❄ part4 ❄

455 108 28
                                    

وانگ ییبو در این لحظه فکر میکرد فقط همین یکبار قراره پشیمان بشه ، نمیدانست که ممکن تا اخر عمر در گودال پشیمانی دست و پا بزنه فقط به خاطر بستن چشم هاش روی تنها فرد مهم زندگیش ..

کسی که بدون اینکه وانگ ییبو متوجه بشه تبدیل به کل زندگیش شد .

شیائو ژان بدون توجه به وانگ ییبو از کنارش رد شد و بدون اینکه متوجه مسیرش بشه فقط شروع به راه رفتن کرد

زمانی که ناراحتیم یا ذهنمان مشغول چیزی است نه گذر زمان رو احساس میکنیم و نه میدانم کجا داریم میریم یا چه کاری انجام میدهیم

برای شیائو ژان هم همینطور بود تنها وقتی احساس سرما کرد و سرش رو بالا اورد تازه متوجه جنگل بزرگی شد

به اطرافش نگاه کرد ، نمیدانست کجاست .. هواهم تاریک شده بود ... حس ترس تمام بدنش رو در برگرفت .. خاطراتی از گم شدنش مدام در ذهنش تکرار میشدند ..‌ صحنه های ترسناکی که از گم شدن در جنگل داشت جلوی چشمانش شروع به نمایش کردند

بدنش شروع به لرزیدن کرد ... نمیدانست به کدام طرف پناه ببرد همه جا تاریک بود .. همه جا پر بود از درخت های بزرگ ... صدای خش خش در گوشش میپیچید

بدنش سست شد و روی زمین افتاد ..‌ ژان از تاریکی و جنگل میترسید ... تنها احساسی که به این دو داشت حس ترس بود .. ترس از دوباره مواجه شدن با ان ‌چیزی که در کودکی باهاش رو به رو شده بود

پاهاش رو در دلش جمع کرد .. بغض کرده بود ... بدنش میلرزید ... کاش برادرش اینجا بود با اینکه ازش کوچک تر بود ولی باز هم تنها او میتوانست ارامش کند

با احساس دستی که روی شانه اش نشست سرش رو بالا اورد و خواست فریاد بکشد که با دیدن چهره ای اشنای ییبو فریادش رو در گلویش خفه کرد

وانگ ییبو اینجا بود ... اصلا اینجا چه کاری داشت ؟

ییبو روی زمین نشست و تن لرزان ژان رو در اغوش کشید ، درسته از ژان خوشش نمی امد ولی با دیدن تن لرزانش و چشم های درخشانی که از اشک پر شده بودند .. دل و قلبش طاقت نیاوردند ... محکم تن مرد رو در اغوش کشید ... مدام پشتش رو نوازش میکرد تا بهش حس امنیت بدهد

با بیشتر شدن لرزش بدن ژان ، با ترس ژان رو‌کمی از خودش فاصله داد که متوجه بیهوش بودنش شد

دستش رو روی دست مرد بیهوش گذاشت .. سرد بود ... رداش رو از تنش دراورد و روی بدن لرزان مرد انداخت

دوباره ژان رو در اغوش کشید خودش هم متوجه رفتارهاش نمیشد

زمانی که بهش اطلاع دادند ، شیائو ژان هنوز برنگشته و عده ای دیدند طرف جنگل امده ، با شتاب از قصرش خارج شد و خودش رو به جنگل رساند

دلیل تپش قلبش رو نمیفهمید
آن اول که ژان رو‌ پیدا نکرده بود تپش قلبش از استرس بود اما الان چی ؟

این تپش قلب وقتی مرد ارام در اغوشش خوابیده  بود به چه علتی بود ؟

سرش رو به درخت پشتش تکیه داد

+ نمیدونم چم شده ؟ ... هوم ؟

به شیائو ژان نگاه کرد

+ بگو چیکار کردی ؟ از همون اول که دیدمت پشت سر هم تپش قلب دارم .. هر دفعه که به اسیب خوردنت فکر میکنم احساس ناراحتی بهم دست میده

نگاهش رو از مرد خوابیده گرفت

+ دقیقا چه بلایی سرم اومده ؟

( هیچی عاشق شدی .. خواهشا بفهم

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند

ICE S1 (bjyx)✔Where stories live. Discover now