⚪2

2.2K 407 210
                                    

"فلش بک"

پارک جیمین

به بادیگارد درشت هیکلی که سمتم میومد اهمیت ندادم

بادیگارد: اقای پارک شما نمیتونید وارد شید اقای مین کار ضروری.....

خم شدم از فاصله دستش و زمین رد شدم در و باز کردم

باز شدن در همزمان شد با نعره زدن یه ادم و پاشیده شدن چیزی رو لباس و بدن و صورتم چشمام و بستم

یونگی: اینو از اینجا جمع کنید

با شنیدن صداش چشمام و باز کردم با دیدن خون تهوع اور یه ادم دیگه که بدنش رو صندلی افتاده بود به خودم نگاه کردم

بادیگارد: سعی کردم جلوشون و بگیرم ولی مثل همیشه

یونگی سر تکون داد بهش اشاره زد: بیا کمک کن اینا رو از اونجا جمع کنید

سمتم اومد بازوم وگرفت: تو با من میای

از اتاق کشید بیرون به صورتم دست کشیدم به خون نگاه کردم شاکی همچنان که دنبالش میرفتم غر زدم : صدبار گفتم کثافت کاری هات و تو عمارت انجام نده

وسط راهرو دستم و ول کرد برگشت سمتم دست به کمر نگام کرد: اگه تو همه جا سرک نکشی سرت تو کار خودت باشه اینجوری سر تا پات و گند نمیگیره

-یونگی برای اخرین بار بهت میگم اینجا خونمونِ و تو حق نداری بیزینست و اینجا انجام بدی

یونگی: میدونم این یکی فقط خیلی فوری بود مجبور شدم

-حالا اون بدبخت کی بود؟

یونگی: یه بدبخت که حتی نمیتونست کاراش و درست انجام بده حالا هم بهتره بری این گند و کثافت و از خودت پاک کنی البته اگه میخوای شب و با من باشی

دستش که خون رو پوست گردنم و لمس میکرد و پس زدم : نکن کثیفه

موهام و از پیشونیم کنار زد : تو هیچوقت برای من کثیف نیستی

نگاش کردم : معلومه که نیستم فقط الان ازم فاصله بگیر ازت عصبانی ام

خندید انگشت شستش و رو لب پایینم کشید خم شد کوتاه رو لبم و بوسید ازم جدا شد : سخت نگیر

یه قدم ازش فاصله گرفتم: میرم دوش بگیرم

یونگی: برو

پشتم و بهش کردم دو سه قدم بیشتر ازش دور نشده بودم که صداش و شنیدم

یونگی: جیمین

chess king📍 |kookmin|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant