Part 2- قهرمان

465 156 26
                                    

ییبو به شانه آقای یینگ ضربه ای جهت امیدواری زد: شما برید بالا. من آشوا رو میارم.

آقای یینگ اینبار جدی گفت: نه آقای وانگ! شما پاتون زخمی شده. نیازی نیست یه بچه مجروح رو هم حمل کنید.

-: شما باید به خانمها برسید. اونها به کمک احتیاج دارن. منم به آشوا قول دادم پیشش می مونم... باور کنید من ضربه های خیلی بدتر از این توی رقص و موتور سواری خوردم. این چیزی نیست... برید آقای یینگ

آقای یینگ میانسال بود و مثل همه گروه بدنش پر از زخمهایی بود که هنگام فرار از سیل از سنگ و چوبهای شکسته بر بدنش مانده بود. بیشتر افراد گروه را زنان میانسال تشکیل می دادند. زنان کمپ خیریه که در حال غذا رسانی به گروهی از سیل زده ها بودند و ناگهان یک لوله فاضلاب منفجر شده بود و بخشی از زمین کمپ را مثل یک تکه یخ در قطب از بقیه قسمتها جدا کرده و زمین مثل قایقی بی ثبات روی آب شناور شده بود و در نفسی راه خود را به سمت رودخانه طغیان کرده باز کرد.

صدای فریاد و جیغ یک منطقه به هوا بلند شده بود. چنین اتفاقی حتی در فیلمهای هالیوود با جلوه های ویژه کمپانی دی سی و مارول هم رخ نداده بود. زمین جدا شده مثل شکر در آب وحشی رودخانه حل می شد و منطقه ایستادن را هر لحظه کوچکتر می کرد. همه از شدت وحشت خشکشان زده بود. که صدای فریاد مردی جوان آنها را به خود آورد

-: همه بیاین سمت آسفالت... آسفالت رو دیرتر میشوره... همه اینطرف.

وانگ ییبو که برای کمک به سیل زدگان آمده بود هم درست در وسط منطقه جدا شده کمپ قرار داشت. و حالا با آن صدای دورگه و مردانه اش فریاد می کشید تا این گروه حیرت زده را به خودشان آورد. همه به سمت بخش آسفالت دویدند. چند خانم که سن بالاتری داشتند، نمی توانستند در تلاطم زلزله وار زمین در حال نابودی زیر پایشان تعادل خود را حفظ و قدمی بردارند. در نتیجه آقای یینگ و وانگ ییبو آنها را به سمت ناحیه آسفالت می بردند.

15 نفر بودند. ییبو در وسط جمعیتی که همه لباسهای آبی و سفید خیریه را پوشیده بودند ایستاده بود و به جهت حرکتشان در آب نگاه می کرد و در ذهنش برنامه می ریخت. تا چند دقیقه دیگر به یک پل می رسیدند. اگر می توانستند بپرند، امکان اینکه خود را از این قایق خاکی و بی ثبات نجات دهند وجود داشت اما غیر از خودش فقط یک زن زیر 40 سال در جمع حضور داشت و انتظار سرعت عمل از آنها تقریبا بعید بود. باید فکری می کرد.

درست مثل یک قایق موتوری در موج قایق جلویی، بالا و پایین می رفتند و با هر تکان تکه بیشتری از خاک زیر پایشان در سیل حل می شد. ییبو در حال بررسی موقعیت پل بود که ناگهان پسری 5 یا 6 ساله را دید که به یکی از ستونهای پل چنگ زده و فریاد می کشد.

-: یه بچه اونجاست...

راهش را میان جمعیت باز کرد و به لبۀ رو به فنای آسفالت رسید. طبق محاسبات ذهنی ییبو اگر کسی بازوی او می گرفت، می توانست پسرک را نجات دهد. اما خاک زیر پایش بی ثبات تر از آن بود که بتواند لبه آن بایستد. آقای یینگ متوجه ذهن ییبو شد:

The Spell of wish (کامل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora