🖤

269 45 6
                                    

همینطور که رو صندلی گهواره ای مینشست، عینکشو به چشماش زد و کاغذی که دستش بود رو باز کرد.
هرکدوم بدون اینکه بدونن در جاهای مختلفی همزمان خیره شده بودن به نوشته های نامه ای که به دستشون رسیده بود....
**  میخواستم از چیز های زیادی برای تو صحبت کنم اما تصمیم گرفتم از قبل آینده رو برای تو دوباره بازگو کنم.
میتونی با خیال راحت همینجا رو تپه ها بشینی و اطرافت رو نگاه کنی وقتی که نسیم میوزه و خورشید روی پوست سفید رنگت میتابه ، درحالی که  من همین نزدیکی ها حضور دارم.
میتونی چشمات رو ببندی و بذاری من برات آهنگ بنوازم و تو هم هیچوقت نفهمی که تموم مدتی که مشغول شنیدن موسیقی بی  نظیری بودی؛ بر جسم و روح من سنگ های زیادی فرود اومده...
میتونی چشمات رو بدوزی به نوشته ای که هم اکنون داری قسمتی از اون رو میخونی و اونقدر غرق بشی که هیچوقت نفهمی که  شکاف بزرگی اندازه ی یک هندوانه در روح من ایجاد شده، جایی که محل زندگی گنجشکاس...
اواخر ماه اکتبره ، رنگ برگ درختا همونطوری که همیشه دوست داشتی؛ زرد، نارنجی و کمی قهوه ای ،گرم ، شاد ، و دروازه  ای به سمت مرگ...
در میان چمنزارها پرسه میزنم و به هر سویی که بخوام آزادانه میرم و احتمالا اگر به خونه ام سربزنی هنوز بوی عطر چای تازه  دمی رو میتونی از توی آشپزخونه استشمام کنی؛ چایی هل و دارچین و کمی هم بهارنارنج!
هنوز هم بلدم همونطوری که تو دوستداشتی در میان تموم جذبه ای که سعی میکنم همیشه در اختیارش داشته باشم، بخندم و بهت بگم خنده هام شبیه لباس گِلی پسر آقای کوپره وقتی که مشغول بازی با سگ های ولگرد بوده و تو ضربه به پس گردنم بزنی و  بگی : خفه شو ، خیلی قشنگ میخندی!
میدونی جونگکوک، هیچوقت برای تو از "قشنگ" صحبت نکرده بودم که بفهمی قشنگ یعنی تموم وقت هایی که به من نگاه میکنی و من احتمالا هیچوقت قشنگی نگاهت به خودم رو نفهمیدم، قشنگ یعنی تموم وقت هایی که تو سرت رو روی شونه ام از پشت تکیه دادی و درحالی که خیلی شکسته ام داری به من که نمیفهمم، میفهمونی که هنوز میتونم برای تو تکیه گاهی باشم چون اقامتگاهی وسط  دره ای متروکه ؛ برای آدمی بی خانمان و دوره گرد...
کوکی بیخودی نبود که همیشه تو بحث هام باتو وقتی بهم میگفتی نمیفهمی بلند داد میزدم و میگفتم آره و بعد سکوت میکردم. میدونی؟ آره! آره من یک نفهم به تمام معنا بودم چون نباید تورو رها میکردم، نباید روی تو خراش هایی وارد میکردم، نباید از تو یک منِ دوم میساختم ، نباید تو آغوشت گریه میکردم، شاید باید قوی تر میبودم.
ازهرجا که میگذرم خودم رو در انعکاس رودخانه میبینم، خودم رو در چاله ی زلالی که آب درونش از بارون دیشب به جا مونده میبینم و با خودم فکر میکنم که باید ببخشم خودم رو برای وقت هایی که اجازه دادم آدم ها جراحت هایی به قلبم وارد کنن. آره  شاید باید ببخشم خودم رو!
هربار ک خودم رو نگاه میکنم دست میذارم رو قلبم و به قلبم میگم : ببخشید که آدم خوبی نبودم، ببخشید که برای هرکسی محافظ شدم و محافظ تو نبودم ببخشید اگر من گذاشتم حفره ای درونت ایجاد شه ، عذر میخوام اگر من گذاشتم درد های زیادی رو بهت وارد کنن و  خودم مثل احمق های بزدل فقط نگاه کردم!
 ببخشید که بلد نیستم بهترین تو باشم و ببخشید که بلد نبودم باعث آرامشت باشم.
 جونگکوک عزیز تورو در حالی میبینم که در آستانه ی پنجاه سالگی قشنگ میخندی؛ درست وقتی که تو قلبت داری مدام کشته میشی...
تو قشنگ میخندی؛ درست وقتی که از درونت داری از تنهایی خفه میشی!
 تو قشنگ میخندی؛ وقتی که همزمان گریه میکنی...
 تو قشنگ میخندی و این تضاد تو با درونت، فقط یه چیزیو یاد من میندازه؛ که هنوز وقت تموم شدنت نیست...
 دلم میخواد مثل ۳۰ سالگیمون باتو تموم طول خیابون رو یه نفس بدوام ...
دلم میخواد مثل ۳۰ سالگیمون تو پاییز تورو وقتی که شالگردنی رو که برای تولدم بافته بودی مینداختی گردنم باز ببوسم...
تو غریبه ای از وسط قلب من بودی که بی محابا گوشه به گوشه ی تنهاییم سرک میکشیدی و با من از خودم برای خودم مهربون  تر بودی...
جونگکوکی عزیزم، تموم زمان هایی که منو سرزنش میکردی، من هیچوقت تنهات نذاشتم!
من با تو اشک ریختم، من باتو خندیدم، باتو به موسیقی مورد علاقه ات گوش دادم، باتو سیگار کشیدم.
 باتو برای گنجشک ها غذا ریختم و باتو رو کاناپه ی زیرشیروونی درحالی که دست میکشیدم تو موهات به خواب رفتم!
 آره من هیچوقت تنهات نذاشتم!
 
