you are My peace!

709 127 9
                                    

-اوه سهونننن...چرا اینجوری میکنی؟!!
بعد از اینکه سهون برای بار سوم با عقب هل دادنش جلوی بوسیدنشو گرفت غرید.
+خستم!
و همین یه کلمه شد جوابش.
جونگین ناگهانی تو جاش نشست و با بهت بهش خیره شد؛ -خسته ای؟
چرخید و پشت بهش سعی کرد بخوابه
+آره خستم
-به من دروغ نگو
+دروغ نمیگم
صداش سرد بود، لحنش سرد بود، نگاهی که امروز خیلی کم بهش داده میشد سرد بود؛
-اوه سهون! من از طرز نفس کشیدنت حالتو میفهمم، میفهمم کی خسته ای کی سرحالی یا کی دلخوری، به...من...دروغ...نگو!!
جواب تمام حرفاش فقط سکوت بود، نفس عمیقی کشید
-سهون! بهم بگو چته!...اگه من کاری کردم بهم بگو.
بازم سکوت.
دیگه داشت کلافه میشد اما باید بازم تلاششو میکرد، این رفتار سهون اصلا عادی نبود. سمتش خم شد و دستش رو روی بازوش گذاشت و لبهاشو نزدیک گوشش رسوند -سهونا، باهام حرف بزن دیگه، چرا هیچی نمیگی؟
+دست از سرم بردار جونگین
-تا بهم نگی از چی ناراحتی دست از سرت برنمیدارم!
+جونگین!!
با صدایی بلندتر از قبل گفت و توقع داشت واقعا دست از سرش برداره.
اما این یه توقع کاملا بیجا بود.
-چیه؟! چرا بهم نمیگی چی شده؟ هیچ وقت اینجوری ازم فاصله نمیگرفتی.
چشماشو باز کرد و همزمان با کنار زدن دستش از روی بازوش توی جاش نشست.
+کیم جونگین بهت میگم دست از سرم بردار نمیفهمی؟ چرا نمیزاری آروم بگیرم؟
صداش هر لحظه بالاتر میرفت و این جونگینو شکه تر میکرد؛ سهون تو مزخرف ترین موقعیت ها هم معمولا آروم بود، اما حالا چی اینجوری عصبیش کرده بود؟
نشست و با بهت و دلخوری به چهره ش خیره شد.
-هاه؟ الان من ساکت شم تو آروم میگیری؟
+تو نباشی من کاااملاااا آروم میشم!
حالا علاوه بر بهت مقدار محسوسی وحشت رو هم میشد از چشمای جونگین خوند، وحشت از اینکه سهون دیگه نخوادش؛ سهون این جمله رو با صدای نسبتا آرومی گفته بود اما دل جونگین باهاش حسابی طوفانی شده بود.
بعد گفتن اون جمله ی آروم طوفانیش دوباره به همون حالت قبلش دراز کشید و پشتشو به جونگین کرد.
-من نباشم آروم میشی؟
با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت و سهون بلافاصله جوابشو داد.
+آره آروم میشم
-پس برم؟
+آره...برو
-تا همیشه؟
+برو.
چشمای بهت زده ش از اشک میدرخشید، حتی نمیتونست بفهمه این طوفان برای چی به پا شده ولی دیگه دلیلی هم برای موندن نمیدید، باید میرفت، اگه سهون اینجوری میخواست خب براش انجامش میداد.
بدون هیچ حرفی با پاهای لرزونش از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباسهاشون رفت، بافت طوسی، کاپشن و شلوار مشکی، اولین لباسهایی که به چشمش خورد رو بیرون کشید و پوشید و بعد برداشتن دسته کلید، سوییچ و گوشیش از روی میز کوچیک کنار تخت از اتاق خارج شد.
...
صدای تق باز شدن در کمد از سمت پایین تخت، صدای بالا کشیدن زیپ، صدای بهم خوردن چندتا کلید از سمت راست تخت و کشیده شدنشون روی چوب، صدای پایی که ازش دور میشد و صدای آروم باز و بسته شدن در اتاق.
همه ی این صداهارو شنیده بود اما هنوز متوجه مفهومشون نشده بود، ناگهان، با چیزی مثل جرقه زدن، دقیقا توی مغزش، بالاخره تونست همه ی اون صداهارو کنار هم بزاره و مفهومشونو درک کنه؛
رفته بود! جونگین رفته بود!!
انگار که بمب کنار گوشش ترکیده باشه، وحشت زده از جاش جهید و روی تخت نشست، دور و اطرافشو نگاه کرد، نبود!
در کمد باز بود، لباسای خوابش روی زمین افتاده بود، وسایلش روی میز نبود و در اتاق بسته بود؛
رفته بود...
از تخت پایین پرید و با سرعت رفت سمت در، شاید هنوز از خونه خارج نشده باشه، تو فاصله ی بین رسیدنش به در، خارج شدنش ازش و ایستادنش وسط حال فقط به چند تا چیز فکر کرد: چرا اون حرفو بهش زد، اصلا چیشد که اون حرفارو گفت و چرا رفت؟ فقط خواسته بود که جونگین دست از سرش برداره و ساکت باشه...چرا رفت؟!!
دور خودش چرخید، نبود، رفته بود، سمت در خروجی رفت و به محض خارج شدنش از واحد اسمشو صدا کرد، به جز راه پله ، آسانسور و دیوارا کسی صداشو نشنیده بود.
بیصبر تر از اون بود که منتظر آسانسور گیر کرده تو پارکینگ بمونه، ناچارا دوون دوون از پله ها پایین رفت ،باید قبل رفتن جونگین به پارکینگ میرسید.
خودشو رسوند اما نه اون وقتی که باید، رفته بود. دلش میخواست همونجا بشینه زمین و گریه کنه اما باید میرفت دنبالش.
با یاداوری اینکه نه لباس درستی تنشه و نه سوییچ ماشین همراهشه لعنتی به خودش فرستاد و این دفعه با آسانسور به واحدشون برگشت.
خودشو به اتاقی که تا همین چند دقیقه ی پیش جونگین رو توش دقیقا کنارش داشت رسوند و بعد پوشیدن شلوار جینش، خیلی نامرتب و روی شلوار راحتیش، گوشی و سوییچش رو برداشت و در حین خارج شدن از اتاق شماره ی جونگین رو گرفت..."دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد..."
فریادی از عصبانیت کشید و در رو پشت سرش کوبید. 
وارد شدنش به پارکینگ و احساس سرما و لرز ناگهانیش یادش انداخت انقدر عجله کرده که به جز شلوار چیزی نپوشیده و با همون تیشرت سفید نازک موقع خوابش اومده بیرون، ولی مگه اهمیتی داشت؟! الان چی از برگردوندن جونگین مهم تر بود؟
پشت فرمون نشست و استارت زد، ولی کجا باید میرفت؟ چجوری باید گم شدشو این موقع شب توی این شهر شلوغ پیدا میکرد؟
بعد از چند لحظه فکر کردن گوشیش رو که روی صندلی کناری ول کرده بود برداشت و به تنها کسی که می‌شناخت و در حال حاضر به درد بخور به نظر میرسید زنگ زد.
-برام مهم نیست خواب بودی و داشتی رویای بکو میدیدی؛ سریع میشینی پشت سیستم کوفتیت و رد ماشین جونگینو برام میزنی، بجنب چان.
بلافاصله بعد از وصل شدن تماس و شروع غرغرای چانیول غرید و بعد از گذاشتن گوشی روی اسپیکر دوباره روی صندلی ولش کرد.
+زود باش!!
گفت و ماشین رو به طرف خارج پارکینگ و خیابون راه انداخت، بعد از دو سه دقیقه و در ادامه ی غرغرای پارک چانیول، رفیق دیرین و هکر مورد علاقش، بالاخره اسم خیابونی که ماشین جونگین توش در حال حرکت بود رو شنید و فرمون رو برای رسیدن بهش چرخوند؛ طبق آدرسی که چان میداد پیش میرفت و در نهایت با شنیدن کلمه ی متوقف شده بالاخره تونست پشت ترافیک بی معنی اون موقع شب نفس راحتی بکشه.
+کجا؟
*خارج از شهره، نمیدونم چجور جاییه..خونه ای ویلایی چیزی بیرون شهر نداره؟ متوقف شده دیگه حرکت نمیکنه،مطمئنا به جایی رسیده.
با کمی فکر یادش اومد
+فهمیدم،احتمالا باغ پدرشه، میدونم کجاست....حواست بهم باشه میرم سمتش، اشتباه رفتم بهم بگو
*خیله خب
بعد از حدودا یک ساعت بالاخره راه باز شد و تونست به سمت باغ حرکت کنه، و خب حدسش درست بود، همون مکانی بود که چان گفته بود، چند متر عقب تر از ورودی باغ توقف کرد و پیاده شد، باید برمیگردوندش.
•°•
بدون هیچ حرف اضافه ای از خونه بیرون زده بود و مطمئن بود سهون حتی متوجه رفتنش نشده، جلوی اشکاشو گرفته بود تا بتونه درست رانندگی کنه و وقتی به جای مناسبی رسید همشونو رها کنه، حالا باد سردی که از پنجره ی ماشین میومد تو و محکم به صورتش میخورد داشت حسابی حالشو جا میاورد.
مغژشو گیج کرده بود، اشکاشو خشک و قلبشو سرد.
اولش نمیدونست کجا بره اما بعد یک ساعت رانندگی با مغز گیج و چشمای باز در نهایت خودشو جلوی در آهنی بزرگ باغ خونوادگیشون پیدا کرد.
آخه اینجا مکان مناسب گریه کردن بود؟!! شایدم مکان مناسب تغییر حال دادن و گریه هارو خندیدن..!
یه باغ بزرگ پر از گلهای رنگی و درختای میوه، با یه کلبه ی کوچیک آجری دقیقا وسطش که فقط برای یه نفر ظرفیت داشت، و فقط هم یک نفر توش ساکن بود.

My peace... Where stories live. Discover now