ییبو کلافه اتاقو طی میکرد و هر از چند گاهی عصبی دستی تو موهاش میکشید...
با صدای در به عقب برگشت و با چیونگی که نفس نفس میزد رو به رو شد....
چیونگ:چک...شمارشو چک کردم...اخرین بار به تو پیام داده....
+منن؟؟
با تعجب گفت و سریع گوشیو از جیبش دراورد...راست میگفت...یه پیام از جان داشت...
"داگا...کمکم کن...چارلی گرفتتم...."جان چرا باید اونو داگا خطاب میکرد؟؟
خب تو این شرایط این اصلا مهم نبود چون تنها چیزی که جلوی چشمهای ییبو قرار داشت اسم چارلی بود ....
+اون عوضی....تقاص کارش و پس میده...چیونگ...همرو جمع کن...جان دست چارلیه...لوکیشنم داریم...
چیونگ:ییبو...این مشکوک نیست؟؟
+برام مهم نیست....اون نمیتونه جلوی من وایسه...قدرتشو نداره.چیونگ سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
"میفهمی تقاص نزدیک شدن به عزیزای من چیه"*نیم ساعت قبل*
_میخوای با من چیکار کنی؟؟
چارلی:چرا متوجه نمیشی که تو برای منی و با من میمونی؟؟
_چرا متوجه نمیشی که ییبو قراره سرویست کنه و دنبال سوراخ موش نمیگردی؟؟چارلی عصبی جلو رفت و مشت محکمی به فک جان کوبید...
چارلی:یاد میگیری با من درست صحبت کنی....میفهمی من اینجا از همه قدرتمند ترم....اینو بهت میفهمونم...
جان همچنان با پوزخند نگاهش کرد.
چارلی که از پوزخند جان عصبی بود به یکی از افرادش اشاره کرد تا نزدکیش بیاد.چارلی:جیانگ و بیارین...میخوام باهم بهم خدمت کنن...
فرد:چشم
_به اون بچه کاری نداشته باش.
چارلی:جرئت پیدا کردی....قبلا اینطوری نبودی...یببو تغییرت داده،ولی اشکالی نداره دوباره به حالت قبل برت میگردونم....
بعد چند دقیقه از بیرون صدای داد و فریاد اومد و بعدش هم در باضرب باز شد و جیانگ روی زمین افتاد...حالا که نور بود جان میتونست صورتش و واضح ببینه...اون واقعا شبیهش بود و چیزی که به شدت نظر جان و جلب کرد خال کوچیک پایین لب جیانگ بود...درست مثل خودش...پس بخاطر همین ییبو اینقدر با حسرت به این خالش نگاه میکرد.
جیانگ:آشغال عوضی...عادت داری از پسمونده ی دیگران استفاده...
با لگدی که به شکمش خورد با درد روی زمین افتاد شروع به سرفه کرد
چارلی:شما دوتا خیلی چموشین..ولی رامتون میکنم...هر جفتتون و....
و با اشارش جان رو هم بغل جیانگ بستن...
_تو....تو برادر ییبویی؟؟
جیانگ به سختی لبخندی زد و زیر لب گفت
جیانگ:اره...من داداش کوچیکه لوس ییبوعم.جان هنوز خیلی شکه بود...چرا اتفاقات زندگیش همیشه باید تو سریعترین حالت ممکن اتفاق میوفتادن؟؟
جیانگ:تو....تو...با برادرم...؟
جان لبخند کوچیکی زد
_من همسرشم.و قبل از اینکه جیانگ بتونه جواب بده چارلی وسط حرفشون پرید و گفت
چارلی:خب خب خب...بعدا هم میتونین باهم اشنا شین...الان باید....
حرفش با صدای در نصفه موند و با خشم به فردی که با عجله وارد شده بود نگاه کرد...
فرد:اینجا...اینجا رو پیدا کردن باید بریم.
چارلی:چی؟؟؟
فرد:نزدیک صد نفر ادم اون بیرونن...ما کلا بیست نفریم...باید بریم....چارلی عصبی به جان و جیانگ که با پوزخند نگاهش میکردند،نگاهی انداخت.
چارلی:شما دوتا....
_ما دوتا؟؟بگو بگو...
چارلی جلو رفت و مشغول باز کردن طناب دور دست جیانگ از دیوار شد...
چارلی:بهتون نشون میدم...هم به تو هم به اون ییبو...فعلا همین یدونه بستمه.و با پایان حرفش جیانگو کشید و از در خارج شد...
_نه.....نهههههه...حق نداری اون و ببری...برگرد اینجا...با توعم.
و تقلا کرد تا خودش و باز کنه...اما خب طناب ها از اون چیزی که فکر میکرد خیلی سفت تر بودن و نمیشد کاری باهاشون انجام داد...اشکهاش از چشمهاش راه افتادن و صورتش و خیس کردن...اون باعث و بانی بدبختی جیانگ بود...بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و ییبو نگران وارد اتاق شد.+جان
گفت و سریع سمتش رفت و مشغول باز کردن گره ی دور دستش شد.
+هیششش...گریه نکن...من اینجام...دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه...
جان با هق هق جواب داد:
_تقصیر منه...بردنش...جیانگ و بردن...
ییبو شک زده عقب کشید
+جیانگ چیه جان؟؟
جان که متوجه شد گره ها شل شدن با یه حرکت خودش و از دستشون خلاص کرد و با زانو روی زمین افتاد._جیانگ...جیانگ زندس...دست چارلیه...بردش...باید جلوشو بگیری ییبو...
ییبو چند قدم عقب رفت...
+چی داری میگی...جیانگ...این امکان نداره...
همون لحظه چیونگ سریع وارد شد.
چیونگ:چارلی و پیدا کردیم...ولی...ولی جیانگ پیششه...اسلحه گذاشته رو سرش..
ییبو ناباور سرشو تکون داد+این...این امکان نداره...اشتباه میکنین..امکان نداره.
جان اما واینستاد تا به ییبو گوش کنه...بلند شد و به سمت بیرون دویید و قبل از اینکه چیونگ بتونه جلوشو بگیره خارج شده بود...راهرویی که توش بود فقط یه در دیگه داشت پس به سمت همون دویید و بازش کرد وارد یه راهروی دیگه شده بود ولی اونجا پنجره داشت برای همین نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد تعداد زیادی ادم اسلحه هاشون و به سمت اسمون گرفتن."چرا باید رو به بالا هدف بگیرن...."با فکری که تو ذهنش جرقه خورد سریع سمت پلکانی که اون گوشه بود و به سمت بالا میرفت راه افتاد و با تمام سرعتی که داشت دویید
"رو پشت بومه...نمیزارم به جیانگ کاری داشته باشه...جیانگ دوباره بخاطر من توی دردسر نمیوفته"بعد از چند دقیقه به دری رسید که احتمالا به پشت بوم میخورد...سریع بازش کرد و با چارلی رو به رو شد که پشتش به جان بود و جلوش هم جیانگ....جیانگ و گرفته بود و اسلحه ای روی سرش گذاشته بود..."میخواد برای فرارش از جیانگ استفاده کنه...نمیزارم"
دویید سمتش و بلند داد زد
_چارلی
و صدای اسلحه توی محوطه پیچیده شد.
YOU ARE READING
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...