سونگجو خودکارشو تو دستش چرخوند و همونطور که لبخند جذابی گوشه لب هاش جا خوش کرده بود، رو به دانشجوهاش گفت:
—موضوعی که میخوام برای تحقیق بهتون بدم، یه کم چالش برانگیزه!!
بااین حرف سونگجو،همهمه ی آرومی فضای ساکت کلاس رو پرکرد...
پسر تپل و بانمکی که همیشه ته کلاس مینشست با لحن شوخ همیشگیش گفت:
~~ما هم عاشق این چالش هاییم استاد!!!
سونگجو از روی صندلی بلند شد و در کنار میز،دست به سینه ایستاد و گفت:
—اتفاقا این میتونه برای تو چالش برانگیز تر باشه پسر جون!!!
اینو گفت و بطرف تخته وایت برد بزرگ کلاس حرکت کرد و مقابلش ایستاد...
نگاهش رو به سفیدی بی انتها و خالی اون سپرد..ماژیک رو از جای مخصوص جلوی تخته برداشت و درشو باز کرد...در ذهنش مشغول چیدن درست کلمات بود تا موضوعی که تصمیم داشت به دانشجوها بده ،برای همشون واضح باشه...
بعد از کمی مکث بلاخره ماژیک آبی رنگ، تخته رو لمس کرد و کلمات در اون به نمایش دراومد...
سونگجو ترجمه انگلیسی موضوع تحقیق رو برای شاگردهایی که خیلی به زبان کره ای تسلط نداشتن،روی تخته یادداشت کرد و بعد در ماژیک رو بست و اونو سرجاش گذاشت...
موضوع تحقیق کاملا روشن و واضح رو به همه حضار خودنمایی میکرد:
«باارزش ترین شی تاریخی دوره چوسان قدیم کدام است؟»
با قدم های آروم دوباره بسمت میز برگشت...
با خوندن موضوع روی تخته ،صدای همهمه کم کم بالا گرفت...سونگجو با یک نگاه میتونست گیجی و سردرگمی رو از چشماشون بخونه...
با لبخندی که همیشه روی لب هاش بود گفت:
—بنظرتون سخته؟؟؟
شاگردان که منتظر همین حرف بودن،ناگهان همه با هم با صدای بلند شروع به سوال پرسیدن کردن...مابین سوال ها صدای اعتراض بعضی ها هم به گوشش میرسید...
دستشو به نشونه سکوت بالا برد و گفت:
—خیلی خب.....یکی یکی حرف بزنین ببینم...
یکی از دخترها که موهای فرفری کوتاهی داشت گفت:
#این موضوع خیلی کلی هست...دو هفته براش خیلی زمان کمیه استاد...
دیگری که پسر لاغر اندام با موهای روشن و چهره ای اروپایی بود،از ردیف وسط با لهجه بانمکش لب زد:
+استاد...بااین موضوعی که شما دادین،کار خیلی سخت شد...اینجوری باید تمام کتاب های تاریخی کره رو بخونیم!!!
پسری که ردیف اول نشسته بود همونطور که سرشو میخاروند گفت:
**حداقل یه کم جزیی تر توضیح بدین...
اینجوری مثل سوال امتحانی شده!!
سونگجو ابروهاش رو بالا انداخت و درحالیکه در عرض کلاس راه میرفت،ابتدا نگاهی به تخته و بعد به دانشجوهاش انداخت و گفت:
—پس چالش برانگیزتر از اونی بود که فکرشو میکردم!!!
اینو گفت و صداشو صاف کرد و ادامه داد:
—نیازی نیست من بهتون توضیح بدم...شما خودتون باید این کار رو انجام بدین...
سونگجو روی صندلی نشست و یکی از دستاشو روی میز گذاشت و ادامه داد:
—این سوال خیلی آسونه و فقط یه کم فکر و مطالعه نیاز داره...
آنا، دختر مو بلوند ، دستشو بالا برد و گفت:
••استاد، ما از کجا باید بفهمیم باارزش ترین شی تاریخی از نظر امپراطوری چوسان چی بوده؟!
سونگجو خندید و همونطور که سرشو پایین انداخته بود و گفت:
—بخاطر همینه که میگم موضوع چالش برانگیزیه!!
خودکارشو از روی میز برداشت و همونطور که دوباره اونو ما بین انگشتانش میچرخوند،رو به شاگرداش ادامه داد:
—هدف من از دادن این تحقیق، اینه که با ذهن خلاق شما بیشتر آشنا بشم...میخوام ببینم چی برام میارین!!
همونطوری که به صندلیش تکیه زده بود، چشمکی به حضار زد و ادامه داد:
—میدونین که من عاشق سورپرایز شدنم!!!پس کارتون رو از همین الان شروع کنین..
دانشجوها کماکان با هم پچ پچ میکردن که سونگجو از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند به همهمه اونا پایان داد:
—خب کافیه دیگه...هفته بعد میبینمتون...
شاگردان از صندلیاشون بلند شدن و همونطور که با هم حرف میزدن از کلاس بیرون رفتن...
سونگجو طبق عادت همیشگیش،از جاش بلند شد و بعد از آب دادن به گلدان لوتوس دوست داشتنیش،وسایلشو جمع کرد و پالتوشو پوشید...
کیفشو روی دوشش انداخت و از کلاس بیرون اومد...سوار آسانسور شد و به طبقه همکف رسید...
نگاهی به ساعتش انداخت...طبق برنامه اون روز،یک کلاس دیگه با بچه های رشته باستان شناسی داشت...
راهشو بطرف اتاق اساتید کج کرد...درد پاهاش،
بخاطر ایستادن زیاد،امونشو بریده بود و باید کمی بهشون استراحت میداد...در انتهای سالن بسمت راست که به راهروی نسبتا خلوتی راه داشت،حرکت کرد...
نزدیک اتاق اساتید که در آخر راهرو قرار داشت شد، تلفنش زنگ خورد...
اونو از جیب پالتوش دراورد و با دیدن شماره روی صفحه،اخماش تو هم رفت...
دکمه رد تماس رو زد و اونو دوباره داخل جیبش قرار داد اما بی فایده بود و چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ به گوشش رسید...
سونگجو با حرص موبایل رو از جیبش بیرون آورد و میخواست خاموشش کنه، اما ترس وحشتناکی از کاری که میخواست انجام بده تو تنش افتاد...
سعی کرد تا حد ممکن آدمایی که مثل خوره به جونش افتاده بودن رو عصبانی نکنه...نه بخاطر خودش بلکه بخاطر لیلیا که ارزشمندترین دارایی زندگیش بود...
نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن بشه کسی اون اطراف نیست و حرفاشونو نمیشنوه...کمی دورتر از اتاق ایستاد و تماس رو وصل کرد...
صدای گرمی از پشت تلفن به گوشش رسید:
~~سلام استاد!!!
سونگجو با شنیدن صدای پشت خط، اخمش غلیظ تر شد و بعد از سلام با صدای آهسته ای گفت:
—برای چی بهم زنگ زدی؟؟
صدای پشت تلفن خندید و گفت:
~~میدونین که از روی دلتنگی نیست!!
