"این یه رازه"

759 181 10
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


با حس خیس شدن سینش چشماشو باز کرد و با جانی رو به رو شد که یکم اب دهن از گوشه لبش پایین اومده و روی خودش ریخته بود..."هعی اینجا چه خب...."خیلی ناگهانی همه چیز یادش اومد...حرفای جان...قصدش برای رفتن... و رابطشون!!اون...اون واقعا با جان خوابید؟؟این رویا نبود؟؟اون دوتا..واقعا؟؟اخماشو تو هم کشید... جان نمیدونست داره چیکار میکنه..."اون حتی  درست حسابی من رو نمیشناسه و...نه اشتباهه...دیشب همه چیو بهش گفتم" با این فکر لبخندی رو لبش نقش بست... یعنی جان مخالفتی نداشت؟؟این همه مدت بی خود عذاب کشیده بود؟؟میتونستن باهم باشن؟اون و بانی کوچولوش؟لبخندش گنده تر شد"حالا اون واقعا بانیه منه"نگاهش و به جان دوخت...دیشب بخاطر مستیش نتونسته بود خوب دقت کنه...ولی...محض رضای فاک!!جان ادم بود یا فرشته؟؟بدنی که از سفیدی به برف میزد و خال های کوچیکی که ییبو رو به شدت وسوسه میکردن روشون مارک بزنه...خب الان چه مانعی داشت؟؟خم شد و شروع کرد مکیدن خاله ریزی روی گردن جان....انقدر اینکارو کرد تا صدای جان و دراورد
_ولم کن...خوابم میاد...
+دارم بانیمو مارک میزنم...به تو ربطی نداره
و ایندفعه سراغ گوشش رفت و گاز ریزی ازش گرفت...جان انگار میخواست پشه کنار بزنه دستشو کنار گوشش برد و رو صورت ییبو زد،اما ییبو انگار تازه به منبع بی پایانی از عسل رسیده جفت دستای جان و توی یه دستش گرفت و با دست دیگه گردنشو تا نتونته عقب بره...بعد چند دقیقه ناله ریز از گلوی جان دراومد که باعث شد حواس ییبو جمع شه...سرش و عقب کشید و به پسر رو به روش نگاه کرد...تا همینجا بس بود؛بنابراین بوسه ی کوتاهی رو لب جان زد و بلند شد....جان با دیدن ییبویی که کاملا برهنه بود هینی کشید و با دست جلوی چشاش گرفت.
ییبو که این حرکت و دید بلند زد زیر خنده و درحالی که دست جان و میکشید تا اونم بلند کنه گفت
+بانی...دیشب خیلی بیشتر از این و دیدی و تجربه کردی...هنوز خجالت میکشی؟
_خفه شو وانگ ییبو
ییبو که فهمید جان میخواد رو پاش وایسه سریع جلوشو گرفت و خودش بغلش کرد
_وانگ ییبوووووووو!من و بزار زمین! همین الان!
ییبو که دیگه خیالش از بابت جان راحت بود اسپنک ارومی بهش زد
+دیشب همه چیو قبول کردی...از این به بعد با من اینطوری حرف نمیزنی بانی! نمیخوام اذیتت کنم و کاری کنم بهم بگی ددی،اما باید درست رفتار کنی!حرف حرف منه...فهمیدی بانی؟
و فشاری به باسن جان داد
جان دستشو دور گردن ییبو حلقه کرد و اروم لب زد
_باشه...اما نباشه...
ییبو خندید
+اونوقت یعنی چی؟
_یعنی حرف حرف منه...
ییبو در حالی که با پا در حمام رو باز میکرد اروم گردنشو خم کرد
+اینطوریاس؟
جان در حالی که با اطمینان چشماشو باز و بسته میکرد جواب داد
_دقیقا همینطوریاس...
+باشه برت بانی...فعلا زیر دوش وایسا تا اب و تنظیم کنم
جان انگار تازه فهمید کجان که چشماشو گرد کرد
+وانگ ییبو!ما تو حموم چیکار میکنیم؟
لبخند ییبو شیطانی شد
+تو حموم چیکار میکنن بانی؟
_ییبو...من بعدا حموم میکنم
خواست از بغل ییبو فرار کنه اما ییبو زمین گذاشتش و دستش و محکم دورش حلقه کرد
+جایی نمیری
و ناگهانی اب و باز کرد.جان که بیخبر از همه جا اب بهش خورده بود جیغی زد و دوباره خودشو به ییبو چسبوند...با این حرکت قهقه ییبو بلند شد و در حالی که کمر جان و میمالید تا درد احتمالی رو از بین ببره شامپوی بغل دستش و برداشت و جان و کمی از خودش فاصله داد
+حالا وقتشه تمیزت کنیم پسر کوچولو
و بدون اینکه به جان اجازه ی حرکتی بده شامپو رو روی سرش ریخت
جان پلکاشو محکم رو هم فشار داد
+وانگ ییبو....قسم به هرچی دوست داری...مواظب باش شامپو تو چشمام نره.
ییبو در حالی که داشت سر جان و شامپو مالی میکرد چیزی شبیه هوم گفت و تمام دقتش و به کارش داد....تقریبا تا اخر تایمی که توی حموم بودن همینطور پیش رفت،البته غیر چندتا شیطنت ریز ییبو موقع شستن بدن جان که جیغ جان و در اورد....
+میری بیرون وایمیسی تا من بیام؟تفهیم  شد برت بانی؟
جان که فقط میخواست بره سرشو تکون داد و سمت در راه افتاد
+لباسات تو کمده سمت چپه....
جان دیگه توجهی نکرد و با خیال راحت روی تخت لم داد...
اشکال نداشت اگه یکم دیگه میخوابید...هنوز خسته بود.

