با صدای تیر اندازی ییبو یکم به خودش اومد و بلند شد.
چیونگ:بدو...باید بریم پشت بوم..
و دست ییبوی نیمه منگ رو کشید و مسیر پشت بوم رو در پیش گرفت...
وقتی بعد از چند دقیقه به پشت بوم رسیدن ییبو ایستاد و باعث شد چیونگم متوقف شه...
+الان...یعنی من الان میتونم جیانگو ببینم...
چیونگ:اره ییبو...ولی محض رضای فاک زودباش...صدای تیر اندازی اومد...با این حرف حواس ییبو بالاخره سر جاش برگشت و پشت چیونگ راه افتاد، اما وقتی به محوطه رسید گیج کننده ترین صحنه ی عمرشو دید...عشقش توی بغل برادر کوچیکش افتاده بود....داداش کوچولوش زنده بود...جیانگ زنده بود...از پیشش نرفته بود...این میتونست خوشحال کننده ترین خبری باشه که ییبو توی کل زندگیش شنیده...اما وقتی توی همون زمان جانی رو میدید که غرق خون تو بغل جیانگه...نه...قاعدتا نمیتونست خوشحال باشه...
با عجله جلو رفت و خودش و جلوی جان روی زمین انداخت و شنید که چیونگ از پشتش سراسیمه گفت
چیونگ:ییبو زود باش...باید ببریمش پیش جیان جیان....
ییبو اما بی حرکت به معشوقش که لباش داشت از بی خونی رو به کبودی میرفت نگاه کرد
+نباید اینطوری بشه...نباید تا یکیتون و به دست میارم اون یکی رو از دست بدم...دنیا نمیتونه اینقدر بی رحم باشه.چیونگ که دید کاری از دست ییبو بر نمیاد خودش به سمت جان راه افتاد تا بلندش کنه و پیش دکتر خودشون ببرش...کسی که عادت داشت مریضا رو اینطوری پیشش ببرن و اون بی سر و صدا مشکلشون و حل کنه...ییبو که متوجه قصد چیونگ شد دستشو کنار زد و خودش به سختی جان و بلند کرد...
+ماشین و روشن کن....
و خواست دوباره بره پایین که نگاهش به چارلی افتاد....زخمی شده بود...زانواش تیر خورده بود...لبخند ترسناکی زد...
+اینو جمعش کنین و نزارین بمیره...ولی خب...اگه خواستین و نیاز بود میتونین زانوهاش رو قطع کنین...
بی مخاطب گفت و راه افتاد.بعد چند دقیقه به ماشین رسید و دید چیونگ پشت فرمون نشسته...
سوار شد و با دقت جان و در آغوش گرفت که به جایی نخوره...به محض اینکه نشست متوجه شد در جلو باز و جیانگ هم سوار ماشین شده...اما احساسات ییبو خاموش شده بودن...نمیتونست ابراز دلتنگی کنه...نه توی این موقعیت...دستای کوچیک جان و تو دستاش گرفت و متوجه شد دارن رو به سردی میرن..
+جان جان...مگه بهت نگفتم مراقب خودت باش...نگا کن...الان داره سردت میشه اینطوری مراقب خودتی؟؟
و کت چرمی که تنش بود رو در اورد و روی جان انداخت و محکم تر توی آغوشش فشرد....+بانی...تو همیشه میگفتی گرمته...پس این سرمای بدنت چیه؟؟چرا رنگت داره سفیدتر میشه...مگه همیشه نمیگفتی امکان نداره من از اینی که هستم سفید تر بشم.....برت بانی...همیشه از اینکه جوابت و نمیدادم بدت میومد...پس چرا ساکتی الان؟؟مگه نمیدونی زجر دهندس...پس چرا حرفی نمیزنی...
ییبو واقعا دیگه چیزی نمیفهمید غیر اینکه نیاز داره صدای جان و بشنوه... نمیتونست قبول کنه جان چیزیش شده باشه...شروع کرد تکون دادن شونه های جان
+بانی پاشو...مسخره بازی بسه...بلند شو...
