۹۵.هفت ماهگی

172 14 0
                                    

#پارت_نود_و_پنجم💫
با مامان جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم سبزی پاک میکردیم. امروز خیلی احساس بی حالی و سر گیجه میکردم. به مامان گفتم و گفت که طبیعیه و خودش هم همینطوری بوده. با صدای زنگ در بابا بلند شد و در رو باز کرد که ملیسا و سحر اومدن تو. با دیدنشون قیافم رفت تو هم.
ملیسا: سلام. به لیدا خانم هم که اینجاست چه بهتر.
بعد هم نشست رو کاناپه و پاش رو انداخت رو پاش.
ملیسا: یه سری حرفا هست که باید بهتون بگم.
استرس افتاد تو جونم و دستام یخ کرد.
سحر: خاله یادته که گفتم اولین بار لیدا و آبتین رو با هم تو رستوران دیدم.
مامان سرش رو تکون داد.
ملیسا: خب در واقع این دوتا از اول عاشق و معشوق نبودن و برای اینکه آبتین سحر رو از سر خودش باز کنه به دروغ میگه که لیدا رو دوست داره.
نفسام تند شده بود. مامان و بابا با تعجب برگشتن سمتم و نگاهم کردن. سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.
سحر: در واقع تموم این مدت به شما دروغ گفتن که عاشق همن.
من: ما واقعا همدیگه رو دوست داریم. وگرنه الان این وضع من نبود.
ملیسا سر تا پام رو نگاه کرد و از جاش بلند شد و رو به روم وایساد.
ملیسا: آخی عزیزم. خب شاید ناخواسته بوده.
اخمام بیشتر رفت تو هم.
من: اگه اونطوریه که ما حتی مرحله ی اول رو هم رد نمی‌کردیم. تو داری اینا رو از رو حسودیت میگی که نتونستی با آبتین باشی. خودت لیاقتش رو نداشتی. خودت نخواستی.
پوزخندی زد.
ملیسا: از کجا میدونی نتونستم باهاش باشم. از کجا میدونی این چیزا رو باهاش تجربه نکردم.
از عصبانیت تمام بدنم درد گرفته بود. به مامان و بابا نگاه کردم. خجالت کشیده بودم که داشتیم همچین حرفایی رو می‌زدیم.
من: تو انقدر بی حیایی که جلوی مامان و بابا داری از رابطت با آبتین حرف میزنی که منو حرص بدی.
ملیسا بدون اینکه تغییری توش ایجاد بشه پررو تر از قبل شروع کرد به حرف زدن.
ملیسا: بازم میگم. چیزایی که مامان اینا رو نمیدونن هم میگم. من از آبتین حامله شده بودم ولی به خاطر اصرار زیاد آبتین رفتم و سقطش کردم.
دوباره پوزخندی زد و سر تا پام رو نگاه کرد.
ملیسا: میبینم که اینو بهت نگفته. حتما نمی‌خواسته لذتی که با من سهیم بوده رو با تو در میون بذاره.
دیگه بسمه. تمام عصبانیتم رو تو سیلی ای که بهش زدم جمع کردم.
من: اینو زدم تا حد و حدود خودت رو بدونی دختره ی وقیح.
دستش رو گذاشت رو صورتش و فقط نگام کرد. کیفش رو برداشت و انداخت رو دوشش و به سحر اشاره کرد و بعد از نیم نگاهی بهم از خونه رفتن بیرون. نشستم رو مبل و زدم زیر گریه. خیلی بهم فشار اومده بود. به خاطر حاملگیم هم خیلی زود رنج شده بودم. دستام رو گذاشتم رو پیشونیم و با شدت بیشتری گریه کردم. مامان کنارم نشست و چیزی نگفت. دستش رو گذاشت پشت کمرم و ماساژ داد. با درد بدی که زیر شکمم پیچید گریم بیشتر شد. صاف نشستم و دستم رو گذاشتم پشت کمرم.
مامان: چیشد لیدا؟
من: وای مامان. درد خیلی بدی پیچیده تو بدنم.
مامان: علی بدو ماشین رو روشن کن.
کمکم کرد از جام بلند شم. مانتو و شالم رو تنم کرد و با احتیاط از پله ها بردم پایین و صندلی عقب نشوندم. سریع نشست و زنگ زد به آبتین. از شدت درد کارم به جیغ زدن کشیده بود.
مامان: آروم باش لیدا الان میرسیم عزیزم.
دستم رو گذاشتم رو دهنم و فقط اشک ریختم.
مامان: ای خدا ازشون نگذره که تو رو به این روز انداختن.
بابا: فرزانه به نظرت بچه داره میاد؟
مامان با تعجب برگشت سمتم بابا.
مامان: ولی لیدا هفت ماهشه.
بابا: اینطوری که لیدا داره درد می‌کشه یه حسی بهم میگه بچه داره میاد.
مامان شروع کرد زیر لب صلوات فرستادن. چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودیم. مامان کمکم کرد و پیادم کرد و رو ویلچر گذاشتنم و سریع بردنم تو. بردنم تو بخش و معاینم کردن.
دکتر: بچه داره میاد ولی تا شوهرش نیاد و رضایت بده نمی‌تونیم بچه رو به دنیا بیاریم.
مامان: یعنی چی خانم؟ نمیبینی داره از دست میره. شوهرش تو راهه. شما کارتون رو انجام بدید.
دکتر: گفتم که نمیشه. این کار قانونی نیست. باید صبر کنیم تا شوهرش بیاد.
بعد هم از اتاق رفت بیرون.
مامان: استغفرالله.
از شدت درد عرق کرده بودم. سعی میکردم نفس های عمیق بکشم. باورم نمیشد بچم میخواد تو هفت ماهگی بیاد. خدا کنه دووم بیاره و بمونه.

💞 حسی به نام عشق 💞Место, где живут истории. Откройте их для себя