سونگجو دستشو جلوی گوشی گذاشت تا صداشو تا حد ممکن پایین بیاره و گفت:
—من همه چی رو برای رییست توضیح دادم...
نمیدونم چرا حرفای من برای همتون غیرقابل فهم شده!!
~~من کاری به رییس ندارم...کار خودمو انجام میدم...الانم میخوام حضوری باهاتون حرف بزنم
سونگجو چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—من یک ساعت دیگه کلاس دارم...
مرد پشت تلفن هوفی کشید و گفت:
~~اوووه حالا کو تا یک ساعت دیگه؟! تا اون موقع حرفای ما تموم میشه...تو که میدونی من چقدر مختصر و مفید حرف میزنم!!
سونگجو که دید بحث کردن با اون مرد یک دنده فایده ای نداره، به ناچار گفت:
—حرف زدن با شماها اصلا فایده ای نداره!!!
کجا باید بیام؟؟
مرد خندید و لب زد:
~~من دم در دانشگاه وایسادم...
سونگجو بعد از قطع تماس چنگی داخل موهاش زد و بطرف درب خروجی دانشگاه به راه افتاد..
هنوز هم نمیتونست مقابل اون آدم ها مقاومت کنه!!!
با یاد آوری حرف دوستش،جهوا و قولی که به سونگجو داده بود تا از لیلیا محافظت کنه،تمام عزمشو جذم کرد تا براشون مشخص کنه کی تصمیم میگیره!!
وقتی از ساختمان اصلی بیرون اومد، سوز شدید هوا باعث شد از سرما ،پالتوشو دور خودش بپیچه...از پله ها پایین اومد و از حیاط دانشگاه بطرف درب اصلی حرکت کرد...به محض خروجش،نگاهش به ماشین بی ام دبلیو مشکی رنگ با شیشه های دودی که رو به روی دانشگاه پارک کرده بود،افتاد...
سونگجو با دیدن اون ماشین، بیشتر از سرمای آزاردهنده هوا، به خودش لرزید و یقه پالتوشو بالا داد...از خیابان رد شد و بطرف ماشین رفت...درب کنار راننده رو باز کرد و سوار شد...
به محض اینکه داخل ماشین نشست، پسر خوش قیافه ای که پشت فرمون بود،با دیدنش،لبخندی زد و گفت:
~~خیلی وقته ندیدمتون استاد!!
سونگجو بدون اینکه نگاهش کنه،به جلو خیره شد و گفت:
—زودباش حرفتو بزن ،باید برگردم دانشگاه...
پسر خنده دندون نمایی کرد و بدون اینکه سنگینی نگاهشو از سونگجو برداره گفت:
~~هنوزم همون اخلاق تند همیشگی رو دارین!!در صورتیکه من تا حالا به شما بی احترامی نکردم!!
سونگجو با شنیدن این حرف نگاهشو به پسر کنارش انداخت و حرفی نزد...
پسر با یک استارت،ماشین رو روشن کرد و میخواست حرکت کنه؛اما با حرف سونگجو دست نگه داشت:
—کجا داری میری؟؟گفتم من تا یک ساعت دیگه کلاس دارم!
پسر لبخندی زد و همونطور که کمربندشو میبست، گفت:
~~من بهتون قول میدم که سر وقت برسونمتون همینجا..
اینو گفت و پاشو روی پدال گاز فشار داد و ماشین بسرعت از جاش کنده شد...
در راه سکوت سنگینی بینشون بر قرار بود و فقط آهنگ ملایمی که از ضبط ماشین پخش میشد،جو اونجا رو کمی متعادل تر میکرد...
سونگجو همونطور که به جلو نگاه میکرد، گفت:
—چرااومدی اینجا مایکل؟
مایکل دست چپشو لبه پنجره ماشین گذاشته بود و با یک دست که فرمان رو گرفته بود،رانندگی میکرد...دست چپشو پایین آورد و فرمون رو گرفت و با دست راستش دنده رو عوض کرد...
وقتی دوباره به پوزیشن مطلوبش برگشت،با لحن آرومی گفت:
~~چون میخواستم باهاتون حرف بزنم...
سونگجو اینبار با لحن ملایم تری گفت:
—من تمام حرفا رو به پیتر گفتم!!
مایکل نگاهی به سونگجو انداخت و گفت:
~~اما حرفایی رو زدی که خیلی به مذاقش خوش نیومده...
سونگجو نیشخندی زد و گفت:
—بخاطر همین تو رو فرستاده؟؟؟
مایکل با لحن جدی ادامه داد:
~~نه...پیتر نمیدونه که من اومدم پیش شما...
هیچکس خبر نداره...بهتره هم کسی نفهمه
سونگجو با نیش و کنایه گفت:
—نکنه تو یه پروژه جدید داری و میخوای خرجتو از برادرت سوا کنی؟!!!
مایکل آهی کشید و گفت:
~~چون میدونین من جواب تلخ زبونی های شما رو نمیدم،هی ادامش میدین؟؟
سونگجو نیشخندی زد و گفت:
—کی باورش میشه تو مثل اون نباشی؟!!!
مایکل دستشو زیر چونش برد و گفت:
~~شما بهترین کسی هستین که منو میشناسه..
پس اینم میدونین که قصد من آسیب دیدن شما نبوده و نیست...
مایکل اینو گفت و دست چپشو داخل موهاش برد و ادامه داد:
~~پس تا وقتی برسیم یه کم تحمل کنین تا براتون توضیح بدم
سونگجو میدونست تمام حرفای مایکل درست و منطقیه....پس دیگه بحث کردن رو جایز ندونست و سکوت کرد...نگاهی به صورت پسر کناریش انداخت...به نسبت ۵سال پیش چهرش بزرگتر و جاافتاده شده بود...چشمان قهوه ای تیره شرقی با موهای خرمایی روشن غربیش،تضاد زیبایی رو درست میکردن و این کنتراست،بیشتر بخاطر نژاد فرانسوی مادرش بود...در اصل مایکل یک دورگه حساب میشد... سونگجو همیشه اونو آراسته مرتب دیده بود و چهره آروم و دوست داشتنیش، اونو به یک کیس ایده آل برای دخترها تبدیل کرده بود...مخصوصا الان که پیراهن سفید و شلوار کتان مشکی پوشیده به تن داشت!!
پنج دقیقه بعد،ماشین رو مقابل رستوران نسبتا کوچکی پارک کرد و همونطور که کمربندشو باز میکرد،گفت:
~~لطفا پیاده شین...
وقتی پیاده شدن،مایکل پالتوی مشکی رنگشو پوشید و بطرف رستوران به راه افتاد...سونگجو هم بدون هیچ حرفی به دنبالش حرکت کرد...
وقتی وارد شدن،پیشخدمت با دیدن مایکل به گرمی ازش استقبال کرد:
#خیلی خوش اومدین قربان...
مایکل خندید و در جواب گفت:
~~ما خیلی گرسنمونه...سرآشپز هنوزم از اون صبحونه های عالیش داره یا نه؟؟
پیشخدمت سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
#ما همیشه برای شما غذاهای خوشمزه داریم...
اینو گفت و اونا رو به میز انتهای سالن راهنمایی کرد...بعد از اینکه هردو نشستن ، پیشخدمت منوها رو بهشون داد و رفت...
مایکل نگاه سرسری به لیست غذاها انداخت و گفت:
~~خب...چی میخورین استاد؟؟؟
سونگجو بدون اینکه به منو نگاه کنه،اونو روی میز گذاشت و گفت:
—من نیومدم اینجا که چیزی بخورم...اومدم که با هم حرف بزنیم
مایکل نگاهی به سونگجو کرد و گفت:
~~اما خشک و خالی که نمیشه!!!برای من، غذا همیشه در اولویت قرار داره...اگه شکمت سیر باشه میتونی درست فکر کنی...
اینو گفت و پیشخدمت رو صدا کرد و بعد از اومدنش گفت:
~~از اون صبحانه همیشگی برامون بیارین لطفا..
اینو گفت و منو رو بست و بهش داد...
وقتی پیشخدمت تعظیم کرد و رفت، مایکل دستاشو قلاب کرد رو میز گذاشت و گفت:
~~من زیاد اینجا میام...یه جورایی پاتوقمه..
مایکل با لبخند اینو گفت اما وقتی هیچ عکس العملی از نگاه خنثی سونگجو ندید، گفت:
~~مثل اینکه خیلی عجله دارین که بریم سر اصل مطلب!!
سونگجو با حالت کلافه ای، ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
—واضح نیست؟
مایکل صداشو صاف کرد و لب زد:
~~این که من امروز آوردمتون اینجا بخاطر اینه که نگرانم...هم نگران شما هم نگران خانوادتون...
سونگجو اخم کوچکی کرد و گفت:
—تو داری مثل برادرت منو تهدید میکنی؟!!!
مایکل بلافاصله گفت:
~~شما خوب میدونین که من مثل برادرم اهل تهدید کردن نیستم..اگرم اینجام فقط بخاطر اینه که اوضاع ازین پیچیده تر نشه!!
سونگجو اینبار با آرامش به صندلیش تکیه داد و گفت:
—اوضاع اصلا هم پیچیده نیست!!
~~اما پیتر اینجوری فکر نمیکنه!!
—بهش گفتم کاری که از من میخواد زمان میبره...یه شی عتیقه که برای صدها سال پیشه،چیز دم دستی نیست که برم از سوپر مارکت براش بیارم!!باید بدونم کجا میتونم پیداش کنم
~~من حرف شما رو کاملا درک میکنم...اما پیتر خیلی عجله داره...
سونگجو با بی تفاوتی شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
—عجله داشتن یا نداشتنش دست من نیست...باید بفهمم اون شی تاریخی کجاست و بعد ارزششو بسنجم...اصل بودن یا نبودنشو...
مایکل وسط حرفش پرید و گفت:
~~هرکاری هست زودتر انجامش بدین استاد،
وقت زیادی نداریم،حراجی دوماه دیگس و ما باید تا اون موقع کلکسیونمون تکمیل باشه...
سونگجو با حالتی بی تفاوت لب زد:
—تا دو ماه دیگه کلی وقت هست...برادرت زیادی داره شلوغش میکنه!!
مایکل حالت صورتش جدی شد و گفت:
~~ببینید استاد، پیتر، مثل من صبور نیست...
زبونش هم خوش نیست!!
مایکل نگاهی به اطراف کرد و آروم تر ادامه داد:
~~از صحبت های آخری که با رابط فرانسویمون داشتیم متوجه شدیم که خریدار، محموله رو زودتر میخواد...
سونگجو کنجکاو پرسید:
—چقدر زودتر؟؟
~~حداقل یک ماه
سونگجو از این حرف مایکل جا خورد...توقع نداشت قرارشون اینهمه جلو بیوفته...
مایکل صورتشو کمی جلو آورد و گفت:
~~بخاطر همین میگم باید عجله کنین...شما فقط اون شی ارزشمند رو پیداش کنین،برای بقیه بررسی ها اگه لازم باشه با ما میاین
سونگجو متعجب گفت:
—کجا؟؟فرانسه؟؟
مایکل سرشو به تایید تکون داد اما تا خواست جواب بده، حرفش با رسیدن سفارش هاشون،
نصفه موند...
وقتی پیشخدمت صبحانه رو خیلی باسلیقه روی میز چید،مایکل ازش تشکر کرد...پسرک هم تعظیمی کرد و رفت...
سونگجو عصبی لب زد:
—پس چرا به من چیزی نگفت؟!!
مایکل نگاه مشتاقی به ظرف های رنگارنگ کرد و بعد کاسه سوپ رو جلوش گذاشت و قاشقش رو پر کرد و گفت:
~~اگه پیتر خبر جلو افتادن کارمون رو به شما نگفته بود،بخاطر اینکه خوشش نمیاد همه از کاراش باخبر بشن...
کمی از سوپ مزه کرد و ادامه داد:
~~البته شما فرق میکنین...شاید دلیل اینکه پیتر بهتون چیزی نگفته برای این بوده که بعد از آخرین کارمون ، هنوز دلش با شما صاف نشده ...
سونگجو به حالت عصبی با انگشتاش روی میز ضرب گرفت و چیزی نگفت...
مایکل بعد از کمی مکث ادامه داد:
~~اما من کاملا بهتون اطمینان دارم و میدونم کاری نمیکنین که باعث ضرر رسوندن به خودتون و خانوادتون بشه...
سونگجو نگاه خیره ای به مایکل که مشغول سوپ خوردن بود کرد و گفت:
—من هنوزم سر حرفم هستم!!
مایکل کنجکاو پرسید:
~~در مورد چی؟
سونگجو دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت:
—تو با برادرت هیچ فرقی نداری..
مایکل اینبار بجای مخالفت لبخندی زد و گفت:
~~پیتر به زور حرفشو به کرسی میشونه و خیلی تو تصمیم گیریاش در مورد آسیب زدن به دیگران عجله میکنه...
مایکل با چاپستیک مقداری نون برنجی برداشت و گفت:
~~اما من با حرف زدن سعی میکنم طرفم رو قانع کنم...الانم اینا رو گفتم تا کاملا در جریان باشین که شرایط ما چقدر حساسه...
مایکل دست از خوردن کشید و کاملا جلو اومد و به حالت زمزمه واری گفت:
~~نمیخوایم شاخک های مامورای فضول پلیس دوباره حساس بشه...اینجوری جز دردسربرامون چیزی نداره!!
مایکل اینو گفت و با آرامش دوباره مشغول غذا خوردن شد...سونگجو با شنیدن این حرف، استرس عجیبی مثل خوره به جونش افتاد اما مایکل طوری رفتار میکرد که انگار در مورد یک مساله روزمره مشغول صحبت هستن...
سونگجو دستاشو زیر میز برد و اونا رومشت کرد تا لرزشش مشخص نشه...حرفای مایکل در عین اینکه خیلی آروم به نظر میرسیدن،اما سونگجو شک نداشت که این آرامش قبل از طوفانه...دفعه اولی نبود که تو این موقعیتها قرار میگرفت و کاملا توجیه بود که در این شرایط فقط باید کاری رو که گفتن انجام بده...
بخاطر صحبت های مایکل ،همون یک ذره اشتهایی رو هم که داشت از دست داد...
مایکل بدون اینکه نگاهی به سونگجو بندازه لب زد:
~~نمیخواد نگران باشین...من طرف شمام چون حق پدری گردن من دارین...پس لطفا زودتر کارتون رو انجام بدین...
سونگجو عصبی لب زد:
—من دلم نمیخواد پسرایی مثل شما داشته باشم!!
اینو گفت و از صندلی بلند شد و کیفشو برداشت و میخواست بره که مایکل متعجب سرشو بالا آورد و گفت:
~~غذاتون رو نمیخورین؟؟الان یخ میکنه!!
به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:
~~لطفا بشینین...بهتون گفتم که من خودم میرسونمتون!!
سونگجو گفت:
—اشتها ندارم...از اولم گفتم چیزی نمیخورم!!!
مایکل سرشو پایین انداخت و قبل از اینکه مشغول خوردن برنج و پوره بشه... گفت:
~~اما صحبتای ما تموم نشده!!
سونگجو که جوش آورده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:
—از نظر من تموم شدس...به برادرتم بگو چیزی که میخواد رو پیدا میکنم...
برگشت تا از رستوران بیرون بره که با حرف مایکل ایستاد:
~~پروژه اصلی در چه وضعیه؟؟
سونگجو احساس کرد ته دلش خالی شد...
چشماشو به هم فشار داد و نهایت تلاششو کرد تا صداش نلرزه...
به آرومی برگشت و گفت:
—اونم داره به خوبی پیش میره...
مایکل به چشمای سونگجو نگاه کرد و گفت:
~~فعلا تمرکزتونو بذارین روی کاری که باید برای پیتر انجامش بدین...برای کار اصلیمون فعلا وقت داریم!!
سونگجو سرشو تکون داد و برگشت تا از رستوران بیرون بره...اما چیزی مانع رفتنش میشد...حرفی که تو گلوش مونده بود که اگه اونو به زبون نمیورد پشیمون میشد...
یک لحظه تمام قدرتشو جمع کرد و دوباره به سمت مایکل برگشت...احساس کرد صورتش از فرط عصبانیت گل انداخته...
دستشو بالا آورد و با لحن هشدار دهنده ای گفت:
—این بار اون دوتا کار رو براتون انجام میدم...اما دیگه نمیخوام ریخت هیچکدومتونو ببینم...نه تو محل کارم نه هیچ جای دیگه!!
مایکل لبخند زد و به چشمان نگران سونگجو نگاهی انداخت و گفت:
~~شما که میدونین...در مورد کار کردن یا نکردنتون پیتر تصمیم میگیره نه من!!!
در مورد قسمت دوم هم باید بگم من حرفامو فقط یه بار میزنم!پس اگه حرف گوش کن باشین،دیگه منو نمیبینین...
با لحن خاصی که لبخند موذیانه ای قاطیش بود ادامه داد:
~~در ضمن مراقب خودتون باشین استاد...
بیرون هوا خیلی سرده!!
جنس نگاه مایکل در یک لحظه از حالت مهربونی که داشت خارج شد...سونگجو از این نگاه مایکل بیشتر به خودش لرزید...چشماش ترسناک شده بودن و سونگجو معنیشو خوب متوجه میشد...زنگ خطر براش روشن شده بود!
در جواب چیزی نگفت...برگشت و با قدم های تند از رستوران بیرون اومد...با وجود هوای سرد، سرتاسر وجودش از عصبانیت گر گرفته بود....تمام حرف های دیگه ای که آماده کرده بود بهش بزنه ،در مدت چند دقیقه با صحبت های مایکل از بین رفته بود!!
سونگجو جز اطاعت کار دیگه ای نمیتونست بکنه...فقط باید صبر میکرد تا وقتی کارشو انجام داد با صلح و آرامش از گروهشون خارج بشه...
سر خیابون که رسید موبایلشو دراورد و شماره ای گرفت و منتظر شد...با شنیدن صدای جهوا نفس راحتی کشید و گفت:
—سلام...
++سلام...چی شده الان بهم زنگ زدی؟مگه کلاس نداری؟
سونگجو جدی لب زد:
—باید ببینمت...یه مساله ای پیش اومده که باید باهات درمیون بذارم!!
++چی شده؟لیلیا حالش خوبه؟
—آره خوبه...موضوع در مورد پیتره...
چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد...حتی جهوا هم از خبر سونگجو جا خورده بود...
بعد از کمی مکث جهوا آروم لب زد:
+چی شده؟؟
—نمیتونم پشت تلفن بهت بگم...باید حضوری ببینمت
+باشه هر وقت که بگی مشکلی نیست...
—بعد از کلاس دانشگاه میام رستوران...
+پس میبینمت
سونگجو تماس رو که قطع کرد خیالش کمی راحت شد...تنهایی نمیتونست فکر کنه و باید با کسی مشورت میکرد و چه کسی بهتر از جهوا که یه زمانی با هم تو کار آثار باستانی بودن...
گوشیشو تو جیب پالتوش گذاشت...بخاطر درد پاهاش نمیتونست تند راه بره...به ناچار پالتوشو محکم به خودش پیچید و راهی دانشگاه شد...
کیونگسو با تعجب گفت:
—هفته دیگه؟؟؟
مین جو سرشو تکون داد و گفت:
#اوهوم...سرآشپز امروز بهمون گفت...منم اومدم بهت بگم که خودتو آماده کنی...
کیونگسو تکیشو به دیوار داد و گفت:
—حالا چه جور مراسمی هست؟
مین جو سرشو خاروند و گفت:
#منم چیز زیادی نمیدونم...انگار قراره یه جلسه مهم کاری اینجا برگزار بشه...سرآشپز تاکید کرده همه چی باید مرتب و به بهترین نحو آماده باشه...
کیونگسو ابروهاشو بالا داد و گفت:
—شما خبر ندارین چه غذاهایی قراره سرو بشه؟
مین جو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
#نمیدونم...فعلا سرآشپز چیزی اعلام نکرده!!
کیونگسو سرشو پایین انداخت و آهسته گفت:
—کنجکاو شدم بدونم چی تو سر سرآشپزه!!
مین جو بعد از شنیدن این حرف خندید و گفت:
#چه عجب،تو بلاخره در یک مورد کنجکاو شدی!!!همیشه اینقدر ساکتی که گاهی اوقات فکر میکنم که اینجا نیستی!!!
کیونگسو لبخندی زد و چیزی نگفت..
مین جو با شنیده شدن اسمش گفت:
#من برم...تو به کارات برس..
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...کیونگسو بشدت کنجکاو بود که چقدر این قرار کاری مهمه که از یک هفته مونده به برگزاریش،به همه تاکید شده ،همه چیز باید مرتب و آماده باشه!!
دوباره به سینک نزدیک شد و دستاشو مابین کف ها فرو برد و مشغول شستن ظرف ها شد...
کار کردن در اون فضای آروم، باعث شده بود که تمام تمرکزش روی کارش باشه و نتونه به مشکل هوانگ و فروش مغازه فکر کنه...
مین جو براش سه سری دیگه ظرف نشسته آورد و کیونگسو رو تا آخر شیفت شام مشغول شستنشون کرد...
وقتی کارش تموم شد دستکش هاشو دراورد و از اتاق بیرون اومد تا اگه ظرفی باقی مونده،جمع کنه و بشوره...وقتی وارد فضای ساکت آشپزخونه شد ، مثل همیشه چشمش به بشقاب شام آماده ای که بهش چشمک میزد افتاد و لبخند پهنی روی لب هاش شکل گرفت...
این بار براش لازانیای اسفناج ومرغ گذاشته شده بود...حتی بوش هم کیونگسو رو مست میکرد...
طبق معمول کسی اون دور و اطراف نبود و کیونگسو با ذوق کودکانه ای بشقاب رو برداشت و بوش کرد...عطر اسفناج و پنیر و مرغ سرخ شده مابینش ،بهمراه فلفل،دهانشو حسابی آب انداخته بود...
بخاطر ایستادن های زیاد پاهاش ضعف میرفتن..همونطور که چنگال رو از روی پیشخوان برمیداشت، بشقاب به دست، روی زمین نشست...چنگالشو داخل لایه های باریک لازانیا فروبرد و اولین لقمه رو داخل دهانش گذاشت...
اسفناج هایی که بین پنیر و لایه های لازانیا مخفی شده بودن فوری داخل دهانش آب شدن و بعد طعم شور و شیرین پنیر جایگزین لطافت اسفناج شد...
کیونگسو از فرط خوشحالی ،یواش یواش غذا رومیخورد تا زود تموم نشه...
همونطور که در دنیای خودش غرق بود و از طعم فوق العاده غذا لذت میبرد،متوجه ورود کسی شد...بسرعت از جاش بلند شد و نگاهش با نگاه آقای کیم برخورد کرد...دستپاچه تر از همیشه بشقاب رو روی پیشخوان گذاشت و تعظیم کرد...آقای کیم با مهربونی جلو اومد و مقابل کیونگسو ایستاد و با لحن دلجویانه ای گفت:
~~ببخشید،مثل اینکه ترسوندمت...
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
—نه اصلا...
آقای کیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
~~گوشیم اینجا جا نمونده؟؟؟هرچی تو کیفمو گشتم پیداش نکردم...
کیونگسو به دنبال حرف اون با چشمانش اطراف رو گشت...و با دیدن گوشی موبایل مشکی رنگی که در سکوی آخر جا خوش کرده بود با خوشحالی بطرفش رفت و اونو برداشت و بهش داد...آقای کیم لبخندی زد و گفت:
~~ممنونم کیونگسو...
کیونگسو خندید و گفت:
—من باید از شما تشکر کنم...
آقای کیم با تعجب گفت:
~~برای چی؟
کیونگسو با لبخند گفت:
—شما تو این مدت خیلی هوامو داشتین...
آقای کیم خندید و گوشیشو تو جیبش گذاشت و گفت:
~~تو خیلی پسر پرتلاش و خوبی هستی و من همیشه از کمک کردن بهت خوشحال میشم...
نگاهی به چهره خجالت زده کیونگسو انداخت و گفت:
~~از روزی که اون مساله مهم رو به یونگ یادآوری کردی،متوجه شدم که تو آشپزی یه چیزایی سرت میشه..درسته؟؟
کیونگسو چشماش برقی زد و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد، گفت:
—یه چیزایی...
آقای کیم لبخندی زد و گفت:
~~خیلی خوبه...
اینو گفت و با دست به شانه کیونگسو ضربه ای زد و گفت:
~~من دیگه میرم...یادت نره برقا رو خاموش کنی...
اینو گفت و ازش فاصله گرفت تا از آشپزخونه بیرون بره...کیونگسو تمام توان و جراتشو جمع کرد و گفت:
—میتونم ازتون یه درخواست داشته باشم؟؟
آقای کیم با تعجب برگشت و گفت:
~~بگو؟؟؟
کیونگسو با قدم های آهسته بهش نزدیک شد و گفت:
—میتونم براتون غذا درست کنم؟
آقای کیم تعجبش بیشتر شد و گفت:
~~چرا میخوای این کار رو بکنی؟؟؟
کیونگسو موهاشو از جلوی پیشونیش کنار زد و گفت:
—میخوام افتخار اینو داشته باشم تا دستپختمو بهتون نشون بدم...
آقای کیم خندید و گفت:
~~خیلی عالیه...مطمئنم که غذاهای خوبی درست میکنی... حتما برام این کارو بکن...
کیونگسو از ذوق دستاشو بهم قلاب کرد و گفت:
—میخوام شما روی دستپختم نظر بدین تا بتونم یه روزی غذاهایی به خوشمزگی شما درست کنم و براتون سرو کنم...
کمی مکث کرد و با خجالت گفت:
—البته بعنوان هدیه...
آقای کیم ابروهاش رو بالا داد و پرسید:
~~هدیه برای چی؟؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
—بخاطر تمام محبت هایی که بهم کردین...
آقای کیم دستشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:
~~من کار خاصی نکردم عزیزم...احتیاجی به هدیه نیست...
کیونگسو که از خجالت در حال آب شدن بود،
سرشو خاروند و گفت:
—راستی یه سوال میتونم ازتون بپرسم؟
~~در چه موردی؟
کیونگسو به ظرف غذا که روی پیشخوان بود اشاره کرد و گفت:
—در مورد این غذاها...
آقای کیم تا میخواست جواب بده یکی از پیشخدمت های خانم وارد آشپزخونه شد و با ذوق زیادی گفت:
**آقای کیم عجله کنین...خانم منتظرتونن...
آقای کیم برگشت و با دیدن دخترک، خندید و گفت:
~~الان میام سوزی
بعد رو به کیونگسو گفت:
~~بعدا یادم بنداز تا راجع بهش حرف بزنیم باشه؟
کیونگسو که از اومدن بی موقع اون دختر عصبانی شده بود، به ناچار لبخندی زد و تعظیم کرد و گفت:
—بله حتما
آقای کیم با لحن همیشه مهربونش ازش خدافظی کرد و با دختر پیشخدمت از آشپزخانه بیرون رفتن...
بعد از رفتنشون، کیونگسو زیرلب فحشی نثار اون دختر کرد...بطرف پیشخوان رفت و دوباره بشقاب رو از روش برداشت...
اگه اون دختره فضول فقط چند دقیقه دیرتر میرسید،کیونگسو میتونست جواب سوالشو از آقای کیم بگیره...
دوباره روی زمین نشست و بقیه غذاشو هم با اشتیاق نوش جان کرد...هر شب که اون غذاهای معرکه رو میخورد انگار نور به چشماش میومد و انرژی زیادی بهش منتقل میشد...
با وجوداینکه جواب سوالشو نگرفته بود اما احساس خوشحالی میکرد به سرآشپز خواستشو گفته...تنها کاری که باید میکرد این بود که نهایت تلاشش رو بکنه تا خودشو به سرآشپز ثابت کنه...
شامش رو خورد و ظرف های باقیمونده رو جمع کرد و شست...وقتی از اتاق بیرون اومد همه وسایل رو چک کرد و دست آخر برق رو خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون اومد...در راهرو بسمت آسانسور به راه افتاد که تلفنش زنگ خورد.
با دیدن شماره لویی تماس رو وصل کرد:
++کجایی چشم درشتم؟؟کارت تموم شد؟؟
کیونگسو گوشی به دست،جلوی آسانسور ایستاد و دکمه رو زد و منتظر شد:
—دارم میام پایین...تو رسیدی؟؟
++اره بیا دم در وایسادم...
کیونگسو بعد از اینکه تماس رو قطع کرد، سوار آسانسور شد و دکمه طبقه همکف رو زد...دستشو داخل جیبش فرو کرد و کلاه بافتنیشو درآورد و سرش گذاشت...
به طبقه همکف که رسید، درب آسانسور باز شد، از فضای اصلی رستوران عبور کرد... به درب خروجی که رسید ، بصورت اتوماتیک باز شد...
همونطور که از پله ها پایین میومد،نگاهی به اطراف انداخت و لویی رو دید که کنار موتورش ایستاده و طبق عادت همیشگیش سیگار میکشه...
کیونگسو اخماشو تو هم کشید و با سرعت بطرفش حرکت کرد...لویی با دیدن کیونگسو سیگارشو خاموش کرد و با لبخند گفت:
++چطوری پسر؟
کیونگسو با عصبانیت و خیلی جدی لب زد:
—اگه تو بذاری خوبم!!
لویی چشماش درشت شد و گفت:
++چی شده مگه؟؟؟
کیونگسو به ته سیگار روی زمین اشاره کرد و گفت:
—مگه تو قول نداده بودی که سیگار رو ترک کنی؟
لویی چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
++اوووووه بخاطر چیز به این کوچولویی اخماتو کشیدی تو هم؟؟؟
اینبار،کیونگسو بود که چشماش درشت شد و با حرص لب زد:
—اصلنم چیز کوچیکی نیست!!!صد بار بهت گفتم این آشغالا ، کشیدنش برای سلامتی ضرر داره...
لویی همونطور که سوار موتور میشد گفت:
++بیخیالش بابا...فعلا بیا سوار شو که خانم هونگ بدجوری منتظره...
کیونگسو با تعجب پرسید:
—مگه بهش گفتی میایم؟؟
لویی با صدای بلندی خندید و گفت:
++نه بابا شوخی کردم...
کیونگسو چهره پوکر فیسی گرفت و سوار موتور لویی شد...کلاهشو تا پایین ترین حد ممکن آورد تا سرما اذیتش نکنه...لویی در حالیکه کلاه ایمنی رو سرش میگذاشت گفت:
++محکم بچسب...
کیونگسو دستاشو محکم دورش حلقه کرد...لویی بعد از روشن کردن موتور با سرعت سرسام آوری به حرکت در اومد...کیونگسو محکم تر به لباس لویی چنگ زد و با صدای بلندی گفت:
—یواش تر برو دیوونه...الان جفتمونو به کشتن میدی!!
لویی قهقهه ای زد و گفت:
++نمیشه...اینجوری حالش بیشتره!!
کیونگسو چشماشو به خاطر سوز زیادی که به صورتش سیلی میزد ،بسته بود و گفت:
—من تازه شام خوردم...نمیخوام صحنه ناخوش آیندی برات درست کنم!!!
لویی سرشو عقب برد و گفت:
++بازم از اون غذاهای مرموز برات گذاشتن؟؟!!
—آره
لویی سرعت بیشتری گرفت و با صدای بلند گفت:
++تو فعلا کیف کن چشم درشتم...اگه اتفاقی افتاد با من!!
لویی با موتور در خیابان و مابین ماشین ها لایی میکشید و مدام سرعتشو زیاد تر میکرد...
کیونگسو چانه شو روی شونه لویی گذاشته بود و از فرط هیجان همونطور که چشماش بسته بود با صدای بلند میخندید...
چندبار ازش خواست تا آروم تر بره اما مگه لویی میتونست خنده هاشو بشنوه و متوقف بشه...
اینقدر به کارش ادامه داد که وقتی سرعتشو عادی کرد،کیونگسو کماکان داشت میخندید...
لویی سرشو مایل کرد و گفت:
++بهت خوش گذشت؟؟؟
کیونگسو صداشو که بخاطر خندیدن بلند گرفته بود،صاف کرد و گفت:
—خیلی خوب بود لوو...
لویی لبخندی زد و گفت:
++این به یاد خاطرات قدیم بود...
کیونگسو نگاهی به نیم رخ لویی انداخت و آروم زیر گوشش زمزمه کرد:
—ازت ممنونم...
بعد از یک ربع گشت زدن،بلاخره به رستوران مورد نظرشون رسیدن...لویی موتورشو در جای مناسبی پارک کرد و بهمراه کیونگسو پیاده شدن.
کیونگسو دستشو به نشانه هشدار بالا آورد و رو به لویی که کلاه ایمنیشو در میورد گفت:
—من به یک شرط میام تو!!
لویی کلاه رو دستش گرفت و هوفی کشید و گفت:
++شرطتو میدونم...نمیخواد چیزی بگی...قول میدم زیاده روی نکنم...
کیونگسو آهی کشید و گفت:
—قول بده لووو...
لویی لبخندی زد و برای اینکه خیال کیونگسو رو راحت کنه گفت:
++باشه قول میدم
اینو گفت و هردو بطرف درب ورودی حرکت کردن...وقتی وارد شدن یکی دوتا مشتری بیشتر داخل ننشسته بودن...
با وجود هوای سرد بیرون، فضای داخل گرم و راحت بنظر میرسید...
اونجا یک رستوران خیابانی داخل چادر بسیار بزرگ بود که مثل تمام رستوران هایی که در سئول وجود داشت،با نایلون ضخیمی پوشیده شده بود...
محیط کوچک اونجا، پذیرای تعداد محدودی میز و صندلی بود...میزهای دایره ای شکل چوبی که دور تادورش صندلی های پشت کوتاه قشنگی قرار داشتن...
لویی با دیدن خانم هونگ خندید و گفت:
++ما اومدیم آجوما...
خانم میانسالی،با موهای جوگندمی که تا روی گوشش میرسید،از پشت پیشخوان بیرون اومد و با خوشرویی بطرفشون رفت و گفت:
~~ببین کیا اینجان!!!پسرای عزیزم
کیونگسو خندید و تعظیم کرد و گفت:
—از دیدنتون خوشحالم آجوما...
خانم هونگ دست کیونگسو رو گرفت و با مهربونی گفت:
~~منم همینطور کیونگسوی عزیزم...
به میز های خالی اشاره کرد و گفت:
~~بهترین وقت ممکن اومدین...برین بشنین تا براتون غذاهای خوشمزه بیارم
لویی دستشو بالا آورد و به هم مالید و گفت:
++من که خیلی گرسنمه...
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
—من غذا خوردم...زحمت نکشین...
لویی نفس عمیقی کشید و با غرور گفت:
++اگه غذا نمیخوره براش نوشیدنی بیارین آجوما....شما بهترین گوشت خوک رو بهمراه سوجو برای مشتری سرو میکنین..
خانم هونگ ضربه ای به شانه لویی زد و گفت:
~~تو این زبون رو نداشتی میخواستی چی کار کنی؟؟
لویی خندید و با کیونگسو بطرف یکی از میزهای خالی حرکت کردن...
کیونگسو روی صندلی نشست و دستاشو روی میز گذاشت...لویی هم مقابلش نشست و همونطور که کاپشنش رو درمیورد گفت:
++محیط اینجا رو خیلی دوست دارم...یه آرامش خاصی توشه...
کیونگسو کلاهشو برداشت و درحالیکه موهاشو درست میکرد، با لحن شیطنت باری گفت:
—تو همیشه اینجورجاها رو دوست داری!!!
لویی به صندلی تکیه داد و با آرامش گفت:
++گاهی اوقات خوبه آدم از این دنیای نکبتی یه کم فاصله بگیره!!من نمیدونم تو چرا دوست نداری؟!
کیونگسو دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
—چون من اینقدر مشکل دارم که مثل باتلاق داره منو پایین میکشه...هیچی هم نمیتونه منو ازین وضعیت دربیاره...
چند دقیقه در سکوت سپری شد ...خانم هونگ با سینی پراز غذا بالای میزشون رسید و همونطور که ظرف های رنگارنگ رو روی میز میچید گفت:
~~بهترین غذاهامو براتون اوردم...امیدوارم لذت ببرین...
لویی با کنجکاوی نگاهی به سینی کرد و بعد چشمکی زد و گفت:
++اجوما...نوشیدنیات کجان؟؟
خانم هونگ گفت:
~~اونم الان براتون میارم...
لویی تشکر کرد و رو به کیونگسو گفت:
++فعلا بیا غذا بخوریم ... وقت برای حرف زیاده!!
کیونگسو نگاه خیرشو از مرد مستی که پشت سر لویی تلو تلو میخورد تا به صندوق برسه،برداشت و گفت:
—بهت گفتم شام خوردم لو...تو بخور...
لویی نگاهی به چشمان غمگین کیونگسو انداخت و درحالیکه چاپستیک رو از روی میز برمیداشت،گفت:
++تو قبلا هم این مشکلات رو داشتی!!هیچوقت قیافت اینجوری نمیشد...امروز خیلی داغون بنظر میای...نمیخوای بگی چی شده؟!
خانم هونگ با بطری های سوجو برگشت و اونارو روی میز گذاشت...لویی ظرف نودل رو برداشت و گفت:
++دقیقا به موقع اومدین...
خانم هونگ خندید و گفت:
~~از غذاتون لذت ببرین...
اینو گفت و رفت...کیونگسو به ظرف های رنگارنگ غذا خیره شده بود و چیزی نمیگفت...
لویی همونطور که مشغول خوردن بود با دهان پر گفت:
++نیوردمت اینجا که به غذاها زل بزنی!!
با چاپستیک مقداری کیمچی روی نودل ها گذاشت و ادامه داد:
++آوردمت که باهام حرف بزنی!!
کیونگسو نگاهشو به لویی که با لذت فراوان مشغول بلعیدن غذا بود،داد و گفت:
—هوانگ میخواد مغازه رو بفروشه...
لویی همونطور که لقمه تو دهنش بود با چشمان گرد به کیونگسو نگاه کرد و گفت:
++چی گفتی؟؟؟میخواد چه غلطی کنه؟؟؟
کیونگسو آه عمیقی کشید و درب بطری سوجو رو باز کرد و اولین پیک رو برای خودش ریخت و یک جا سرکشید...از تلخیش صورتش تو هم رفت اما براش مهم نبود...دومین پیک رو هم پر کرد و گفت:
—اره...درست شنیدی...
لویی چاپستیک ها رو داخل نودل فرو کرد و گفت:
++اما تو که میگفتی این شغل آب و اجدادیشه...چطور یه دفعه این تصمیم رو گرفت؟؟
کیونگسو شونه هاشو بالا انداخت و پیک دوم رو سرکشید و گفت:
—نمیدونم...تنها چیزی که میدونم اینه که دوباره دارم به وضعیت نکبتی که توش بودم،برمیگردم...
چاپستیک رو برداشت و مقداری گوشت خوک سرخ شده تو دهانش جا داد تا تلخی سوجو کمی کمتر بشه...
نیشخندی زد و با حالت مسخره ای به خودش گفت:
—نه اینکه الان وضعیت خیلی خوبی دارم!!
لویی با تمام وجودش با کیونگسو همدردی میکرد... میدونست که اون با رنج و مشقت زیاد پول درمیاره و زندگیشو میگذرونه ،و حالا که با شغل دومش ،به تازگی زندگیش روی روال عادی افتاده بود،یک مشکل جدید جلوی راهش سبز شده بود!!
با شنیدن این خبر،قدرت حرف زدن ازش گرفته شده بود و نمیدونست چی باید بگه تا غم دوستش رو کمتر کنه...
کمی صورتشو جلو برد و گفت:
++حالا میخوای چی کار کنی؟
کیونگسو با انگشتش اشکال نامفهومی رو روی میز درست میکرد...
سری تکون داد و عصبی لب زد:
—اینطوری نمیتونم ادامه بدم لوو...خسته شدم...
پیک سوم رو که برای خودش ریخت، ادامه داد:
—از این زندگی نکبتی که معلوم نیست من کجاش وایسادم و چه غلطی میخوام بکنم...
لویی با نگرانی به کیونگسو که گونه هاش گل انداخته بود نگاه کرد...شاید آوردن کیونگسو اینجا اشتباه بود...لویی میدونست که ظرفیت مشروب خوردن اون خیلی پایینه...
وقتی کیونگسو رو دید که مشغول ریختن پیک چهارم بود،دستشو آروم روی دستش گذاشت و گفت:
++بسه کیونگسو...قرارمون این بود که تو مراقب من باشی که زیاده روی نکنم...
کیونگسو نگاه خستشو به چشمان نگران لویی انداخت و با لبخند گفت:
—نگرانم نباش...با چند تا پیک سوجو نمیمیرم!!!
کمی مکث کرد و آهسته و با بغض گفت:
—من خیلی وقته که مردم...
لویی دستشو میون دستاش فشار داد و با صدای بلندی گفت:
++یه بار دیگه ازین حرفا بزنی،خودم حسابتو میرسم...
کیونگسو از صدای محکمش کمی از جاش پرید... انتظار همچین عکس العملی رو از لویی نداشت...
لویی همونطور که دستاشو تو دستای خودش نگه داشته بود گفت:
++اگه زندگی بهت سخت گرفته و راه نفس کشیدن برات نذاشته،من درک میکنم...من با تو از بچگی بزرگ شدم...اتفاقی که برای خانواده و زندگیت افتاد وحشتناک بود..کاملا بهت حق میدم
کیونگسو آب دهانشو صدادار قورت داد و نگاهشو به صورت مهربون لویی گره زد...
لویی دستاشو دوباره فشار داد با لحن جدی ادامه داد:
++اما دیگه حق نداری این مزخرفات رو به زبونت بیاری...حق نداری حرف از مردن بزنی...
تو زنده ای و میتونی ادامه بدی،درست مثل این سال هایی که با هم بودیم و با هم از کنار مشکلات عبور کردیم...
کیونگسو لبخند تلخی زد و گفت:
—تو همیشه کنارم بودی و من بابتش ازت خیلی ممنونم...علی رغم تمام مسائلی که با هم داشتیم،تو بازم کنار من موندی...
لویی خندید و گفت:
++تو هم خیلی بهم کمک کردی...تو قوی هستی کیونگسو...اشکالی نداره اگه گریه کنی و یا بعضی وقتها درست مثل الان کم بیاری...اما مهم بعدشه...
لویی اینو گفت و دستاشو از میون دست کیونگسو خارج کرد و همونطور که به صندلی تکیه داده بود ادامه داد:
++کسی نیست که تو این دنیا کمکت کنه...باید خودت دستاتو بزاری رو پاهات و بلند بشی...این قانون زندگیه...
مدتی سکوت بینشون برقرار شد...کیونگسو نفس عمیقی کشید و با چاپستیک، مقداری کیمچی برداشت و گفت:
—لو؟؟
لویی در حالیکه ظرف نودل رودوباره تو دستش گرفته بود گفت:
++هوووم؟؟؟
کیونگسو کیمچی رو داخل دهانش برد و همونطور که آروم اونو مزه میکرد گفت:
—من...یه چیزی تو سرمه که میخوام برای اولین بار انجامش بدم...
لویی ابروهاشو بالا برد و با کنجکاوی پرسید:
++چی؟
—میخوام تو رستورانی که کار میکنم،یه شغل تمام وقت بگیرم
لویی با چشمای گرد گفت:
++دیوونه شدی؟!!میخوای از خستگی خودتو به کشتن بدی؟؟
کیونگسو با آرامش دستشو جلوی صورت عصبانی لویی گرفت و گفت:
—آروم باش لووو...منظورم زمانیه که هوانگ مغازه رو فروخت...
کمی فکر کرد و در حالیکه به میز چوبی رو به روش خیره شده بود،ادامه داد:
—قبل از اون باید یک سری کار دیگه انجام بدم..
++چه کاری؟
—باید چندبار برای سرآشپزمون غذا درست کنم تا نظرشو جلب کنم...اگه اون خوشش بیاد میتونم بقیه راه رو با اطمینان جلو برم..
لویی در بطری رو باز کرد و برای خودش یک پیک سوجو ریخت و گفت:
++اگه هوانگ مغازه رو نفروشه چی؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
—برام مهم نیست...من دیگه نمیخوام اونجا کار کنم...
لویی متعجب گفت:
++تو مطمئنی؟
کیونگسو بلافاصله سرشو به نشونه تایید تکون داد...
لویی گفت:
++پس من با خاله حرف میزنم
—نه نمیخواد..ایشون به اندازه کافی، بخاطر من به دیگران رو انداخته...خودم با سرآشپز حرف میزنم
لویی مقداری گوشت خوک روی نودل گذاشت و اونو داخل دهانش برد..همونطور که مشغول خوردن بود گفت:
++تو باید با رییس حرف بزنی نه سرآشپز!...سرآشپز هم یه کارمنده مثل بقیه...خاله هان درسته که مدیر سالنه و درجش به اندازه بقیه بالا نیست،اما رابطه خوبی با رییس داره و میتونه...
کیونگسو نگذاشت حرفش تموم بشه و گفت:
—میخوام خودم انجامش بدم...
کمی مکث کرد و موهاشو از صورتش کنار زد و ادامه داد:
—امشب باهاش حرف زدم و تونستم راضیش کنم تا براش غذا درست کنم
++خب
—خیلی خوشش اومد و استقبال کرد...
++پس حله...
کیونگسو با لحن مطمئنی لب زد...
—میخوام این کار رو خودم انجامش بدم...مثل دورانی که تنهایی آشپزی یاد گرفتم...بدون اینکه کسی کمکم کنه...باید از این باتلاق دربیام...قبل ازینکه خیلی دیر بشه...
لویی لبخندی زد و به شوخی گفت:
++مثل اینکه سوجوهای خانم هونگ خیلی تکونت داده!!
کیونگسو خندید و گفت:
—من مست نیستم..کاملا هشیار دارم این حرفا رو میزنم...امروز یکی بهم گفت که جاه طلبی خوبه اما به شرطی که به دیگران آسیب نزنی!!
منم میخوام جاه طلب باشم!!
لویی کمی فکر کرد و گفت:
++یادم نمیاد وسط دلداری دادنم اینو بهت گفته باشم!!
کیونگسو با چاپستیک مقداری نودل برداشت و گفت:
—تو نبودی...یکی دیگه بهم گفت...
لویی با شیطنت خاصی بهش نگاه کرد و لب زد:
++کی شیطون؟؟؟
کیونگسو نودل رو داخل دهانش برد و همونطور که مشغول خوردنش بود گفت:
—میشناسیش...مشتری پنیر فروشیه...
لویی سرشو خاروند و گفت:
++اهان...همون دراز بدقواره رو میگی؟؟
کیونگسو سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
—تو نمیتونی درست حرف بزنی؟!آخه کجاش دراز بدقواره هست ؟
خودشم نفهمید چرا اینو به زبون آورد؟؟اما برخلاف تمام شوخی های لویی،این یکی اصلا به مذاقش خوش نیومد...
لویی چشماشو ریز کرد و بدون اینکه به روش بیاره گفت:
++پس کیونگسوی ما بغیر از من با شخص دیگه ای هم حرف میزنه؟؟
کیونگسو نگاهی به آخرین مشتری که از سر میز بلند میشد انداخت و بطری سوجو رو بین دوتا دستاش به بازی گرفت و گفت:
—تا حدودی!!!
لویی دوباره مشغول خوردن شد و گفت:
++خیلی خوبه...
کیونگسو تا حد زیادی حالش بهتر شده بود...در ذهنش تمام حرفایی که چانیول در مورد هدفش به کیونگسو گفته بود رو مرور کرد و تصمیمشو گرفت که یه تغییر اساسی تو زندگیش بده...
شاید کاری که هوانگ کرد خیلی هم بد بنظر نمیرسید!!!
لویی بعد از خوردن غذا پیک های مشروب رو پر کرد و بعد با خوشحالی گفت:
++پس به سلامتی زندگی جدید چشم درشتمون
کیونگسو خندید و با خوشحالی پیک ها رو به هم زدن...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...