+شیائو جان!
با صدای داد ییبو سیخ سر جاش نشست و بی حواس گفت
_الان باید روغن بریزی بعدش...
+چی میگی جان؟
جان به سختی چشماشو باز کرد و با ییبو یی که داشت دست به سینه نگاهش میکرد رو به رو شد...دستاشو مشت کرد و رو چشماش مالید
_داشتم خواب میدیدم....چرا داد میزنی خو؟
ییبو در حالی که سمت کمد میرفت جواب داد
+بهت گفتم چیکار کن؟؟گفتم لباس بپوش! چیکار کردی؟؟خوابیدی! الان سرما بخوری چی؟؟
جان در حالی که داشت فین فین میکرد گفت
_نترس...چیزیم نمیشه...هاچو...
و عطسشو توی حولش خالی کرد
ییبو با لباسا سمتش اومد و"معلومه"گویان حوله رو از تن جان خارج کرد...
_هعی خودم میتونم لباسامو بپوشم
+اگه میتونستی تا الان پوشیده بودی... دستت و بنداز
و دست جان و که برای گرفتن لباسا بالا اومده بود کنار زد...
بلیز بلندی تن جان کرد و وقتی خواست حولشو کامل کنار بزنه جان سریع دست شو گرفت
_ییبو نکن...خودم میپوشم!توعم الان سرما میخوری برو لباسای خودت و بپوش....
+حیف که حق با توعه...وگرنه بهت نشون میدادم.
بقیه لباسا رو به جان سپرد و سمت کمد خودش رفت...بعد چند ثانیه که به سمت جان برگشت دید حاضر و اماده رو به روش وایساده...ابروشو بالا انداخت
+چجوری انقد زود پوشیدیش؟؟
_دیگه دیگه..رازه
وبا لبخند مغروری به ییبو نگاه کرد...ییبو با خنده سرشو تکون داد و لباسای خودشو پوشید...
+خب بانی!برنامه امروزمون میدونی چیه؟
جان به ییبو نزدیک شد و در حالی که دستاشو دور گردنش حلقه کرد زیر لب گفت
_چیه وانگ ییبو؟
ییبو سرش و تو گردن جان فرو برد
+میخوایم بریم شکار خرگوش
و گاز محکمی از گردن جان گرفت
_اخخخخ چیکار میکنی؟؟
+لازمه بگم بانیه خودمه؟؟تازه این شروعشه...میدونی؟امروز قراره خیلی بهمون خوش بگذره
_میخوای چیکار کنی؟
جان با قیافه متفکری اینو گفت
+رازه بانی
و جان و پشت سرش تنها گذاشت و رفت تا صبحانه حاضر کنه.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

فرد مرموز:بیارینش...
محافظا در حالی که سرشونو تکون میدادن در و باز کردن.
پسر جوون اما ضعیف و رنجوری روی زمین خاکی اونجا افتاد
فرد مرموز:برای بازی اماده ای توله سگ؟؟
درسته پسر ضعیف بود،اما اعتماد به نفسش هیچوقت اجازه نمیداد اینطوری باهاش حرف بزنن حتی بعد گذشت این همه مدت....
پسر:سگ تویی اشغال عوضی
و تفی توی صورت مرد مقابلش انداخت... فرد با پوزخند دستمالی گرفت و اب دهن پسر رو پاک کرد....
فرد مرموز:خودت خواستی بهت سخت بگیرم
و شلاق و بالا برد.

¤change¤(completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora