OneShot

497 114 32
                                    

_وقتی کیک و آوردیم ارزو کنید و بعد شمعارو فوت کنید!

لوهان همونطوری که مثل جفت ذوق زدش رو پاهاش بند نبود پر هیجان گفت و دوربین و روی زوج جوون مقابلش تنظیم کرد...
جونگین بعد از اینکه موزشو تو دوتا گاز خلاصه کرد رو به سهون و لوهان که عین بچه ها همش درحال ورجه وورجه بودن چشماشو چرخوند و جوری که به گوششون برسه گفت:
_انگار نه انگار تا چند ماه دیگه قراره یه بچه دستشون بگیرن نگاهشون کن اونا خودشون بچن!
لوهان که به وضوح تیکه جونگینو شنیده بود در حالی که با یکی از دستاش شکمی که یکم برآمده شده بود و نوازش میکرد با قیافه ی پوکر به سمتش برگشت و انگشت وسطشو مخلصانه براش به نمایش گذاشت:
_توام اگه به اون دیک نیم وجبیت یه تکون میدادی الان دوتا بچه تو بقلت نشسته بودن...
با پوزخند واضحی گفت و جمع رو به خنده انداخت...سهون برای پشتیبانی همسرش پشتش درومد و رو به کای که حالا ادای لوهان و به طرز مسخره ای در می آورد و کیونگسویی که با گونه هایی که یکم رنگرفته بود، خجالت زده میخندید گفت:
_ولشون کن بیبی اونا دوتاشون بی بخارن...همه که مثل آلفات اسپرم طلایی ندارن!!

_یااااا ما خیلیم با بخاریم ولی از اونجایی که عقلمون به درستی رشد کرده...میتونیم تا وقتی که کیونگ بتونه آزمونشو بده و تو بیمارستان استخدام بشه از کاندومای توی خونمون نهایت استفاده رو ببریم که یه بچه ننداره رو دستمون...مگه نه کیونگی؟!
و با لوس ترین حالت ممکن سرشو به سر کیونگ مالید...کیونگ بین خنده هاش سر تکون داد و حرفشو تایید کرد
بکهیون برای ساکت کردن جرو بحث بچگانه و همیشگی که حالا به دو تیم "یا کاندوم یا مرگ"و "نه به محدود کردن اسپرم های جوشان" تقسیم شده بودن فریاد زد:
_الان وقت این حرفا نیست عزیزان لطفا مسائلتونو تو تخت با جفتاتون به اشتراک بزارید وگرنه مجبورم میکنید همتونو یدور حامله کنم
و چشم غره ی بی اعصابی به سمت همشون پرتاپ کرد و رفت تا آب بخوره...
چانیول خندید و بعد از اینکه آیفون زنگ خورد درو باز کرد و به پیشواز سوهو و کریس رفت...
حالا همشون رو مبلای خونه چانیول و بکهیون نشسته بودن و باهم چهارمین سالگرد ازدواج زوج مقابلشون رو جشن میگرفتن...
+امیدوارم همیشه زندگی شادمون همینجوری ادامه داشته باشه و تا اخر عمر بهم عشق بورزیم!
چانیول با چشمای بسته توی دلش گفت و تمام خاطرات خوب سال های آشناییش با بک اومد تو ذهنش...از همون اولین روز...توی سالن کنفرانس شرکت...تنها کسی که بین کارکنان محترم و صدالبته با تجربه به چان با شیطنت نگاه میکرد و بعد از اون بهش گفت که دوست داره باهم دوست بشن و باهم خوش بگذرونن نه اینکه فقط به عنوان دوتا شریک یه شرکت و بگردونن...
آه شیرینی کشید
از همون روز به امگاش دل بسته بود...
بکهیون همراه با چان چشماشو بست و تلاش کرد یه آرزوی خیرخواهانه برای خودشون بکنه:
_آممم...امیدوارم که هر صبحمون با دیدن لبخند همدیگه شروع بشه...هر شب کارمون به تخت بکشه و دیک چانیول همیشه برام راست باشه...یکمم کمرش قوت بگیره چون احساس میکنم بعد از بلایی که ماه قبل تو دوران هیتم سرش آوردم یکم پیچ و مهره هاش شل شدن...و...و...اینکه میخوام که یه بچه تو زندگیمون داشته باشیم!
آرزو کرد و بعد دست چانیولو که تو دستش بود فشرد...هردو همزمان چشماشونو باز کردن و شمع های رو کیک و فوت کردن...به چشمهای هم خیره شدن، سرهاشونو جلو بردن و با لبخند بوسه سبکی روی لبهای هم گذاشتن...
-خیلی خب لازم نیست برید تو حلق هم بچه اینجا نشسته!
لوهان اعتراض کرد و دوتا دستاشو روی شکمش گذاشت تا چشمای بچشو بگیره...و دوباره جمع و به خنده انداخت...
مهمونی کوچیکشون تموم شده بود...مهمونا داشتن میرفتن و چانیول اونجا بود تا دم در حیاط بدرقشون کنه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🌈Rainbow Sneakers🌈Where stories live. Discover now