 خودم رو رها میکنم روی چمن ها...
از سراشیبی به سمت خونه قدم برمیدارم و تو تهیونگ دوست داشتنی ، سنگ صبور و همراه روزهای کودکی، نوجوانی و  جوانی ام رو در حالی که کلاهت رو برداشتی و با وقار منو به صرف چایی دعوت میکنی میبینم...
تو همون پسر آزادِ  مزرعه ای، همون که زیبا میخنده و مهربونه، و من وقتی هنوز میبینم که خانواده ی تو هرشب سر ساعت مشخصی هرجا که باشن دور میز جمع میشن، دست های هم رو میگیرن، دعا میخونن و بعد مشغول غذا خوردن میشن ، حس  خوشایندی میگیرم...
من خودم رو درکنار شماها میبینم، جایی که من رو میون خودتون جای دادید، یک صندلی درست روبروی تو ؛ وقتی که با نوک  بوت هات به پام ضربه میزنی که مثل خنگ ها نگاهت نکنم...
 من خودم رو در کنار تو میبینم که پای سیب درست کردی و مارو برای صرفش دعوت کردی...
 بدون شک تو بهترین دوستی بودی که در تمام روزهای من صبورانه حضور داشته.
 در آستانه ی ۳۰ و چندسالگی هستیم،
 من تورو در حالی میبینم که کنارم داری قدم میزنی، و لبخند های گاه و بی گاهت رو به سمت من روونه میکنی!
 به نظر پر قدرت و با صلابت میرسی با آرامشی جدا نشدنی از تو اما واقعیت رو باید جور دیگه ای تعریف کنم ...
سالها گذشته ، من خودم رو کنار تو میبینم . تو هرشب وقتی سرت رو روی بالش میذاری چند قطره ای رو اشک میریزی، تو
هرشب قبل از خواب دستت رو روی سمت چپ بدنت جایی که بهش میگن قفسه سینه و قلب درون اون میتپه میذاری و باخودت  میگی :
 "چرا هیچوقت نتونستی اونجوری که باید و شاید کسی رو دوست داشته باشی؟! "
تو هربار که با من از کنار آینه های سطح شهر گذر میکنی، من نگاه خیره ات رو به سمت خودت میبینم و میدونم که از  تموم آینه هایی که تورو نشون میده ترس داری!
 تو ترس این رو داری که یک روزپاشی و خودت رو دیگه نشناسی!
تمام لحظه هایی که در کنارم تو کافه نشستی و مشغول بازی با نوشیدنی دل انگیزتی و فکر میکنی، من در تو پسرکی رو میبینم  که بلند، بلند تر از صدای گروه کُرِ  توی یه استادیوم چند هزار نفری میخنده...
پسرکی رو میبینم که دست روی اسب های اصطبل آقای کوپرمیکشه و لبخندی به پهنای تموم لبخندایی که دو عاشق وقتی مشغول  دیدن طلوع خورشیدن، میزنه!
 پسرکی رو میبینم که پشت میز نشسته و ساعت از نیمه شب گذشته و اون مشغول نوشتن تموم رویاهاییِ که در سر داره...
تهیونگ دوست عزیزم، من تموم وقت هایی که زندگی میکنی در کنارت حضور دارم تا هنوز هم به تو لبخند بزنم و به خودم  بگم شاید کسی رو آنچنان که باید و شاید دوست نداری، اما قلب گرمی داری!
و قلب گرم آدم هارو فقط با کنار اون ها بودن میشه لمس کرد، در جایی فراتر از جسمی که متعلق به اون هاست، جایی حوالی  ما.
 
