*یک هفته بعد*
_ییبو؟
+گفتم نه جان اینقدر اصرار نکن
_ولی من حوصلم سر رفته
+حوصلت اهمیتی در برابر سلامتیت نداره.
_ییبو چه ربطی داره؟؟چرا انقدر غیر منطقی رفتار میکنی؟؟این شغل منه! بهش نیاز دارم
ییبو کلافه خودش و روی مبل انداخت و به جانی که دست به کمر رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.
+برای چی میخوای برگردی سر کار؟چه نیازی بهش داری؟؟
_نیاز دارم سرم گرم بشه!تو وقتی صبحا میری بیرون سر کارت من بهت چیزی میگم؟
+این یکی نیست
_چرا هست!شغل تو خطرناک تره!من فوقش روغن بریزه روم ولی تو چی؟؟
+جان...
_لطفا...ددی
جان خوب میدونست با گفتن این یه کلمه به هر خواسته ای که داره میتونه برسه... لااقل توی این یه هفته که اینطوری بود...
ییبو خم شد،دست جان و کشید و اون روی پای خودش نشوند
+خوب بلدی چیکار کنی بانی....قبول میکنم...اما چند تا شرط داره
_مثلا چه شرطی؟
+محافظ داری و...
جان سیخ نشست و تقریبا داد زد
_نههه...وانگ ییبو من همچین چیزیو قبول نمیکنم تو...
ییبو دستشو روی دهن جان گذاشت...
+هیش برت بانی...اینا شرطای منن...یا قبول میکنی یا برگشتن سر کارت کنسله! کدومش؟
جان با اخم دوباره توی بغل ییبو لم داد و اشاره زد ادامه بده
+محافظ میگیرم برات...قبل پنج بعد از ظهر باید خونه باشی...اگه یکم..حتی یکم به بدنت فشار بیاری جان و به وضع قبل برگردی باور کن نه تنها دیگه نمیتونی رنگ کارت و ببینی بلکه...جان واقعا و به معنای جدی کلمه میگم....تنبیه میشی... میگیری چی میگم؟
جان سرشو تکون داد و توی فکر فرو رفت....هرچقدرم این شرایط بد بود موندن تو خونه بدتر بود،پس سرشو تکون داد و گفت
_همش قبوله...
+باشه برت بانی...الان به چیونگ زنگ میزنم تا کارات وبه روال سابق برگردونه.
جان خم شد و ماچ محکمی به گونه ییبو زد
_مرسییییی
+بانی؟؟همینطور خالی خالی میخوای تشکر کنی؟من راه های بهتری سراغ دارم...
دستاشو زیر باسن جان گذاشت و بلند شد،جان هم دستاشو محکم دور گردن ییبو حلقه کرد و وقتی خودش و پیدا کرد که روی تخت افتاده بود.
+میدونی بانی...؟یه هفتس داری دلبری میکنی و من هیچی نگفتم...الان میخوام قشنگ بفهمونم وقتی برای هر کاری میگی ددی اون ددی گفتنا یه نتیجه ای داره...
جان سرش و زیر گوش ییبو برد و لب زد
_من خیلی وقته منتظر این نتیجم
و لیسی به گوش ییبو زد...
ییبو دست شو دور کمر جان حلقه کرد و اروم از خودش فاصلش داد...جان نگاهشو به ییبو دوخت تا بفهمه میخواد چیکار بکنه...
ییبو سمت کمدش رفت و کشوی پایین رو که قفل بود با کلید کوچیکی باز کرد....
+بانی سرت و میندازی پایین و اینجارو نگاه نمیکنی...
_ولی..
+زود!
ییبو انقدر با تحکم گفته بود که جان ناخوداگاه چشاشو بست و منتظر موند ببینه قراره چه بلایی سرش بیاد....بعد از چند دقیقه حضور ییبو رو کنار خودش حس کرد و تا خواست چیزی بگه
+هیشش....صدات در نمیاد...
جان دوباره بیحرکت شد و منتظر موند تا ییبو کارشو انجام بده...کم کم متوجه شد لباساش دارن از تنش خارج میشنو اون و بی دفاع در برابر ییبو قرار میدن....وقتی کارش تموم شد،جان حس کرد چیزی روی چشماش قرار گرفته،خواست دستاشو بیاره بالا که ییبو با یه دست مچ جفت دستاشو گرفت و چشم بند و محکم تر کرد...
