"اولین ها"

867 183 24
                                    


جان با خوشحالی رضایت خودش از این بوسه رو با حلقه کردن دستاش دور گردن ییبو نشون داد و لباشو باز تر کرد تا کار ییبو راحت تر باشه....بعد چند دقیقه که قشنگ طعم لب های همو چشیدن،بخاطر  نفس کم اوردن مجبور به عقب کشیدن شدن.....ییبو پیشونیش و روی پیشونی جان گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت
+این جا جای خوبی نیست بانی...نظرت چیه بقیش و توی خونه ادامه بدیم؟
_با تمام وجودم موافقم
ییبو پوزخندی زد و یه دستشو زیر زانو و دست دیگش و زیر کمر جان گذاشت...تقریبا تا اتاق پرواز کرد و بی توجه به پای جان روی تخت پرتش کرد
_هعیی!درد داشت!
پوزخند ییبو بزرگتر شد
+اشکال نداره بانی...امشب این هیچی حساب نمیشه....میخواستی بری؟بدون اجازه من؟از نتیجش نمیترسیدی؟
_ییبو...
ییبو دستشو روی بینیش گذاشت
+هیش....فعلا بزار از شر اینا خلاص شیم
و شلوار جان رو که ذاتا از زانو به پایین بریده شده بود رو به صورت وحشیانه ای پاره کرد...اما خب هرچقدرم زور زد نتونست کامل درش بیاره...
+نچ...اینطوری نمیشه...قیچیو کجا گذاشته بودم...
حالا ترسی همراه با لذت توی چشمای جان خونه کرده بود
_قیچی...قیچی میخوای چیکار...
ییبو توجهی نکرد و بعد از چند ثانیه بالا پایین کردن کمد قیچی کوچیکی پیدا کرد..
+از هیچی بهتره
و سمت جان راه افتاد...
اروم قیچیو روی قسمتی که لخت شده بود کشید و گفت
+چه حسی داری؟میخوام بدونم...
_میخوای چیکار ک...
+گفتم حست و بگو....نمیخوام رو بدنت و خط خطی کنم...پس گوش کن بانی!
جان لرزون جواب داد
_میترسم.....ولی...ولی لذتم داره!
با این حرف ییبو کامل شلوار و پاره و از تن جان خارجش کرد....
+خوبه....
حالا نوبت بلیزش بود....اما این بار بدون قیچی...خیلی راحت بلیز نازکی که تن جان بود و از وسط جر داد و باعث شد سرما ناگهانی به تن جان نفوذ کنه...لرز ریز بدن جان توجه ییبو رو جلب کرد
+الان گرم میشیم فسقلی...
و شروع کرد لباسای خودشم در اوردن تا جایی که فقط یه باکسر توی تنش موند...
روی جان خم شد و در حالی که یکی از نیپل هاشو لای انگشتاش میگرفت گفت
+میدونی قراره امشب برات سخت باشه؟
و با پایان حرفش فشار ریزی به نیپلش وارد کرد که صدای اخش و در اورد...
+میدونی چرا؟
و ایندفعه منتظر جواب موند
_نه...
ییبو لیسی به اون یکی نیپلش زد و باعث شد آهی ناخواسته از بین لباش خارج شه...با شنیدن صدای جان ییبو گاز محکمی گرفت که صدای جان بلند شد
+جوابت اشتباه بود بانی...حالا برای جبران چیکار کنیم؟
و قیافه متفکری به خودش گرفت...بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بشکنی زد و با لبخندی شیطانی گفت
+میتونم در عوض بکنمت!
و با این حرف جان و روی تخت برعکس کرد و با شدت باکسرشو پایین کشید...
+میدونی....با دیدن این نما نظرم عوض شد....وقتی این پایین قرمز نباشه دلم نمیاد کار دیگه ای بکنم...نظرت چیه قرمزش کنیم؟
و با پایان حرفش اسپنک محکمی به جان زد که باعث شد بالشت زیر دست جان توی مشتش فشرده بشه...دردش اومده بود...ولی...لااقل نباید به خودش دروغ میگفت...دردش لذت بخش بود...برخلاف وقتایی که با چارلی بود و درد میگرفت این درد لذت داشت نه تحقیر...
+بانی.....جواب ندادی!داری به چی فکر میکنی؟
_هیچی...اییییی
ییبو دوباره اسپنک محکمی بهش زده بود
+دروغ نداریم...پنج ثانیه فرصت داری بگی یک...
_باشه!داشتم فک میکردم کارت بهم لذت میده!
+خوشحالم دوسش داری چون حالا حالا ها قراره باهاش رو به رو شی
و نزاشت جان چیزی بگه و شروع کرد ضربه های پیاپی زدن به باسن جان...
بعد از پنجمین ضربه صدای جان دراومد،اما خب طبق انتظار ییبو توجهی نکرد و نزدیک بیست ضربه زد....حالا اون دوتا گردالی کوچولو رنگ دلخواهشو گرفته بودن که باعث میشد ییبو ارامش داشته باشه...
+هنوزم دوسش داری بانی؟؟
جان با صدای گرفته از درد گفت
_اره وانگ فاکینگ ییبو...هنوزم دوسش دارم
+ولی وقتشه بریم سراغ یکار دیگه بانی کوچولو
و با این حرف پاهای جان و با دقت از هم فاصله داد تا سوراخش توی دیدش قرار بگیره...خب..اون خیلی تنگ و کوچولو بود....و...صد در صد دست نخورده...این ییبو رو خیلی خیلی بیشتر مشتاق کرد
+نظرت چیه برای اینکه کمتر درد بکشی یکم بخوریش؟
جان تردید داشت...شاید این یکم زیاده روی بود...ولی خب،چه اهمیتی داشت؟
پس با سر اشاره کرد که میخواد.
ییبو از روی جان بلند شد و جلوش نشست...جان هم عقب تر نشست تا راحت تر باشه....ییبو خودش باکسشر و در اورد و منتظر به جان نگاه کرد اما جان ماتش برده بود...اون...اون زیادی بزرگ بود!همچین حجمی واقعا قرار بود بره توش؟خب...اون قطعا پاره بود...ولی همونطور که قبلا گفته بود...چه اهمیتی داشت؟؟