انگار جان حس کرد که اگه جواب نده ییبو هیچوقت دست برنمیداره که پلکاشو یکم از هم فاصله داد و زیر لب چیزی شبیه"ییبو"زمزمه کرد و دوباره بیهوش شد...
+جان...بلند شو.جان!چیونگ:ییبو ولش کن...هرچی انرژیشو بیشتر نگه داره بهتره...اینطوری فقط اذیتش میکنی...
ییبو دیگه چیزی نگفت و فقط جان و بیشتر به آغوشش فشرد و گهواره وار تکونش داد و شروع کرد زیر لب شعری که جان عاشقش بود رو خوندن.
نفهمید کی اما حس کرد که ماشین بالاخره متوقف شده و چیونگ در سمتش و باز کرده....به سختی از ماشین خارج شد و در همون حین سمت دری که بارها خودش زخمی ازش رد شده بود رفت...متوجه شد که جیان جیان زیر لب هینی کشید و به دستیارش که دختر جوونی همسن خودش بود اشاره زد تا برانکارد بیاره و جان و ببرن....
ییبو اینارو میفهمید ولی نمیتونست واکنشی نشون بده....
فهمید که بانیشو بردن ولی نمیتونست کاری بکنه....
فقط عین یه مرده ی متحرک همونجا وسط خونه که نه...مطب کوچولوی جیان جیان وایساده بود و به دری که تو صورتش بسته شد نگاه کرد....جیانگ:داگا...
گیج سمت صدا برگشت و با جیانگ که بغض داشت رو به رو شد...
نمیتونست واکنشی داشته باشه اما جیانگ دل تنگ شده بود...
ییبو رو محکم بغل کرد و دستاشو عین پیچک دورش پیچید....
جیانگ:داگا....ببخشید تقصیر من بود...معذرت میخوام.
بغضش با صدا ترکید و بالاخره باعث شد ییبو یه واکنش از خودش نشون بده...
دستاش یواش یواش بالا اومد و دور جیانگ حلقه شد....+هیش...تو مقصر نیستی...اروم باش.
و سرشو تو موهای برادرش فرو برد و اجازه داد اشکای خودشم پایین بیان....
حلقه ی دستشو تنگ تر کرد تا نزاره جیانگ جایی بره...بهش نیاز داشت...اره ییبو خودخواه بود...همیشه ادمارو برای نیاز خودش به زورم که شده کنار خودش نگه میداشت....اما جیانگ انگار اینو میخواست که خودشم بیشتر به ییبو چسبید و بلند تر گریه کرد....نمیدونست چقدر توی اون وضعیت موندن اما وقتی از هم جدا شدن که جیان جیان خسته از در خارج شد.
جیان جیان:وانگ ییبو...این کدوم بدبختیه که به این حال و روز درش اوردی؟؟
+حالش خوبه؟؟
جیان جیان:به خون نیاز داره...بدنش به صورت خودکار کم خونی داره و الان هم کلی خون از دست داده...خون ب منفی میخوایم...
جیانگ خودش و از بغل ییبو بیرون کشید و در حالی که سعی داشت صورتش و پاک کنه گفت
جیانگ:من...
اما قبل از اینکه حرفشو کامل کنه چیونگ بازوشو گرفت و عقب کشیدش
چیونگ:تو همینطوری خودتم ضعیفی...نیاز نیست...خون منم ب منفیه...باید چیکار کنم؟؟جیان جیان:برو اتاق بغلی...الان میام دستگاه و بهت وصل میکنم.
+اگه...اگه خون بهش برسه حالش خوب میشه؟؟
جیان جیان چشماشو روی هم فشرد
جیان جیان:بدنش ضعیفه...خون زیادیم از دست داده...مدت زیادیم تو این حالت بوده....تنها شانسی که اورده اینه که تیر جای حساسی نخورده....نمیتونم چیزی بگم ییبو...فعلا فقط باید وضعیتش و پایدار نگهداریم....
BẠN ĐANG ĐỌC
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...