♧11♧

379 105 15
                                    

″اگه قرار باشه داستان خودمون رو برای یه نفر تعریف کنی چطور تعریف میکنی؟ ″

″خب مثل بقیه داستانا...
یکی بود - یکی نبود..
غیر از خدا هیچکس نبودــ″

″غلطه!″

″چی!؟″

″شروعش.″

″منظورت چیه؟ من که هنوز شروع نکردم!″

″همه بودن!
غیر از خدا...همه بودن!
همه به جای اون قضاوت میکردن ، تصمیم میگرفتن، حکم صادر میکردن...″

″بس کن این چه حرفیه!″

″یادت بمونه!
اینطوری تعریف کن...
حقیقت رو بگو.
من خدایی ندیدم... ″

---

+همش تقصیر خودت بود ...خودت باعث شدی حالت بد بشه!

نامجون خطاب به پسر کوچک تر که منتظر آماده شدن قهوش بود گفت و از کنارش رد .

-عذاب وجدان داری مگه نه؟

با این حرف نگاه متعجبش به سمت پسر چرخید و به نیم رخش خیره شد .

+من؟ شوخی میکنی؟

گفت و تک خنده ناباورانه ای سر داد.

جین با آرامش ماگ پر شده از قهوه رو تو دستش گرفت و قدم کوتاهی به سمت پسر برداشت.

-آره تو.

مستقیم به چشمای نامجون خیره شده بود و این پسر رو به دلایل نامعلومی عصبی و آشفته میکرد .

+چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟

تمسخر آمیز پرسید و پوزخندی زد .

با دیدن حالات استرسی و عصبیه نامجون لبش کش اومد.

دستشو دراز کرد و با طمأنینه قهوه رو تو دستای پسر گذاشت .

-دائما بهم میگی مقصر منم و خودت بی گناه...در حالیکه من حتی یک بار هم بابت اون اتفاق سرزنشت نکردم.

لبخند پسر رو لبش خشک شد.

حالا که فکرشو میکرد دلیلی نداشت که هر لحظه بی گناه بودن خودش رو به پسر یاداوری کنه.

+من فقطـ...

-بریم صبحونه بخوریم.

جین گفت و بدون اینکه به پسر اجازه حرف زدن بده به سمت صندلیه کنار کانتر رفت و بعد از نشستن روش، مشغول خوردن شد.

نامجون بدون اینکه تلاشی برای تکمیل توضیحاتش بکنه به سمت پسر رفت و مقابلش نشست.

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ᴺᵃᵐʲⁱⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora