"جیانگ"

615 159 38
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



+مواظب خودت باش بانی.
_چشم ددی
خم شد و بوسه ی ظریفی روی لب ییبو زد و از در خونه خارج شد...امروز بعد دوماه و اندی بالاخره داشت برمیگشت سر کارش...واقعا هیچوقت فکر نمیکرد دلش برای کار کردن تنگ شه...اما خب هیچوقتم فکر نمیکرد زندگیش بتونه انقدر شیرین بشه...خوشحال و سر حال همراه محافظ و همچنین راننده ای که ییبو براش گرفته بود سوار ماشین شد و به بیرون چشم دوخت...بعد چند لحظه متوجه شد راننده داره مسیر و اشتباه میره برا همین بهش گوشزد کرد
_باید میپیچیدی راست...اینجا میره تو اتوبان...
راننده/محافظ:ببخشید اقایا شیائو...توی اولین پیچ میپیچم...
_امروز هوا گرم شده...میشه کولر و بزنی؟
راننده/محافظ:کولر خراب شده...اما یه ابمیوه دارم...میخواین بخورین؟
جان که واقعا از گرما و لباسای رسمی که پوشیده بود کلافه شده بود سرشو به علامت مثبت تکون داد و ابمیوه کوچیکی رو گرفت... وقتی ابمیوه تموم شد حس کرد به پلکاش وزنه های چند صد تنی وصل کردن و هیچجوره نمیتونه جلو بستنشون و بگیره
_من..من یکم میخوابم
راننده/محافظ:ببخشید.
و دیگه هیچی نفهمید.
************
+یعنی چی که جان نیست؟؟
داد زد و باعث شد تعدادی از افرادش بپرن و چیونگ هم کلافه انگشتاش رو روی چشماش بماله...
چیونگ:دارم میگم اون محافظ کوفتی غیبش زده...جانم کلا پیداش نیست... دادم گوشیش و رد یابی کنن اما خاموشه...ییبو فک کن و ببین کی میتونه باشه...
ییبو عصبی جلو رفت و یقه چیونگ و گرفت.
+مگه نگفتی ادم مطمئنیه؟؟
چیونگ دستاشو دور مچ ییبو حلقه کرد
چیونگ:ییبو اروم باش...خودم پیداش میکنم
و ارومتر ادامه داد
چیونگ:بعدم بهش میفهمونم تقاص خیانت چیه...

*********
*یک ساعت قبل*

_ولم کن....گفتم ولم کن....شماها کی هستین؟؟
و تقلاش برای خارج شدن از دست کسایی که گرفته بودنش رو بیشتر کرد...
مسیری که داشتن میبردنش تاریک بود و درست نمیتونست متوجه اطرافش بشه...
بعد چند لحظه انگار به جایی که میخواستن رسیدن که وایسادن و صدای چرخش کلید توی محوطه شنیده شد...
و بعد هم بازوی جان کشیده شد و توی اتاقی انداختنش...جان صدای افتادن چیزی رو شنید اما بی توجه بلند شد و به در بسته شده کوبید...
_در و باز کنین...هوی باشماعم....
با صدای پای کسی از پشتش ترسیده به عقب برگشت که با پسر جوونی تقریبا همسن خودش رو به رو شد..
_تو...تو کی هستی؟
پسر:اینکه من کی هستم مهم نیست... میخوای از اینجا بری یا نه؟؟
_معلومه که میخوام...
پسر:پس باهام همکاری کن و قول میدم از اینجا بریم...
جان چشاشو ریز کرد و با شک به پسر نگاه کرد...تاریک بود و درست نمیتونست ببینتش اما...یجورایی بهش اعتماد کرد.
_باشه...باید چیکار کنم؟؟
پسر:هر موقع اومدن ببرنت تا جایی که میتونی طولش بده و سرشون و گرم کن.
_قبوله...ولی لااقل اسمت و بهم بگو...
پسر کلافه سرشو تکون داد
پسر:جیانگ

*میدونم پارت کوتاهه ولی فرداعم پارت میزارم دعوام نکنید😂💚❤

¤change¤(completed)Where stories live. Discover now