Part 3~

154 38 16
                                    

آدما با سرد بودن ممکنه خیلی چیزارو بدست بیارن. با گرم برخورد کردنم میتونن چیزای دیگرو بدست بیارن. اما کسی که به اندازه گرم برخورد میکنه؛ و با کسی که باید، خوب برخورد میکنه... وقتایی که لازمه کمی سرد برخورد میکنه، و میتونه به راحتی حس خوبی به دیگران بده، زندگی باهاش بهتر تا میکنه.

به شرطی که درعین حال که با دیگران خوبه؛ برای خودش ارزش قائل باشه!

***

سونگمین پسر سردی نبود. برعکس؛ خیلی آدم خوشرو و مهربونی بود. اما اون به سادگی دل نمی بست و عاشق نمیشد.

البته تا قبل از دیدن جونگین. اونا از یه دبیرستان فارغ‌التحصیل شدن و سونگمین سال بالایی جونگین بود. جونگین هیچوقت حتی متوجه سونگمین نشد. اما این پسر بزرگتر بود که حتی یک  لحظه هم چشم از جونگین برنمی‌داشت.

سر کلاس هاش به اون فکر می‌کرد و زنگهای تفریح دیدش میزد. یه جورایی هرکسی که میدیدش میتونست بفهمه عاشق شده. اما اون شجاع نبود... می‌ترسید که اعتراف کنه. همیشه با خودش میگفت: "اون حتی منو نمیشناسه.
پس اگه بهش اعترافم کنم اون قبولم نمیکنه!"

این فکری بود که همیشه داشت و همین باعث شد که هیچوقت نتونه بهش اعتراف کنه و همچنان از دور دیدش میزد.

تا وقتی که جونگین متوجهش شد و ازش خواست که باهم باشن. یکم دیر بود... جونگین دیر متوجهش شد. وقتی که 24 سالش بود و جانشین رئیس شرکت بود؛ همونجا بود که به مدیر خوشرو و بامزه شرکت دل بست.

***

"سونگمین هیونگ!"

دستی براش تکون داد و خواست از خیابون رد بشه تا سوار ماشین دوست پسرش بشه. بدو بدو جلو رفت.

یک لحظه تو خلا گیر کرد. متوجه شد که چشم‌هاش بستست. شآروم بازشون کرد و از لای مژه های کم پشتش تونست صورت زیبایی رو تشخیص بده. همون الهه یونانی معروف خوابهاش!! همونی که از روزی که دیده بودش شبها انقدر بهش فکر می‌کرد که خوابشو میدید و همیشه حس می‌کرد کنارشه.

کمی به موقعیتی که توش بود فکر کرد. به یاد آورد که کامیون با سرعت به سمتش میومد و اون وسط خیابون خشکش زده بود. جونگین همچنان وسط جاده بود. کامیون به صورت یهویی ایست کرده بود.

حس می‌کرد هیچ هوایی وجود نداره و بادی که تا چند لحظه پیش می‌وزید و برگهای پاییزی رو جا به جا می‌کرد دیگه پیداش نیست و اون به راحتی بدون اکسیژن نفس می‌کشید. و الان توی بغل الهه زیباش بود.

به چشمهای قشنگش زل زد. اون نجاتش داده بود درسته؟ خواست حرکتی بکنه و ازش تشکر کنه که حس کرد از خلا دراومده.

کامیون بدون استارت زدن، طوری که انگار که از قبل روشن بوده با سرعت رد شد. اینطور به نظر می‌اومد که زمان متوقف شده بود و ناگهانی دوباره به حرکت در اومده بود. باد همچنان می‌وزید و اکسیژن توی ریه هاش پر بود.

EtherealWhere stories live. Discover now