 به اواخر نوامبر نزدیک میشیم...
من خودم رو در چهل و چند سالگی میبینم که رو صندلی گهواره ای جلوی خونه به عقب و جلو حرکت میکنم و در حال خوردن چای در ماگی هستم که برای هر سه نفرمون ازش ساخته ام..
 من، تو و هه را ! و بعد ها برای جونگکوک هم یکی شبیه به برای خودمون.
محو به روبرو خیره شدم، اواخر نوامبره ، بارون میباره، هوا خنکه اما سرد نیست. سیگاری که در دستم هست رو به  اتمامه. جیهون، برادر یکی یه دونه و کوچکم من تورو میبینم که پتویی روی دوشم میندازی، و با لبخند بهم میگی:
"داداش، گذشت تموم اون حال های بد و خراب ، مثل چرک از بدنمون در اومد، صابون کشیدیمش ، تمییز شدیم الان، بخند  داداش"
و من نگاهت میکنم که از پسرکی که برادر من بود، مردی سی و چندساله به جا مونده، در حالی که در تمام این سال ها کنار همسرش به شایستگی رشد کرده، بزرگ شده و تغییر پیدا کرده.
من شمارو در کنار هم میبینم جایی که شب و روز قرار داده شده ، جایی از وسط قلب من، تنها خانواده ای که دارم!
به راستی که هیچوقت نمیتونستم تورو بذارم و به خودخواهی هام ادامه بدم، همواره مراقبت بودم ، و همواره مراقبت خواهم بود، مراقب تو ، هه را و عشقتون ، دور از تموم دغدغه ها و شاید هم در تموم سختی ها و مشکلات اما در کنار هم!
شاید درست میگفت کوک، که من خانواده ای دارم که هیچوقت نتونستیم از هم بگذریم چون جای خودمون، همدیگه رو بیشتر دوست  داشتیم...
برادر عزیزم، جیهون یکی یه دونه ، من تورو میبینم که دست  در دست هه را قدم برمیداری، و آروم براش شعری رو که  نوشتی زمزمه میکنی و این تصویر همانند بقیه ی تصویرها از تو زیباترین تصویری که من دیدم...
 
 زمستون از راه رسیده..
برف میباره ، با ژاکت و کفشای پشمی جلوی در وایسادم که دستی دور کمرم حلقه میشه ، دستای قوی جونگکوک رو محکم تر توی  دستام میفشارم و گذر میکنم...
زمان میایسته و سپس به سرعت رو به عقب میره...
خودم رو جایی در کنار خونه ی شما پیداکرده ام، وقتی که زنگ رو فشار  میدم و شما دوتا ، یونگی و هوسوک ، در حالی که دستای یونگی دور کمرته درو برام باز میکنید.
من شمارو در حالی میبینم که رد سی و چند سالگی روی چهره هاتون نشسته و شما تو آشپزخونه باهم مشغول آماده کردن شام  هستید!
خودم رو در پیش شما میبینم که رو صندلی آشپزخونه نشستم و مشغول نگاه کردن به زوجی هستم که از خودشون گذشتن  که هم رو داشته باشن.
 نگاهتون میکنم ، درحالی که تو یونگی با دستت میزنی روی دست هوسوک و بلند میگی:
" اه عزیز دلم به سیب زمینی های سرخ کرده ناخنک نزن" و تهش با لبخند خودت یه دونه سیب زمینی سرخ کرده رو درون  دهنش میذاری...
 من تموم مدت شمارو میبینم که جور دیگه ای به هم نگاه میکنید، دو نفری رو میبینم که دست تو دست هم راه میرن و من از پشت سر درحالی که دلتنگ جونگکوک ام مشغول تماشا کردنشونم!
 من آدماییو میبینم که واقعی میخندن، واقعی گریه میکنن و هیچ ترسی ندارن از دیدن اشک های هم...
 من شمارو میبینم در حالی که هوا سرده، و هوسوک تورو سفت بغل کرده و تو دست هات رو گذاشتی بین خودتون!
 تموم مدت من کنارِ  اون درخت وایسادم و شمایی رو میبینم که تحمل جدایی ساعتی از هم رو ندارید...
 تلفن همراهم به صدا در میاد ، جین هیونگ از پشت تلفن صداش به گوشم میرسه:
 "هی جیمین ، وسایل ماهیگیری رو فراموش نکنی ؛ کرم ها، کرم ها نقش اساسی رو دارن، تا چند دقیقه ی دیگه منتظرت هستم"
 جلوی در وایسادم و جین هیونگ برام بوقی میزنه من اون رو در حالی که نامجون هیونگ کنارش نشسته نگاه میکنم، لبخند میزنم و داد میزنم:
"پسر این همه عینک، تو چه قلب بزرگی داری برای اینکه میتونی هرروز هرکدوم از اون عینک های لعنتیو از قفسه برداری و  بدون اینکه دعوات شه بین عینکا، هربار یه متفاوت ترش رو به چشمت بزنی"
 در حالی که میخندی من نگاهت میکنم، مرد بزرگ! تو رفیق منی ، که بارها باهم به ماهیگیری میریم...
تورو در حالی دارم نگاه میکنم که تموم شکسته هارو ریختی دور و از اول همه چیز رو از نو ساختی، و تو آدم خودساخته ای هستی که تموم روزهای کنار تو بودن ، دلم میخواست ذره ای از تو یادبگیرم تا بیشتر از اون چیزی که باید قوی بمونم...
 نمیدونم چه ساعتی هستیم اما من تمین و مینهو رو میبینم که امروز بیست و چهارمین سالگرد ازدواجشونه...
 تمینی رو میبینم که توی حیاط پشت خونه داره میچرخه و مینهویی که میدوا سمتش تا ژاکتشو تنش کنه، آره هوا خیلی سرده!
من وایسادم بالای تپه و تمینی رو میبینم که با موهای مشکی ، در حالی که هنوز که هنوزه توی موهاش هایلایت داره دستاشو فرو کرده تو  جیبِ  کاپشن مینهو و اون هم دستاش رو گذاشته روی گونه های تمین چون هوا بشدت سرده.
 سوز برف میاد..
 زمستون امسال خیلی سخته.
من تموم اون ثانیه ها وایسادم و آدمی رو نگاه میکنم که جراحات عمیقی رو در قلبم بوجود آورده اما هنوز هم برام مثل مرواریدی ارزشمنده.
 اما به یادت بیار، جای خالی مرواریده درون قلب رو، فقط خودش میتونه پرُ کنه، چیزی که هیچکس  هیچوقت نفهمید...
 من بارها در خودم فرو ریختم برای چیزهایی که از دست رفته، برای از دست دادن دوستم، برای از دست رفتن تکه ای از قلبم.
من وایسادم همینجا حوالی شما و نظاره گر نگاه های عاشقانتون به هم هستم، لبخندی به وسعت دریاها به روتون میزنم و باتموم  این ها هنوز دوستتون دارم...
 میدونم که همیشه قراره بخندید و شاید همین قلبم رو التیام میبخشه تا حدودی!
 
 من آدمهای زیادی رونگاه میکنم...
 هوا گرگ و میشه...
سنگ ریزه ای که به شیشه میخوره، برای بار چندم تکرار میشه! پنجره رو باز میکنم و تورو میبینم! سونگوونی که دوتا لیوان آبجو  دستشه و آروم میگه: "بیا گرگ و میش ببینیم"
 به ساعتم نگاهی میندازم و پله هارو آروم بی صدا میام پایین، ضربه ای آروم به بینیش میزنم و میگم: "تو آدم نمیشی"
 من هیچوقت تورو نتونستم بشناسم چون تو به اینجا تعلق نداری!
تو مال سرزمین های دوری، جایی که تموم سال و ماه هوا گرگ و میشه، جایی که آدمها وحشتناک نیستن، جایی که برای لبخند زدن هیچ بهایی رو قرار نیست بپردازیم..
تو مال سرزمین های دوری، سرزمین ناشناخته ها، جایی که من اسمش رو بلد نیستم اما تورو همیشه خوب به یاد دارم جایی که وقتی گریه میکردم تو بارها بغلم گرفته بودی و سعی میکردی که مقاومت بیشتری به خرج بدی، اما همونطور که گفتم، وقتی  برای سرزمین ناشناخته ها باشی، حتی نوع اشک ریختنت هم ناشناخته میشه، چون تو قلبی ماهگونه داری..
سونگوون ناشناخته ی عزیز، من تورو در حالی میبینم که دستت رو دور بازوم حلقه کردی و جفتمون تعادل درست حسابی ای نداریم، زمان از نیمه شب گذشته و ما به سمت خونه در حال رفتنیم، برای اولین باره که بلند بلند نصفه شب میخندیم و اصلا مهم نیست که فردا قراره باچه سردرد وحشتناکی بیدار شیم؛ چون امشب رو حداقل میخوایم همین امشب زندگی کنیم!
تورو در جایی میبینم که موهای لخت آبیت رو صورتت ریخته و تو مشغول دیدن گرگ و میشی و من تموم مدت کنارت  نشستم و نگاهت میکنم که پاهاتو یکی درمیون تکون میدی و آهنگی رو با سوت میزنی...
 من نگاهت میکنم ک عاشق شدی و تو نگاهم میکنی و برام از نگاهش میگی که عینِ  ماه میمونه برات..
 من میخندم و سر به سرت میذارم و تو احتمالا با مشت هربار میزنی تو بازوم و دستاتو میذاری رو صورتت چون خجالت زده شدی. تو از سرزمینی دور عاشق آدم های اینجا شدی، حتی از گفتنش هم حس قلقک بهم دست میده و این چیزی بوده که همیشه  برای تو دوست داشتم اتفاق بیوفته...
 
