_کجا میریم؟؟
+......
_ییبو؟؟
+......
_وانگ ییبو!!
+شیائو جان.
_نمیگی داریم کجا میریم؟؟
+جان میدونی صبر چیه؟؟
سرش و کلافه تکون داد
_نمیدونم!حالا بگو کجا میریم؟؟
+نمیگم...باید با صبر اشنا شی.
جان سرشو به صندلی ماشین کوبوند و شروع به نق نق کرد
_ییبو؟؟
+....
_وانگ ییبو؟؟
+....
_به کتف راستم اصلا!!
و به سمت ظبط یورش برد تا اهنگای مورد علاقشو بزاره...بعد نیم ساعت ییبو جلوی یه پارک جنگلی وایساد.
جان سرشو سمت ییبو چرخوند
_میخواستی بیای اینجا؟
+اوهوم...پیاده شو..هنوز مونده...
جان با خوشحالی پیاده شد...جنگل و دوست داشت...سرسبزی و زندگیی که همیشه توش جریان داشت باعث میشد سر حال بیاد...
وقتی پیاده شد سمت ییبو رفت و دستش و گرفت و خودش جلوتر راه افتاد.
+مگه میدونی کجا میخوایم بریم بانی؟؟
_یعنی قراره جای خاصی بریم؟؟فک کردم میخوایم راه بریم..
+نچ...برات یه سورپرایز اماده کردم... بیا...
*بیست دقیقه بعد*
جان در حالی که نفس نفس میزد با ناله گفت
_چقد دیگه باید راه بریم؟؟پام درد میکنه!
+چشات و ببند.
_چیی؟میخوای بکشیم؟؟اگه چشمامو ببندم میرم تو درختا!
+دستات و گرفتم حواسمم هست...چشماتو ببند!
جان بی حرف چشاش و بست و به ییبو اعتماد کرد...بعد چند ثانیه انگار بالاخره به مکان مورد نظر رسیدن چون ییبو وایساد
+حاضری؟؟
_برای چی؟؟
+چشات و باز کن
جان اروم پلکاشو از هم فاصله داد،و بعد چند ثانیه که چشماش به نور عادت کردن تونست صحنه ی رو به روش و با دقت ببینه...یه الاچیق کوچیک که وسطش میزی پر از خوراکی های کوچولو بود،اما چیزی که نظر جان رو جلب کرد عکس وسط میز بود...عکس جان و مادرش...شاید اونجا فقط دوسالش بود،ولی با مادرش بود...کسی که جان ارزو داشت فقط یبار دیگه ببینتش...این عکس...جان حتی از وجودشم خبر نداشت!
زانوهاش شل شدن و داشت زمین میخورد که ییبو زیر بازوش و گرفت و کمک کرد وارد آلاچیق شه....روی زانو جلوی عکس فرود اومد و با چشمای اشکی تا چند دقیقه بهش زل زد...
_این...این واقعیه ییبو؟؟
و با پایان جملش اولین قطره اشک از چشماش پایین ریخت...
+اره جان جان....واقعیه...برای تو پیداش کردم...چند وقته پیداش کردم و میخواستم اخر این سفر همراه با پیشنهادم بهت بدمش....
جان شوک زده سمت ییبو برگشت
_پیشنهاد چی؟؟
+اینکه تا ابد توی زندگیم بمونی.جعبه نسبتا کوچیکی رو از جیب پشتش دراورد و با دست دیگش دست راست جان و جلو اورد...
+شیائو جان...با توجه به اینکه وقتی با من زندگی کنی زندگیت تو خطر میوفته، بعضی وقتا بهت سخت میگیرم،نمیتونی با افراد زیادی رفت و امد داشته باشی و با توجه با قوانین مسخره ای که ازشون با خبری،هیچوقت نمیتونیم رابطمون و رسمی کنیم...حاضری تا همیشه زندگیت و با من تقسیم کنی؟
و با پایان حرفش در جعبه رو بازو جان با حلقه کوچیکی رو به رو کرد که روش یه تیکه پازل کوچیک خود نمایی میکرد.
جان در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود دست ییبو رو تو دستش فشرد...
_وانگ ییبو باورم نمیشه اینکارو کردی...تو...تو
ییبو کلافه شده بود"چرا فقط نمیگه بله؟یعنی باید به زور کولش کنم و این انگشتر فاکیو بکنم تو انگشتش"
_گور بابای بقیه چیزا...بلههههه معلومه که بعله کله خراب ترین ادم زندگیم.
و بدون اینکه اجازه ی حرکتی به ییبو بده پرید توی بغل ییبو و لباشو روی لبای همسر عزیزش گذاشت....
ییبو اول توی شوک فرو رفت ولی بعد از چند لحظه به خودش اومد و شروع به همراهی جان کرد....بعد از دقایقی که جفتشون نفس کم اوردن و عقب کشیدن...
جان در حالی که نفس نفس میزد گفت
_انقدر زود عقب کشیدی جناب پر مدعا؟؟
ییبو دستشو دور کمر جان حلقه کرد و با پوزخند جواب داد
+نه بانی....ولی اینجا جاش نیست...نمیتونم راحت حسابتو برسم...
_چه حسابی؟
+وقتی رسیدیم خونه بهت بگم...فعلا بکش عقب تا این انگشتر و بکنم تو دستت و ارامش بگیرم.
جان خودشو پایین اورد و به دست ییبو نگاه کرد که اروم اون حلقرو توی انگشتش میفرستاد...
_ماله خودت کو؟
+اینجاس...
حلقه ی ییبو رینگ ساده ای بود که وسطش جای یه پازل اندازه ی پازل روی حلقه ی جان خالی بود...
_بده به من...
ییبو بدون سوال حلقرو کف دست جان گذاشت...
جان دست ییبرو گرفتو انگشتر و توی انگشت حلقه ییبو فرو برد...
سرشو تو گردن ییبو برد و شروع کرد نفسای عمیق کشیدن....بعد مدت ها به ارامش رسیده بود...یه ارامش حقیقی.
+جان
_بله ددی؟
VOUS LISEZ
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...