سرشو جلو برد و اروم زبونش و روش کشید...خب...حس بدی نداشت...لااقل نه اونقدر که انتظار داشت!بنابراین جلو تر رفت و سرشو وارد دهنش کرد
با این حرکت آهی از بین لبای ییبو خارج شد...جان وقتی اینو شنید مشتاق تر شد و با زبون دور دیک بزرگ ییبو رو لیسید انقدر این حرکت و تکرار کرد که حس کرد دهنش بی حس شده و حدس بزنین چی؟دیک ییبو از قبل هم بزرگتر شده بود!
ییبو که حس کرد نیاز داره اون سوراخ صورتی رو از نزدیک لمس کنه موهای جان و گرفت و سرش و عقب کشید...
+وقتشه این بره توی یه سوراخ دیگت...
و از پاتختی وازلین و برداشت و دوباره پشت جان برگشت
+داگی شو
جان از خدا خواسته بی توجه به فشاری که به پاش وارد شد پوزیشنی رو گرفت که ییبو میخواست...ییبو بعد از اینکه مطمئن شد خوب سوراخ جان و چرب کرده انگشت فاکش و وارد جان کرد که اخ جان بلند شد...
+این اخرین شانسته بانی...هنوزم مطمئنی؟
_از هر چیز تو زندگیم بیشتر!
ییبو بعد شنیدن این جمله یکی دیگه از انگشتاشم واردش کرد و قیچی وار حرکتشون داد....صدای ناله ی جان از درد و لذت بلند شد....
"لعنتی...چرا در عین درد داشتن انقدر کیف میده؟"
ییبو که حس کرد جان به دوتا انگشتش عادت کرده انگشت اشارشم وارد کرد و بی توجه به اخ جان هر سه تا انگشت و همزمان حرکت داد....بعد یک دقیقه انگشتاشو در اورد و شروع کرد خودشو تنظیم کردن....
+طبق چیزایی که میدونم...اگه یه دفعه واردش کنم بهتره..پس...امیدوارم دوسش داشته باشی
و کامل وارد جان شد....
خب...شنیده های جان هم درست بود...این لعنتی درد داشت!اونم خیلی زیاد!!!جان هقی زد و سعی کرد بره جلو،اما ییبو یکی از دستاشو دور کمرش حلقه کرد و دست دیگشم به دیک جان رسوند و شروع کرد به مالیدنش
+هیشش الان درست میشه...صبر کن
و بوسه ای رو کمر جان زد
چند دقیقه تو همون حالت موندن و جان هم بخاطر اینکه ییبو براش هند جاب انجام میداد حالش بهتر شده بود خودش اروم یکم عقب جلو کرد...ییبوعم که فهمید جان اماده شده شروع کرد اروم خودشو حرکت دادن....
جان هنوزم درد و حس میکرد ولی خیلی کمتر....میشد گفت لذت داشت جای درد و پر میکرد...بدنش میخواست شروع کنه ناله کردن اما جان با گاز گرفتن لباش جلوشو گرفت...ییبو متوجه شد و دوباره اسپنکی به جان زد
+حق نداری جلوی خودتو بگیری!زودباش میخوام ناله هاتو بشنوم..
جان انگار منتظر همین بود صداشو ازاد کرد و لبخندی شیطانی رو لب ییبو ساخت
+همینه...
بعد یه ربع پیاپی جفتشون داشتن به اومدن نزدیک میشدن و حالا جان هم بیشتر میخواست...ناخوداگاه گفت
_تندتر ییبو!
+هرچی بانی بگه
و سرعتشو بیشتر کرد
با این عمل لذتی که خودشم میگرفت بیشتر شد و باعث به وجود اومدن ناله های متعدد جفتشون شد...
تا چند ثانیه بعد،جفتشون داشتن میومدن؛ییبو که کاندوم نداشت خودشو بیرون کشید و به محض اینکه جان و برگردوند روی شیکمش اومد.....جان هم که دیگه بیشتر از این نمیتونست خودشو نگه داره با ناله ی بلندی خالی شد و رسما بی جون روی تخت افتاد....
ییبو بی حال خودشو به کنار جان رسوند و بعد مرتب کردن لاحاف و محکم بغل کردن بانیش زیر گوشش لب زد
+بالاخره تصاحبت کردم
و بعد این جفتشون دیگه چیزی نفهمیدن

*اولین اسماتمه دیگه اگه کم و کاستی داشت ببخشید😂❤💚

¤change¤(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora