#پارت_صدم 💫
سه سال بعد:
لباسای آیدا رو تنش کردم و موهاش رو خرگوشی بستم.
من: مامانی قول بده بابا رو اذیت نکنی باشه؟
آیدا: چشم.
من: آفرین عزیزم.
گونش رو بوس کردم که با دستای کوچولوش صورتم رو ناز کرد. خیلی بهم دیگه وابسته بودیم و خداروشکر خیلی رابطمون خوب بود. بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین.
من: آبتین حواست بهش باشه ها. کارای خطرناک نکنید.
آبتین: چشممم. نمیخواد انگار تاکید کنی.
من: والا سابقت خرابه.
چشماش رو تو کاسه چرخوند و آیدا رو ازم گرفت.
آبتین: بابا با من بهت بد میگذره؟
آیدا نوچی گفت و سرش رو انداخت بالا.
آبتین: بیا دیدی.
من: خیله خب. من دیگه میرم.
جفتشون رو بوس کردم و از خونه رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه آیلین. ازم خواسته بود باهاش برم برای سونوگرافی. چون نگار اینا رفته بودن کیش باهامون نمیومد. جلوی در خونشون زدم رو ترمز و بهش زنگ زدم که بیاد پایین.
☆☆☆☆☆
کلید انداختم تو در و در رو باز کردم. آبتین پشت به در نشسته بود و آیدا جلوش وایساده بود و داشت یه چیزایی رو صورت آبتین میکشید.
من: سلام.
آیدا سلام کرد ولی آبتین برنگشت.
من: چیشده؟
آیدا: صبر کن مامانی.
بعد هم رژ لب رو کشید رو لبای آبتین.
آیدا: برگرد بابا.
آبتین با لبایی که غنچه کرده بود و داده بود جلو برگشت سمتم. نگاهم که به قیافش افتاد از خنده پخش زمین شدم. آیدا پشت چشماش رو سایه زده بود و به گونه هاش هم رژ گونه زده بود. ریمل و خط چشم هم براش کشیده بود.
آبتین: اوا خواهر چرا غش کردی؟
بعد هم از جاش بلند شد و اومد سمتم و دستم رو گرفت و بلندم کرد. دوباره نگاهم به قیافش افتاد که خندم شدت گرفت.
آبتین: اوا خواهر نخند.
من: کوفت.
برگشتم سمت آیدا.
من: وروجک تو از کجا بلدی انقدر خوب آرایش کنی؟
آیدا: خاله نگار بهم یاد داده.
من: از دست اون خاله نگارت.
بعد هم بغلش کردم و گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و زدم رو سلفی و کنار آبتین وایسادم و چند تا عکس گرفتیم.
من: چه عکس قشنگی شد. وای آبتین خیلی بهت میاد. صورتت رو نشور.
آبتین: دیگه چی؟ مردونگیم زیر سوال رفته.
خندیدم و آیدا رو گذاشتم زمین.
☆☆☆☆☆
یه گاز از ساندویچم زدم که حالم بد شد. ساندویچ رو گذاشتم رو میز و دویدم سمت دستشویی.
آیدا: مامان چیشدی؟
برگشتم سمتش.
من: هیچی مامان خوبم.
آبی به دست و صورتم زدم و از دستشویی رفتم بیرون.
من: مامان بدو برو لباسات رو بپوش یه سر بریم داروخونه.
آیدا: مامانی مریض شدی؟
من: نه عزیزم. حالم خوبه. بدو برو.
می خواستم برم یه بیبی چک بگیرم ببینم حاملم یا نه. چون چند وقت بود خیلی احساس بی حالی میکردم. و از زمان پریودمم خیلی گذشته بود. آیدا سریع آماده شد و با هم رفتیم داروخونه و بیبی چک رو گرفتیم و سریع برگشتیم خونه. رفتم تو دستشویی و بیبی چک رو گرفتم که دیدم دو تا خط افتاد. لبخندی از سر خوشحالی زدم. بیبی چک رو تمیز کردم و از دستشویی رفتم بیرون.
من: آیدا به بابات نگی امروز رفتیم داروخونه باشه؟
آیدا: چرا؟ مگه داروخونه رفتن عیب داره؟
من: نه عزیزم ولی نگران میشه.
سرش رو تکون داد و چشمی گفت.
من: آفرین.
☆☆☆☆☆
شب آیدا رو بردم خونه ی مامان اینا و گفتم که چند ساعت دیگه خودمون هم میایم. میخواستم به آبتین بگم که حاملم. یه لباس خوب پوشیدم و منتظر آبتین شدم. صدای کلید رو که شنیدم از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
آبتین: سلام خانوووم.
من: سلام آقااا. خسته نباشید.
لبخندی بهم زد و گونم رو بوس کرد. کیفش رو ازش گرفتم و گذاشتم رو زمین و دستش رو کشیدم.
من: بیا بریم تو حیاط کارت دارم.
رفتیم تو حیاط و تو باغچه ضبط رو گذاشتم زمین و صداش رو زیاد کردم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم که
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. آهنگ perfect رو پلی کرده بودم و آروم باهاش میرقصیدیم.
آبتین: آیدا کجاست؟
من: خونه ی مامان اینا. میخواستم یکم با هم تنها باشیم. یه سورپرایز هم برات دارم.
ابروهاش رو انداخت بالا.
آبتین: چی؟
ازش فاصله گرفتم و بیبی چک رو از تو جیبم در آوردم و گرفتم سمتش. با تعجب نگام کرد و بیبی چک رو ازم گرفت و نگاش کرد.
آبتین: لیدا ... این ...
ترسیدم یه وقت خوشحال نشده باشه. لبم رو گاز گرفتم و نگران نگاش کردم.
سرش رو آورد بالا و با خوشحالی نگام کرد. بغلم کرد و چرخوندم. خندیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
آبتین: خیلی خوشحال شدم لیدا.
من: ترسیدم یه وقت ناراحت شی.
آبتین: چرا ناراحت شم عزیزم. خیلی هم خوشحال شدم. حالا هم برو بپوش این خبر خوب رو به بقیه هم بدیم.
لبخندی زدم و لبش رو بوس کردم و با هم رفتیم تو.
دیگه چی میخواستم از زندگی. یه شوهر خوب و سالم. یه دختر خوب و سالم و یه کوچولوی سالم دیگه. آرامشی که داشتم قابل وصف نبود. دستم رو انداختم دور کمر آبتین و سرم رو روی شونش گذاشتم و چشمام رو با آرامش بستم.
من: دوست دارم ...
VOCÊ ESTÁ LENDO
💞 حسی به نام عشق 💞
Romanceخلاصه ی داستان: داستان درباره ی دختری به اسم لیداست که پدر و مادر خودش و دوست صمیمیش ، نگار رو تو ۱۵ سالگی از دست میده و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگاشون مشغول کار تو یه آموزشگاه زبان میشن که با ورود کارمندا...