با چمدون رفتم پایین و سعی کردم صدا های توی سرم رو نادیده بگیرم.این نوع جیغ و دادا اوکی بودن،میتونستم نا دیدشون بگیرم.حداقل یکم....
"کجا میری؟"هری گفت و من یه جیغ کوچیک زدم و پریدم. سعی کردم وانمود کنم مثل دخترا جیغ نزدم.
"من دارم میرم دانکستر تا کریسمسو جشن بگیریم،میدونی...."با لبخند گفتم،اخم کرد و چشماشو ریز کرد.
"پس تولدت چی؟"اونجا جشن میگیرم،گفتم و دستمو بردم سمت در.
"لویی وایسا!"من آه کشیدم و برگشتم تا هریو ببینم.
"بله؟"پرسیدم و به هری که ناراحت بود نگاه کردم.
"من دلم برات تنگ میشه."اون گفت.اون جدی بود؟من ابروهامو سمتش بردم بالا.
"شک دارم."من گفتم و یبار دیگه سعی کردم که برم.
"میتونم باهات بیام؟"اون واقعا اینو پرسید؟از حالت صورتش میشه فهمید که گفت.خدایا.مشکلش چی بود؟صدا ها بیشتر شدن و من فهیمده بودم این نشونه ی عصبانی شدن،ناراحتی، افسردگی،استرس،اضطراب یا فکر کردن درباره ی اونه.یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو آروم کنم.
"نه"درو باز کردم تا برم بیرون...یا حداقل تقریبا.اگه هری دوباره بازومو نمیگرفت و منو نمیکشید تو خونه.وقتی به جای زخمام فشار اومد هیس کشیدم.
"من میخوام باهات بیام."
"اما من تورو با خودم نمیبرم!"
"فاک،چرا؟"اون جدی بود؟انقدر احمق بود؟
"نمیدونم،یکم بهش فکر کن!شاید فهمیدی."
"بخاطره منه...؟"با صدای آرومی پرسید و من دوباره آه کشیدم.
"نه،این بخاطره منه،مثل همه چیزای دیگه."من گفتم و اون بازومو ول کرد."مرسی و الان میخوام برم،میبینمت."گفتم و رفتم بیرون.
"خداحافظ لو،مراقب به خودت باش."من صدای هریو قبل از اینکه درو ببندم شنیدم و رفتم توی ماشین.تقریبا به اینکه بعضی وقتا منو لو صدا میزد عادت کرده بودم....تقریبا.
من رادیو رو روشن کردم و آهنگ "Little things" از خودمون پخش شد.پس عوضش کردم.گوش دادن به آهنگای خودمون اشتباه بود چون من نمیخواستم بشنوم که درمقایسه با صدای پسرا صدای من چقدر افتضاحه.صدا های سرم بیشتر شدن و من سعی کردم به یچیز دیگه فکر کنم.
رادیو یه آهنگ قشنگ پخش کرد و حس کردم دارم باهاش میخونم،حتی با اینکه بلدش نبودم.آهنگ قشنگی بود و معنیش عالی بود،من تاحالا نشنیده بودم،همه چیزش عالی بود.صداش،متنش و ملودی.همه چیز آهنگ خیلی خوب هماهنگ شده.اون فقط به معنای واقعی عالی بود.
"و این just let her go with passenger بود "
پس اسم اهنگ 'just let her go' بود من باید بعدا به گوشیم اضافش کنم.اگه یادم بمونه.حافظم خیلی بد شده و تقریبا همه چیزایی که باید یادم بمونه رو یادم میره.و این خیلی رو مخه.صدا ها بلند تر شدن و آه کشیدم.نباید فکرای بد بکنم.من باید اینو یادم بمونه.ولی چجوری قراره این یادم بمونه وقتی همه چیز یادم میره؟
من خیلی احمقم!
و چرا رانندگی کردن انقدر خسته کنندست؟تنها نقطه ی مثبتش اینه که تنهام و میتونستم آهنگ گوش بدم.وگرنه همه چیز به طرز مسخره ای حوصله سر بر بود!من انقدر بی حوصله بودم که باید دربارش یه فکری میکردم.
درست مثل اینکه باید برای هر چیزی توی زندگی یکاری انجام بدم!
_________________________________
خب خبر خوش اینه که سه پارت دیگه داستان از دید هری میشه...
اگه سوالی دارید بپرسید...۵۰۱ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...