به آدم هارو خیره میشم...
آره من تموم اون ثانیه ها وایسادم و نگاه میکنم.
جونگکوک رو میبینم، تهیونگ رو ، جیهون و هه را رو ،
 یونگی رو میبینم، هوسوک ، تمین و مینهو ، جین و نامجون هیونگ رو ، سونگوون رو ...
تموم اون لحظه هایی که شاید از من هیچ چیزی تو یادتون نمونه، تموم اون لحظه ها من در جایی هستم که شما هیچوقت نمیتونید  منو ببینید!
 من هرروز در کنار آدمای زیادی حضور دارم.
 با اشک های آدمای زیادی اشک میریزم، و خنده های آدمای زیادی رو حریصانه درون یادم به ثبت میرسونم...
 من هرروز درون اتوبوس کنار اون دختری که سرشو چسبونده به شیشه مینشینم وقتی که بیرون داره بارون میباره.
من آدمی میبینم که پشت میز کارش نشسته و من ازش یه خاطره ی خاکستری بیشتر یادم نمونده. عینکشو از چشماش در میاره و  شریک زندگیش دست میندازه دور گردنش...
 من گنجشک های زیادی رو میبینم!
من یونگی رو میبینم که دستای هوسوک رو محکم گرفته،  تمینی رو میبینم که مینهو از پشت بغلش کرده، من آدمی از خاطره های  خاکستریم رو میبینم که  گرد ۶۰ و خورده ای سالگی روی موهاش نشسته...
من تهیونگی رو میبینم که با صلابت، آروم مشغول نگاه کردنه و در کنارش جونگکوکی عزیزم رو میبینم، که تهیونگ مانع از فرو افتادنش  شده...
 من سونگوون رو میبینم که باکسی که عاشقش شده تو قسمت جلویی خونه رو پله ها نشسته و هوا گرگ و میشه...
 و اون خیره به جایی نامعلومه..
 و تموم این لحظه ها من رو برای همیشه، به جای دیگه ای منتقل میکنن، در لحظه ای که روی تابوتم خاک میریزن...
 و شاید باید بدونی من حوالی تو نفس میکشم...!
 حوالی تک به تک شماها، حوالی تک به تک آدم های شناخته و ناشناخته...
 کنار سگ های ولگرد، کنارگنجشک ها، پیش اسب ها، روی چمن ها...
 قدم به قدم با آدم های مستی که برای نفهمیدن درد تا خرخره خوردن، تا نفهمن!
 اما درد واقعی ترین عذابه...
 شاید باید بدونی که زندگی اونقدرا که فکرشو میکنی جدی نیست که بخوای لبخندها رو بگیری و گریه رو جاش هدیه بدی...
 شاید باید بدونی تنها چیزی که ارزش داره گذشت و کنار هم موندن و خالی نکردنه...
 بخشیدنه...
 شاید باید بدونی من باتموم بودنم هرلحظه ی دیگه ای ممکنه نباشم اما چه کسی تضمین میده که من حوالی تو نیستم؟
 من حوالی توام، جایی در کنار تو!
جونگکوک تو نباید اشک بریزی، چون هرباری که از چشمای تو قطره ای باریدن بگیره، من حفره ای که درونم وجود داره بیشتر و بیشتر میشه!
 من که میدونم تو هیچوقت دلت نمیخواد حتی حالا که نیستم به من آسیبی برسونی و از این بابت از تو ممنونم!
جونگکوک عزیزم اینو میخواستم برات بگم اما فراموش کردم، اگر خودت رو دوست داشته باشی، من رو دوست داشتی!
 اگر مراقب خودت باشی، مراقب من بودی، من محافظ انسان، در جایی حوالی تو، اما نامعلوم ، اما ندیدنی، درحال نگاه کردنتم...
 و بهت هربارلبخند میزنم، و کنارت هربار که گریه میکنی، اشک میریزم!
  همینجام!
 من درحوالی توام...
 جیمین تو! **
همینطور که اشکاش رو گونه هاش گوله گوله سر میخورد، نامه رو تا کرد و اون رو روی جیب سمت چپش، کنار قلبش گذاشت.
و به یاد آوورد تموم لحظه هایی رو که کنار اون پسر عاشقانه زندگی کرده بود رو و حالا ازش فقط لباس ها و خاطراتی مونده بود که هرگز دیگه جای خالیش پر نمیشد!
اما هنوز امیدوار بود که در دنیایی دیگه باز هم  قراره هم رو ببین، و باز فصل عاشقی رو کنار هم آغاز کنن....

.
.

_____________________________________

سلام و درود.
خیلی وقت بود چیزی اینجا آپ نکرده بودم! منتهی دلم خواست اینو براتون بذارم...
امیدوارم دوستش داشته باشید.
اممم بقول گفتنی این وانشاته برگرفته از واقعیته و بازگردانی شده ی یکی از داستان کوتاه های خودمه:)
امیدوارم دوستش داشته باشید! و خلاصه میدونید که منتظر نظراتتون هستم.
مرسی که هنوز تکو توک گاهی بهم پیام میدید.
ارادتمندم💚🖤

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐞 𝐀𝐫𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐘𝐨𝐮 ( 𝐎𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 ) Where stories live. Discover now