+مواظب خودت باش بانی.
_چشم ددی
خم شد و بوسه ی ظریفی روی لب ییبو زد و از در خونه خارج شد...امروز بعد دوماه و اندی بالاخره داشت برمیگشت سر کارش...واقعا هیچوقت فکر نمیکرد دلش برای کار کردن تنگ شه...اما خب هیچوقتم فکر نمیکرد زندگیش بتونه انقدر شیرین بشه...خوشحال و سر حال همراه محافظ و همچنین راننده ای که ییبو براش گرفته بود سوار ماشین شد و به بیرون چشم دوخت...بعد چند لحظه متوجه شد راننده داره مسیر و اشتباه میره برا همین بهش گوشزد کرد
_باید میپیچیدی راست...اینجا میره تو اتوبان...
راننده/محافظ:ببخشید اقایا شیائو...توی اولین پیچ میپیچم...
_امروز هوا گرم شده...میشه کولر و بزنی؟
راننده/محافظ:کولر خراب شده...اما یه ابمیوه دارم...میخواین بخورین؟
جان که واقعا از گرما و لباسای رسمی که پوشیده بود کلافه شده بود سرشو به علامت مثبت تکون داد و ابمیوه کوچیکی رو گرفت... وقتی ابمیوه تموم شد حس کرد به پلکاش وزنه های چند صد تنی وصل کردن و هیچجوره نمیتونه جلو بستنشون و بگیره
_من..من یکم میخوابم
راننده/محافظ:ببخشید.
و دیگه هیچی نفهمید.
************
+یعنی چی که جان نیست؟؟
داد زد و باعث شد تعدادی از افرادش بپرن و چیونگ هم کلافه انگشتاش رو روی چشماش بماله...
چیونگ:دارم میگم اون محافظ کوفتی غیبش زده...جانم کلا پیداش نیست... دادم گوشیش و رد یابی کنن اما خاموشه...ییبو فک کن و ببین کی میتونه باشه...
ییبو عصبی جلو رفت و یقه چیونگ و گرفت.
+مگه نگفتی ادم مطمئنیه؟؟
چیونگ دستاشو دور مچ ییبو حلقه کرد
چیونگ:ییبو اروم باش...خودم پیداش میکنم
و ارومتر ادامه داد
چیونگ:بعدم بهش میفهمونم تقاص خیانت چیه...*********
*یک ساعت قبل*_ولم کن....گفتم ولم کن....شماها کی هستین؟؟
و تقلاش برای خارج شدن از دست کسایی که گرفته بودنش رو بیشتر کرد...
مسیری که داشتن میبردنش تاریک بود و درست نمیتونست متوجه اطرافش بشه...
بعد چند لحظه انگار به جایی که میخواستن رسیدن که وایسادن و صدای چرخش کلید توی محوطه شنیده شد...
و بعد هم بازوی جان کشیده شد و توی اتاقی انداختنش...جان صدای افتادن چیزی رو شنید اما بی توجه بلند شد و به در بسته شده کوبید...
_در و باز کنین...هوی باشماعم....
با صدای پای کسی از پشتش ترسیده به عقب برگشت که با پسر جوونی تقریبا همسن خودش رو به رو شد..
_تو...تو کی هستی؟
پسر:اینکه من کی هستم مهم نیست... میخوای از اینجا بری یا نه؟؟
_معلومه که میخوام...
پسر:پس باهام همکاری کن و قول میدم از اینجا بریم...
جان چشاشو ریز کرد و با شک به پسر نگاه کرد...تاریک بود و درست نمیتونست ببینتش اما...یجورایی بهش اعتماد کرد.
_باشه...باید چیکار کنم؟؟
پسر:هر موقع اومدن ببرنت تا جایی که میتونی طولش بده و سرشون و گرم کن.
_قبوله...ولی لااقل اسمت و بهم بگو...
پسر کلافه سرشو تکون داد
پسر:جیانگ*میدونم پارت کوتاهه ولی فرداعم پارت میزارم دعوام نکنید😂💚❤
YOU ARE READING
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...