Part 3_ طلسم آرزو

482 146 169
                                    

آقای یینگ دست ییبو را در هر دو دستش گرفته و جلوی صورتش آورده بود و تقریبا داشت التماس می کرد:

تو مجروحی پسرم. تو باید زودتر سوار بشی.

ییبو که هنوز سرش روی پای جان قرار داشت، به جان نگاه کرد و لبخند زد: من حالم خوبه آقای یینگ!... جان گا اصرار داره من دراز کشیده بمونم. وگرنه....

جان غر غر کرد: مسئول امداد گفت دراز بکش تا کمربند برات برسه.

-: من از یه کوه با یه بچه به بغل اومدم بالا، اون امدادگر هم خیلی سخت گرفت.

آقای یینگ تایید کرد: اون سخت نگرفته پسرم. تو از نیروی جوانیت مایه گذاشتی، اما الان خسته و بی انرژی هستی.

ییبو خندید و به پوست شکلاتهایی که اطرافش پخش بود اشاره کرد: توی عمرم اینهمه کالری توی یه روز نخورده بودم

آقای یینگ و جان نخندیدند اما جادوگر همراه ییبو خندید: هاها! فکر کنم موتوجیه جیه ها دوست نداشته باشن وانگ ییبوشون چاق بشه.

جان چشم غره ای ترسناک به جادوگر انداخت. و جادوگر در دم خفه شد.

ییبو با صدایی دلگرم کننده گفت: اون هلی کوپتر برای دو نفر جا نداره و من بدون جان گا نمیام. پس بهتره شما همراه بقیه برید. من می تونم چند ساعت دیگه هم منتظر بمونم.

جان هم به آقای یینگ اطمینان داد: بهتره شما برید آقای یینگ. ییبو حالش خوبه. جیا - همکار من- برای جمع و جور کردن شایعات به یه کم زمان بیشتر احتیاج داره. دلمون نمیخواد دنیا از شنیدن خبر اینکه شائو جان دنبال وانگ ییبو به دل سیل زده ، یه زلزله دیگه رو تجربه کنه.

اینبار همه خندیدند. آقای یینگ تعظیم کرد و جان اجازه نداد ییبو برای اینکار ذره ای تکان بخورد و خودش پاسخ تعظیم او را مودبانه داد. آقای یینگ دستی به شانه هر دویشان کشید و گفت: شما خیلی بیشتر از قهرمانید... شما مایه افتخار چین هستید...از آشنایی با هر دوی شما خیلی خوشحال شدم... به زودی در یه جای امن می بینمتون.

و بعد به سمت دهانه غار حرکت کرد. این جملات را تقریبا تمام افراد گروه در زمان خداحافظی به هردویشان می گفتند. حتی آشوا، که وقتی بیدار شده بود خود را در آغوش جان یافته بود و در عرض چند ثانیه مجذوب لبخند امیدبخش و درخشان جان گشته بود، موقع خداحافظی جملاتی پر از دلتنگی و نگرانی به هر دویشان گفت و قول داد تا جان و ییبو برسند از مادرش بخواهد برایشان پاته درست کند.

چند دقیقه پس از رفتن آقای یینگ صدای هلی کوپتری که پای کوه منتظر بود بلند شد. حالا جان، ییبو و جادوگر در غار تنها بودند. جادوگر به پای ییبو اشاره کرد و گفت: اوه! لان جان دوباره با پای زخمی با ووشیان توی غار گیر افتاده و منتظر کمکه

ییبو خندید اما جان ادای جادوگر را در آورد و ادامه داد: و یه لاک پشت هزاران ساله زشت و قاتل هم همراهشونه که باید زودتر بکشنش.

The Spell of wish (کامل شده)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz