منم میخوامت 🔞

984 166 16
                                    


جان از ماشین پیاده شد و در رو برای ییبو هم باز کرد. ییبو دستشو گرفت و با هم به سمت خونه‌اش قدم برداشتن.

"نمیخوای برگردی و دوباره با من و یانلی زندگی کنی؟"

"نه خطرناکه...من باید خوب بخوابم ولی وقتی تو درست تو اتاق بغلی منی، چطور ممکنه؟"

جان با خنده گفت‌ "درسته! تو همچین موقعیتی من امنیتتو تضمین نمیکنم" ییبو رو نزدیک تر کشید و لباشو گاز گرفت "برو داخل وگرنه همینجا میخورمت"

"انرژیتو نگه دار!" ییبو ضربه ای به بینیِ جان زد و می‌خواست بره که نگاهش روی شخصی یخ زد!

"مامان؟"

خانوم وانگ با نگاه خیره‌اش گفت "بیاید داخل، هردوتاتون"

.
.
.

جان کنار ییبو نشسته و شبیه شاگردی بود که جلوی معلمش تنبیه شده. ییبو متوجه پاهای لرزونش شد، دستاشو محکم گرفت تا آرومش کنه.

خانوم وانگ پرسید "خب، از کی شروع شد؟ منظورم رابطه تونه"

"از وقتی که ییبو اومد خونمون. صادقانه میگم؛ اصلا تصور نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته. ولی خب کی میدونه چجوری قراره عاشق شه؟ هیچ راهی وجود نداره که بتونم عاشق این موجود دوست داشتنی نباشم! بهتون قول میدم که همیشه مثل یه گنج نگهش دارم و ازش محافظت کنم. لطفا بهمون این اجازه رو بدین" جان لبخند زد و به صورت رنگ گرفته‌ی ییبو نگاه کرد.

"من میدونم که پسرم چقد باارزشه، برای همینم نگرانم! شما مطمئنید که عشقتون جدیه؟"

ییبو جواب داد "مطمئنیم! مامان من خیلی وقته که عاشقشم و از احساسات اونم نسبت به خودم مطمئنم. جان تنها کسیه که میتونم کنارش خوشحال باشم. میدونم براتون سخته که درک کنید چون ما هر دوتامون مردیم ولی..."

"تنها چیزی که برای من اهمیت داره خوشحالی توئه ییبو. اگه تو فقط اونو میخوای، من حرفی ندارم، ولی این آسون نیست! شما باید خودتونو برای سختیاشم آماده کنید"

"بله، میدونیم خاله"

"یه سوال مهم دیگه ازتون دارم. از کاندوم استفاده می‌کنید؟"

"مامااااان" ییبو به قدری بلند داد زد که باعث شد جان سر جاش بپره "داری درباره‌ چی حرف می‌زنی؟؟؟"

"چیز عجیب غریبی گفتم؟"

جان نتونست جلوی خودشو بگیره و خندید؛ خانوم وانگ هم همینطور... به آرومی دستای جان رو نوازش کرد و با لحن شیرین و ملایمی گفت "من میدونم که تو مرد جدی و نجیبی هستی، بهت اعتماد میکنم ولی اگه اشک ییبوی منو در بیاری، چاره ای نداریم جز جنگ و دعوا، خیل خب؟"

"همچین کاری نمیکنم" جان سری براش تکون داد و از جاش بلند شد "خیلی ازتون ممنونم خاله... نه! مامان! من میتونم آخر همین هفته ییبو رو ببرم سر قرار؟ کنار من جاش کاملا امنه"

BF for Ge Ge (کامل شده) Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin