𝘗𝘢𝘳𝘵 𝟖¬

1.5K 299 127
                                    

حوله ای برداشت و پشت درخت ها لباساش رو در آورد.
حوله سفید رنگ رو دور بدنش پیچید و سعی کرد گره بزنه ولی کوتاه و کوچیک بود و مجبور بود با دستش نگهش داره.!
ته یونگ و جهیون رو دید که از آب در اومدن و جهیون ته یونگ رو بغل کرد و غیب شدن.

+شما لعنتی ها بالا 30 سال سن دارین!

لعنتی به حوله فرستاد و کلافه شده بود چون نه لباسی داشت و نه کسی بود کمکش کنه.

_چرا اینجا وایستادی جوجه؟

حوله رو محکم تر فشورد و با قدم‌ های آروم سمت هیونجین برگشت.

+لباس ندارم..اینم خیلی کوچیکه

_بیا اینو بپوش

تیشرت سرمه ای رنگی رو نشون داد و فلیکس هرجوری که بود اونو گرفت و حوله لعنتیش هم نیوفتاد..!

+ممنون

هیونجین لبخند محوی تحویلش داد و برای اینکه معذب تر از الانش نکنه از اونجا دور شد.
فلیکس تندی حوله رو باز کرد و البته خبر نداشت هیونجین از پشت درخت مشغول تماشای اندام ظریفشه.
لعنت به باسن سفید و حجیمش!
برای جلوگیری از اتفاق هایی که داشت توی پایین تنش رخ می‌داد سریع اونجا رو ترک کرد و فلیکس هم تیشرت رو پوشید.
خب.. خیلی عالی بود..!
نه لباس زیری داشت نه شلوارک و شلوار و هیچ کوفت دیگه ای.
با موهای خیس و دمپایی هایی که براش بزرگ بودن و حتی نمی‌دونست مال کیه، خودشو به صندلی رسوند و حوله رو، روی پاهای لختش انداخت.
قصد داشت امشب همه حرفاش رو به یونجون بگه و امیدوار بود اتفاق بدی نیوفته..!

...............

کمی خسته بود ولی باید امشب همه چیو تموم می‌کرد و راحت میشد.
وجود یونجون اذیتش می‌کرد و دیگه نمی‌خواست بهش خیانت کنه!
با تیشرتی که هیونجین بهش داده بود روی تخت نشست و به یونجون هم اشاره کرد بشینه.

×میشنوم

+میرم سر اصل مطلب..میخوام باهات بهم بزنم یون

×بخاطر هیونجین؟

+آره..دیگه دوست ندارم

دستای پسر بزرگتر مشت شدن و خیلی جلو خودشو گرفته بود تا نزنه زیر گریه.
لعنت به فلیکس که گذاشته بود اونو عاشق خودش کنه و بعد اینطوری ولش کنه.
با چشم های نم دار و بغضی که توی گلوش گیر کرده بود بلند شد و تنها با گفتن 'دوست دارم مراقب خودت باش' اونجا رو ترک کرد و فلیکس رو با عذاب وجدان تنها گذاشت..

..............

در حالی که ته یونگ و جهیون خسته از سکس هاردشون به خواب رفته بودن، اون دوتا پسر کوچولو بیدار بودن..
فلیکسی که برای بار سوم عکس های خودش و یونجون رو میدید و گریه میکرد و نفسش بند اومده بود و تقریبا داشت خفه میشد ولی بازم به گریه کردنش بخاطر عذاب وجدان شدیدی که داشت ادامه می‌داد.!
و جیسونگ..جیسونگی که دقیقا برعکس دوست کوچولوش خوشحال و سرحال بود و در حال چت کردن با لینو!
چقدر اون پسر احمق بود خدایا..یک احمق کیوت..شایدم خر کیوت..نمیدونم اصلا!
هرچی بود نمیزاشت لبخند از لبای جیسونگ دور بشه.
اون پسر همش بهش چیزای خنده دار میگفت و جیسونگ دوسش داشت.
اینکه لینو دقیقا فرد ایده آلش بود میترسوندش ولی نمی‌تونست امشبش رو خراب کنه و ترجیح داد فعلا بهش فک نکنه.

𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin