثر مواقع فقط غذاهای خونگی رو بخوره...اما از زمانی که بحثشون تموم شده بود،تا الان که ساعت هفت بعد از ظهر بود جان دیگه حتی یک کلمه هم با ییبو حرف نزده بود و ییبوعم بعد چندبار تلاش که موفق نشده بود دست از سعی برای حرف زدن با جان برداشت.
اما الان جان جدا حوصلش سر رفته بود و به یه تلفن نیاز داشت...گوشیه خودش و از وقتی که از اداره اگاهی اومده بودن روشن نکرده بود تا چارلی دیگه براش مزاحمتی ایجاد نکنه و نتونه پیداش کنه...میدونست این تلاشا بیخودیه و در اخر بازم باید با اون رو به رو شه،ولی این دلیل نمیشد سعی نکنه همچین دیدار نفرت انگیزیو و به تعویق نندازه...به همین خاطر سمت اتاق ییبو راه افتاد و بعد گرفتن اجازه وارد اتاقش شد.ییبو روی تخت نشسته بود و در حالی که توی لپ تاپش مشغول جواب دادن به ایمیل هاش بود از جان پرسید
+چیشده؟
_میشه برام یه گوشی سفارش بدی؟ از کارت خودم؟
ییبو با اخم سرش و بالا اورد
+ولی تو که یه گوشی داری...
_اون و نه...یه گوشی دیگه میخوام...
+به چه دلیل؟
ایندفعه جان اخم کرد
_به خودم مربوطه...
ییبو دوباره سرش و توی صفحه نمایش فرو برد
+هرچی به تو مربوطه به منم مربوطه اگه گوشی جدید میخوای باید بگی چرا در غیر این صورت حق نداری بگیریش... و حواست باشه...اگه بفهمم یواشکی اینکارو کردی بدجور کلاهمون میره تو هم....
جان که باز هم شروع به حرص خوردن کرده بود بدون اینکه چیزی بگه از اتاق خارج شد و درشو بهم کوبید...
اون نیاز به گوشی جدید نداشت...چارلی میتونست هر غلطی دلش میخواست بکنه....بنابراین وارد اتاقش شد و گوشیو از روی پاتختی برداشت...با روشن کردنش با سیل پیام هایی مواجه شد که نصفشون از طرف کارگزارا و نصف دیگشون از طرف چارلی بود...پیام های اولیش خیلی ملایم بودن،اما هرچی رو به اخر میرفت وضع بدتر میشد،و اخرین پیام تبدیل به کابوس جان شد...
چارلی:اگه تا چند ساعت دیگه جوابمو ندی فایل بالا روی تمام بیلبورد های شهر نمایش داده میشه...
جان با ترس و لرز گزینه دانلود فایل و زد و منتظر موند تا بفهمه چی در انتظارشه...بعد از چند دقیقه که برای جان اندازه چند ساعت گذشت بالاخره تونست فایل باز کنه....
اون فایل...عکسای جان توی شرایط افتضاحی بود....جان نیمه لختی که جلوی چارلی زانو زده بود و درحالی که یه قلاده دور گردنش پیچیده شده بود داشت کفشای چارلیو میلیسید....اما صورت چارلی توی سایه بود و فقط قیافه جان معلوم بود....
جان حتی نتونست عکسای بعدیو ببینه چون نفسش قطع شده بود....نه از ترس اینکه این عکسا پخش شن...از یاداوری خاطراتی که برای اون حکم مرگ و داشتن...شکنجهای متعددی که اون پسر روش انجام داده بود....بخاطر این ها نفسش بالا نمیومد و فقط به سختی تونست پارچ اب کنار تخت و بندازه زمین تا از صدای شکستنش ییبو متوجش بشه....مدت کمی گذشت اما ییبو هنوز نیومده بود و صورت جان داشت رو به کبودی میرفت که در باز شد و ییبو با چشمای کمی نگران وارد اتاق شد...در واقع اون فکر میکرد جان از حرص پارچ و شیکونده ولی وقتی جان و دید که روی تخت داشت جون میداد سریع سمتش دویید و توی بغلش گرفت
+جان...اروم هعیی..چیشده؟؟نفس بکش اروم باش...
اما این حرفا هیچ اثری رو جان نداشتن پس ییبو ناچار شد سیلی محکمی به صورتش بزنه....شدت ضربه طوری بود که جان رو به این دنیا برگردونه....جان که بالاخره اکسیژن بهش رسیده بود با ولع اونو توی ریه هاش میکشید....
بعد مدتی که حالش کمی بهتر شد خودش و توی بغل ییبو انداخت و شروع  به لرزیدن کرد...ییبو تعجب کرده بود اما این موضوع رو پنهان کرد و در حالی که دستشو دور جان حلقه میکرد اروم پرسید
+چیشده بانی....از چی اینقدر ترسیدی؟؟
جان در حالی که لکنت گرفته بود جواب داد
_گ....گوشی....
ییبو با اخم گوشیو برداشت و وقتی نگاهش به اون عکس افتاد کاملا موضوع براش روشن شد....با خشم گوشیو به دیوار کوبید و بی توجه به اینکه جان و بیشتر ترسونده زیر لب گفت
+وقتی تو همین پوزیشن جرت دادم میفهمی نباید همچین غلطی میکردی....
جان بیشتر شروع به ترسیدن کرد...فکر کرد ییبو از اون عصبانی شده و میخواد اذیتش کنه...نفسش دوباره داشت میرفت که ییبو محکم تر بغلش کرد و اروم دم گوشش گفت
+نلرز بانی....تو پیش من و در امانی...الان میای تو اتاق من و همونجا میمونی...باشه؟
جان بدون هیچ مخالفتی دستشو دور گردن ییبو حلقه کرد و چیزی شبیه "باشه" زمزمه کرد...
ییبو که متوجه شد جان نمیتونه راه بیاد دستاشو زیر زانو و کمر جان گذاشت و سمت اتاق خودش راه افتاد.شاید توی یه زمان دیگه جان از این موقعیت خجالت میکشید اما الان میخواست هرچقدر که میتونه به ییبو بچسبه...این مرد نا خوداگاه مامن ارامشش شده بود.

¤change¤(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora