#پارت_۷

11 1 0
                                    

چشمامو باز کردم
هنوز همونجا بودم ولی خبری از آرشا نبود
بلند شدم و اطراف و نگاه کردم ، هیچکس نبود
ساعت و نگاه کردم ۱ و نیم شب بود
برگشتم و رفتم سمت خونه در و باز کردم و آرشا رو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم خونه تاریک بود و درست همون جوری بود که قبل مهمونی ازش خارج شده بودیم
کیفمو انداختم رو مبل و رفتم طبقه بالا در اتاق آرشا رو باز کردم ولی کسی نبود
دوباره صداش کردم
از اتاقش اومدم بیرون که صدایی از اتاق خودم شنیدم
رفتم سمت اتاقم و آروم در و باز کردم
جثه چهار شونه پسری و دیدم که پشتش به من بود و رو تخت نشسته بود
آروم صدا کردم
_آرشا؟
از رو تخت بلند شد و برگشت سمتم
تو تاریکی چهرشو نمی دیدم ولی مشخص بود که آرشا نیست
یه قدم به عقب رفتم و خواستم فرار کنم ولی انگار یه چیزی جلو مو گرفته بود
پسر آروم به سمتم اومد و گفت
_نترس
_تو کی هستی؟
_مهم نیست به کمکت احتیاج داریم
وقتی ازم خواست نترسم ناخودآگاه ترسم ریخت
یه قدم رفتم جلو که بهتر ببینمش
_کی به کمکم احتیاج داره؟
_باید کمک کنی تا برگردیم
_چجوری؟ باید چیکار کنم؟ تو چجوری اومدی داخل؟
_خودت می فهمی چیکار باید بکنی .. در اصل من اینجا نیستم
خواستم حرفی بزنم که یهو با وحشت رو تختم بیدار شدم
اطراف و نگاه کردم خبری از اون پسر نبود
قلبم شدید میزد و نفسم تنگ شده بود
احتمالا آرشا منو آورده بود داخل
بلند شدم و چراغ خواب و روشن کردم
از اتاق خارج شدم رفتم سمت اتاق آرشا
رو تختش خواب بود
نفس راحتی کشیدم و برگشتم به اتاقم لباسم و عوض کردم و نشستم رو تخت
نمیدونستم چمه ولی انگار اون واقعی بود
انگار هنوز اینجا بود و ازم کمک میخواست
دراز کشیدم و پتو رو کشیدم بالاتر
چهره محوی که از پسر دیدم هنوز توی ذهنم بود
موهای سیاه ، چشمای آبی و لهجه ویریجینایی
ولی اون فقط یه خواب بود فردا کلی کار داشتم و این خواب مسخره باعث بدخوابیم شد
چشمام و بستم‌ و سعی کردم اون خواب و از ذهنم خارج کنم و بخوابم ...

Blood EaterWhere stories live. Discover now