+این اینجا میمونه بانی...
_میخوای چیکار کنی ییبو؟
+کارهای خوب...
بعد این حرف جان حس کرد ییبو پایین تر رفته و سردی چیزی رو دور مچ پاهاش حس کرد...ییبو داشت اونو میبست!این ترسناک بود...یاداور چیزایی که نمیخواست...لرزون گفت
_ییبو...ییبو نکن...میترسم نکن...
ییبو خم شد و جان به آغوش کشید
+اروم بانی...چیزی نیست...من اینجام...مواظبتم...قرار نیست اذیت شی باشه؟
با این حرفها جان کمی ارومتر شد برای همین سرشو تکون داد تا ییبو ادامه بده...ییبو که فهمید جان ارومتر شده بالا رفت و دستهاشم بست...
+خب بانی...میخوایم باهم بازی کنیم...
دوست داری؟
_چی بازی؟
ییبو با ارامش انگشتای کشیدش و دور نیپل جان کشید...
+نمیدونم....شکار خرگوش چطوره؟
و با پایان حرفش نیشگون نسبتا محکمی از نیپل جان گرفت
_اخخ
+بانی دوسش نداره؟
_چرا...بانی دوسش داره
+خوبه...چون بانی دوسش داشت میخوام یکاری کنم بیشتر حسش کنه..
جان میخواست حرف ییبو رو تجزیه و تحلیل کنه ولی حس چیزی روی نیپلش این اجازه رو بهش نداد...
+بانی میدونی این چیه؟؟
معلومه که میدونست...اون یه گیره ی فاکی بود!!
_ییبو این درد داره!!
حرفش هنوز درست تموم نشده بود که سینش تیر کشید...ییبو اون گیره لعنتی رو دقیقا روی نیپلش که بخاطر لمس های ییبو حساس ترم شده بود،زده بود...بغض تو چشماش جمع شد...
+باید بگی ددی بانی....
و شروع کرد با اون یکی نیپل جان بازی کردن...
+بانی میدونی تو این هفته چند بار بهم گفتی ددی؟
جان با درد جواب داد
_نه...
+خب من شمردم...شونزده بار...میخوام به ازای هرکدوم یه مارک رو بدنت بزنم...اولیشم از اینجا شروع میکنم
و توی گردن جان خم شد و شروع کرد مکیدن اون پوست سفید و شیرین...
بعدش سراغ سینه و یواش یواش پایین تر رفت...
به پونزدهمین مارک که رسیدن اه و ناله ی جان بلند شده بود
+چیشده بانی...انقدر زود وا دادی؟
_بیشتر...
ییبو پهلوی جان و لای دندوناش گرفت و گاز محکمی زد...
_آییییییییی
+دلم خواست این مارکم اینطوری باشه...
شروع کرد لباسای خودشم در اوردن و به جانی نگاه کرد که دست و پا بسته کلافه روی تخت افتاده بود...
+بانی...همین الان یه چیزی فهمیدم...بدنت زیادی سفیده..حتی با وجود این مارکا...حالا باید چیکارش کنیم؟؟
_هر کاری...هرکاری ددی بخواد...
و لبشو زیر دندونش کشید تا خندشو پنهان کنه
+مثل اینکه بانی هنوز سیر نشده...باشه... خودم سیرش میکنم...
شلاق رشته ای کوچیکی برداشت و یواش جان و گرفت و برعکسش کرد تا باسنش تو دیدش قرار بگیره....اروم رشته ی شلاق و رو کمر جان کشید که لرز ریزی به جونش افتاد...
_اون...اون چیه؟؟
+یه اسباب بازی که قراره باهاش بانیو رنگ کنم....
و ضربه ارومی به رون جان زد...
_اخ...
ییبو تا جایی ادامه داد که چندتا رد واضح روی بدن جان افتاد...نمیخواست بیشتر از این ادامه بده و جان اذیت کنه...
+بانی نمیدونی چه نمای قشنگی این پشت درست شده...
جان با هق هق گفت
_چرا خیلیم خوب میدونم...جاهاشون درد میکنه..
