داستان از زبان ساینا
روی تخت وول میخوردم و از ترس پتو را دور خودم پیچیده بودم
اخه دختر مگه دیونه ای یکی نیست بهت بگه وقتی میترسی چرا نصفه شبی فیلم ترسناک میبینی
اووووف خدا یکی کمک کنه
پاهام را تو دلم جمع کرده بودم و با کوچیک ترین صدا به دور و بر نگاه میکردم الان نیم ساعته توی اتاقمم ولی حتی نمیتونم پلک بزنم چه برسه به اینکه بخوابم
لعنت به غرور و هرچی که هست دلم نمیخواست امشب از ترس سکته کنم
نفس عمیق کشیدم و ته مونده جرعتی که داشتما جمع کردم و سریع با دو از اتاق بیرون پریدم و به جون در اتاق النا افتادم
با حالتی پریشون و سریع درا باز کرد
پتویی را دور بدن برهنش کشیده بود و تا تعجب و حالت از خواب پریده بهم نگاه میکردم
ساینا:مم..من..می..مترسم
اون که هنوز توی شک و خواب بود بعد چند ثانیه انگار به خودش اومد و با نگاه عاقل اندر سفیحانه ای نگاهم کرد
با تمام وجود خودما مظلوم کردم و بهش نگاه کردم
حتی احساس میکردم یکی داره نگاهمون میکنه
واقعا چرا وقتی جنبش را ندارم فیلم میبینم
النا سری تکون داد و خودشا از جلوی در کنار کشید و گذاشت برم توی اتاقش
پتوی دورم را سفت تر گرفتم و سریع به سمت تختش رفتم و روش خزیدم
النا :الان دقیقا من باید کجا بخوابم
به دور و بر نگاه کردم مبلی نبود و بدتر از همه میترسیدم و ترجیح میدادم کنارم بخوابه
ساینا:روی تخت اما حق نداری نزدیکم بشی
النا با تعجب بهم نگاه میکرد که داشتم دوتا بالشتا مثل حصار بین خودمون میکشیدم
النا:و دقیقا میدونی من بدون لباس میخوابم؟
ترس فیلم و جن در یک عان جاش را به ترس از النا داد که حالا متوجه شدم قسمت هایی که پتوی دورش نپوشونده کاملا برهنست
ساینا:مم...مهم نیست .فقط حق نداری به من دست بزنی
النا کلافه و خسته لامپ شب خواب را خاموش کرد و به سمت تخت اومد و روش خزید و پشت بهم خوابید
YOU ARE READING
Challenge = life
Randomوضعیت : کامل شده خلاصه:یه نامزدی اجباری برای دوتا دختر از طرف خانواده هاشون که منجر به اشنایی این دونفر و همخونه شدنشون میشه و اتفاقات بینشون رخ میده و ... بخونید شاید دوستش داشته باشین به هرچیزی یه شانس برای نشون دادن خودش بدین *پایان یافته*