با صدای مردونهی دوست پسرش که داشت سر و صورتشو به آرومی غرق بوسه میکرد و صداش میزد ، چشماشو به آرومی باز کرد
درواقع این پوزیشنی بود که همیشه از خواب بیدار میشد، این یه عادت شده بود... بکهیون چشماشو باز کنه در حالی که تو بغل چانیوله و چانیول داره با نوازش بیدارش میکنه، بعدش بلند شه بره سر و صورتشو بشوره و یه دوش بگیره و برگرده و ببینه چانیول صبحانشونو آماده کرده و منتظرشه
بعدم صبحانشونو بخورن و حاضر شن و تظاهر کنن که دارن از دوتا خونهی جدا به سمت کمپانی حرکت میکنن
اما یچیزی امروز متفاوت بود و اونم این بود که چانیول زودتر از بکهیون از تخت پاشده بود و بکهیون حتی میتونست بوی پنکیکای آماده شده هم حس کنه
چیزی شده بود؟ دلش شور میزد... اخرین باری که این اتفاق افتاده بود مال زمانی بود که بکهیون میخواست خبر قرار فیکی رو که کمپانی کرده بود تو پاچش رو به چانیول بده،یجوری که کمتر آسیب ببینه و خب انگار اون صبحونه ای که آماده کرده بود واسش اصلأ تاثیری نداشته
با نگرانی به چانیول نگاه کرد و همون نگاه رو متقابل دریافت کرد، نگاهاشون ادامه داشت تا وقتی که چانیول به حرف اومد
-صبحت بخیر هیونی، بلند شو صبحونه بخوریم+چیزی شده چانیولا؟ چرا چشمات انقد نگرانه؟
-نه...نه ..چیزی نشده با..ور کن
+چشمات داره برعکسشو میگه ولی باشه منتظر میمونم تا خودت اماده باشی بهم بگی
پتو رو از روش کنار زد و نشست و یه بوسه ی سریع و سبک از لباش گرفت و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
وقتی برگشت تو اتاق خبری از چانیول نبود، میدونست حتما تو آشپزخونه منتظرشه که صبحونه بخورن که با رسیدن به آشپزخونه از درست بودن حدسش مطمئن شد
چانیول سرسری بلند شد صندلی رو واسش عقب کشید و بعد از نشستنش به سمت میز هولش داد ، بعد از اون خودشم رو صندلیش روبروی بکهیون نشست و شروع به خوردن کرد
خب بذارین بگم که بکهیون کاملا تعجب کرده بود، اون از نگرانیِ تو چشماش، اون از زودتر بلند شدنش و اینم از این که حتی لقمه ای واسه بک نگرفت و سر میز یک کلمه هم حرف نزد
درواقع اینا چیزایی نبود که بک رو ناراحت کنه، فقط واسش عجیب بود و مطمئن بود یه دلیل منطقی واسشون وجود داره اما نمیفهمید که چیه
بعد از خوردن بلند شد و با کمک چانیول میزو جمع کردن
در حالی که چانیول خودشو مشغول به چیزی که بکهیون ایدهای نداشت چیه نشون میداد بک تصمیم به حرف زدن گرفت
+یولی نمیخوای آماده بشی؟ امروز تمرین داریم باید زودتر بریم-امم راستش زنگ زدم و کنسلش کردم بک، میخوام ...میخوام باهات راجب یچیزی حرف بزنم
بکهیون ابرویی بالا انداخت از اینکه بلاخره مرد مقابلش تسلیم شده بود و تصمیم به حرف زدن گرفته بود
+اوکی هروقت کارت تموم شد من رو کاناپه منتظرتم
و ته حرفش یه خنده ریز از تیکهای به چانیول انداخت کرد
رو کاناپه نشست و به چانیول سریع به سمتش اومد-خب راستش، بکهیون من من خسته شدم از اینکه همیشه مجبور به تظاهر کردنیم، تو مال منی من مال توعم پس چی باید جلومونو بگیره که نتونیم همو راحت بغل کنیم؟چی جلومونو میگیره که نتونم یک عکس از اون سفرایی که میریم،باهات آپ کنم؟ عقیدهی یسری مردم عقب مونده که کاری جز اینکه سرشون تو زندگی من و تو باشه ندارن؟شرمندم ولی آی دونت گیو اِ فاک انی مور
میخام کام اوت کنیم!
YOU ARE READING
Shouldn't Be Hidden
Short StoryCouple: CHANBAEK Genre: Romance , Fluff ,reallife #Full # chanbaek ایده ای که اون روز صبح چانیول بهش داد چیزی بود که همیشه دلش میخواست اما تاحالا شده هم چیزی رو بخواین هم ازش بترسین؟