ییبو خنده ی تو گلویی زد و خم شد و جای تک تک ضربه هارو بوسید و نوازش کرد
+حالا چی بانی؟
جان با صدای لرزونی گفت
_فک کنم هنوزم جای رنگ امیزی داشته باشم....
ییبو ایندفعه بلند خندید و دستای جان و باز کرد...
_دستم خشک شده بود...
+زیاد به این عادت نکن بانی...چون الان دوباره بسته میشن
و ایندفعه دستهای جان رو عقب کشید و از پشت بهم وصلشون کرد...حالا دیگه هیچ کاری نمیتونست باهاشون بکنه...
_این حتی از قبلم رو مخ تره...
ییبو روی جان خم شد و پشت گردنشو بوسید
+اشکال نداره بانی...اینطوری نمیتونی فرار کنی.
جان ناله ی ریزی کرد و خودشو کامل روی تخت انداخت...
+بانی...از دفعه ی پیش کامل خوب شدی...خوبه..
اینو در حالی گفت که پاهای جان رو کامل باز کرده و همه چی جلوی دیدش قرار گرفته بود...
_جاش که هنوز درد میکنه...
+اشکال نداره...اون درد خوبه..
جان سردی مایعی رو پشتش حس کرد و بعد جسمی که به وضوح روی سوراخش قرار گرفت...با ترس و لرز گفت
_قرار نیست امادم کنی؟؟
+نه بانی...یکم درد برات خوبه...نیست؟؟
ییبو این رو فقط برای ترسوندن جان گفته بود وگرنه بی حس کننده ضعیفی به جان زده بود تا زیاد اذیت نشه...
+قراره خوش بگذره.
و خودش و وارد جان کرد...جان هنوز بینهایت تنگ بود و این برای ییبو اوج لذت و داشت...اما جان دردش گرفته بود و میخواست فرار کنه...ولی خب طبق انتظارت و شرایطی که توش بود کاری از پیش نمیبرد...ییبو که فهمید جان داره اذیت میشه ارومتر ادامه داد و درحالی که پوست گردن جان و زیر دندونهاش میکشید
لب زد
+الان عادت میکنی بانی...و اونوقت خودت بیشتر میخوای...
درست هم میگفت...بعد از چند دقیقه جان شروع به اه و ناله کرده بود و برای یکم بیشتر حس کردن ییبو تقلا میکرد... ییبو که خواسته جان و فهمید عمیقتر خودشو بهش کوبید و بالاخره نقطه حساس جان و پیدا کرد...این از جیغی که جان از سر لذت کشید معلوم بود...
بعد ضربه های پیاپی جان اومد و بی جون روی تخت افتاد اما ییبو برعکس جان هنوزم میخواست...پس خودشو و بیرون کشید و جلوی جان نشست...جان بی حال سرشو بالا اورد و وقتی منظور ییبو رو فهمید لباشو توی دهنش کشید و سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد
+بانی...منظورت چیه؟
جان با لبخند شرورانه ای گفت..
_منظورم اینه اون پشت یه سوراخ خالی وجود داره...
ییبو اول تعجب کرد ولی بعد از خدا خواسته پشت جان رفت و ایندفعه با خشونت خودشو واردش کرد....بعد چند ضربه دوباره صدای ناله ی جان بلند شد و شروع کرد وول خوردن زیر دست ییبو... ییبو با پوزخند دستاشو رو گردالی های جلوش گذاشت و محکم فشارشون داد...
+بانی....حالا میتونی بابت اجازه ای که بهت دادم ازم تشکر کنی...
جان در حالی که نفس نفس میزد گفت
_ممنون...ممنون ددی
و برای بار دوم کام شد،اما ایندفعه تنها نبود و ییبو هم داخلش اومد...
جفتشون واقعا خسته بودن...بنابراین ییبو سریع دست و پای جان و باز کرد و بعد اینکه یکم دور و برشون رو مرتب کرد و ملافه ها رو توی لباسوشویی انداخت پیش جان برگشت و جفتشون توی اغوش هم به خواب رفتن...نویسنده:از این پارت اروم لذت ببرین
*لبخند شیطانی😈😂
أنت تقرأ
¤change¤(completed)
أدب الهواة"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...