نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
جیانگ:یه شب از یه چیز خیلی ناراحت بودم...رفتم یه کلوب شبانه که شاید حالم عوض شه...بعد چارلی اومد کنارم نشست و همینطوری که داشت من و مست میکرد شروع کرد ازم حرف کشیدن...منم خیلی پر بودم و فقط میخواستم خالی شم...برام مهم نبود که یه غریبس...همه چیو بهش گفتم...بهم گفت که باهاش برم...نمیخواستم...نمیخواستم تنهاتون بزارم ولی خیلی حالم بد بود برای همین قبول کردم...فرداش که بیدار شدم پشیمون بودم...خواستم برم...نزاشتش...گفتش دیگه قبول کردم و مجبورم...ییبو میدونی؟؟بهش گفتم پیدام میکنی و از کاراش پشیمونش میکنی....بهم...بهم گفت وقتی فک کنه مردی دیگه دنبالت نمیوفته.به اینجای حرفش که رسید اشکهاش پایین اومدن و سرش و پایین انداخت...
ییبو سمتش خم شد و اروم بغلش کرد...
+معذرت میخوام که انقدر زود نبودت و باور کردم...
جیانگ سرش و تکون داد و ادامه داد
جیانگ:نشونم داد...میدونی ییبو؟؟اون انسان قاچاق میکرد...یه پسر که میشد گفت از نظر جسمی شبیهم بود رو پیدا کرد....مجبورش کرد از پشت بوم خودش و پرت کنه پایین...به بیمارستان و پزشک قانونی پول داد تا نتایج دست کاری شه...و من مرده بودم...دیگه جیانگی وجود نداشت...شده بودم بازیچه اون...هرکاری میخواست با جسم و روحم انجام میداد...ییبو...هر کاری.سرشو روی سینه ی ییبو گذاشت و بلند هق زد...
جیانگ:از خودم متنفر شدم...از اینکه جسمم انقدر کثیف شده..دست به هر کاری زدم...حتی خودکشی...ولی نزاشت...حتی نزاشت بمیرم...اون...
+هیششش باشه....دیگه اینجایی و اونم تقاص کارشو پس داده...جیانگ تقصیر تو نبوده...تقصیر داداش لوس من نبوده...حق نداری خودت و مقصر بدونی...فهمیدی؟؟شونه های جیانگ و عقب کشید و به چشم های پر بغضش نگاه کرد.
+به هیچ وجه...حق نداری بخاطر چیزی که توش هیچ نقشی نداشتی از خودت متنفر باشی.
جیانگ سرش و تکون داد که ییبو لبخند کوچیکی زد و با سر انگشت اشکای روی گونه هاش پاک کرد.
چیونگ:من...باید برم
و بدون اینکه به کسی اجازه حرف زدن بده از اتاق خارج شد و بعد چند لحظه هم صدای بسته شدن بلند در توی خونه پیچید...جان مشکوک به جیانگ نگاه کرد و با سر به چیونگ اشاره کرد اما هیچ جوابی جز صدای هق هق های ریز دریافت نکرد...
_هعی بچه...بیا اینجا
و به نزدیک خودش اشاره کرد.
جیانگ با تردید نزدیک رفت که جان دستشو کشید و به آغوشش دعوتش کرد.
_بابت تمام اتفاقایی که برات افتاده از صمیم قلب متاسفم و میدونم هیچ چیزی نمیتونه چیزایی که برات اتفاق افتاده رو جبران کنه...ولی بدون از الان به بعد همیشه من و همراه خودت داری...باشه بچه؟؟
جیانگ دماغشو بالا کشید و به سختی از توی بغل جان گفت
جیانگ:باشه بانی...حالا ولم کن خفم کردی...و با دست سعی کرد جان و به عقب هول بده
_تو به من گفتی بانی؟؟
جیانگ که موفق شده بود بیرون بیاد با لبخند گفت
جیانگ:اره
_ییبووو!!
ییبو دستاشو روی سر جان و جیانگ گذاشت و موهاشون و بهم ریخت.
+جان راست میگه جیانگ...نباید بهش بگی بانی...اون فقط بانی منه...تو میتونی...عام...بچه صداش کنی.
با پایان حرفش صدای شلیک خنده خودش و جیانگ و اعتراض جان بلند شد.*****************
_زودباش دیگه...منتظر فرش قرمزی؟؟
جیانگ:نخیر...منتظر همسر جنابعالیم.
_الان شد همسر من؟؟تا دو دقیقه پیش داداش تو نبود؟؟
جیانگ چشم غره ای رفت و همونطور که داشت کولرو رو دوشش مرتب میکرد گفت
جیانگ:حالا اینقد حرف بزن تا بعد یه ماه که بالاخره میخوایم بریم بیرون،نزارن.
_مگه دست اوناعه؟؟باور کن بخوان مسخره بازی درارن دستت و میگیرم باهم فرار میکنیم میریم تو اعماق جنگل.
+غلط میکنی بانی...جفتشون سمت ییبویی برگشتن که همراه چیونگ داشت به سمتشون میومد.
_راست میگم خو بعد این همه وقت میخوایم بریم بیرون مگه میتونین نزارین؟
+تونستن که میتونیم ولی خب دلیلی نداره پس بدویین سوار شیم که داره دیر میشه...
جان چشم غره ای رفت و "زورگو"گویان سوار شد.
وقتی همشون نشستن جیانگ سریع گفت جیانگ:اهنگ با ما دوتاع...شما دوتا سلیقه ندارین.
+چشمم روشن...حالا من بی سلیقم؟؟و با چشمای ریز شده به جیانگ نگاه کرد،جیانگ هم با لبخند شیطونی جواب داد
جیانگ:نه پس من بد سلیقم!!نیگا چه داداش جذابی برا خودم انتخاب کردم*-*
ییبو با خنده به رو به رو نگاه کرد و ماشین و به حرکت دراورد.
+زبون باز کوچولو.
جان از عقب خم شد جلو و به کمک رابط گوشیشو به ظبط وصل کرد.
جیانگ:اون فایله که دیشب درست کردیم و بزار.
جان در حالی که همچنان داشت با دستگاه سر و کله میزد گفت
_میخوام همونو بزارم دیگه...و بعد تموم شدن کارش عقب کشید،و گذاشت صدای اهنگ شادش ماشین رو پر کنه...
_کی میرسیم؟؟
+شروع شد...
_اره وانگ ییبو شروع شد میگم کی میرسیم؟؟
+نمیدونم جان بشین سر جات بزار حواسم جمع باشه.
و با دست اروم توی پیشونی جانی زد که از وسط صندلیا داشت خودش و میکشید جلو.
_اصلا به منچه.
عقب گرد کرد و اخمو به پنجره چسبید.************
جیانگ:بیا بریم اون گوشه عکس بگیریم تا اینا وسایلارو میارن پایین.
_کمکشون نکنیم؟؟
جیانگ دست جان و کشید و به سمت جایی که میخواست رفت.
جیانگ:نمیخواد بابا...یه زیر انداز و چندتا خوراکی که کمک نمیخواد.
جان هم که چاره ای نداشت گذاشت جیانگ هرکاری میخواد بکنه....بعد از اینکه چندتا عکس تو حالت های مختلف گرفتن،جان به چیونگ و ییبو اشاره زد و گفت
_پای کرم ریزی هستی؟؟
جیانگ با نیشی که داشت تا بنا گوش باز میشد جواب داد
جیانگ:صد در صدسلامممم خب اره گفتم تا فردا شب پارت نداریم...😂😂اشتبا گفتم ولی خو دیگه فرداشب واقعا اپ نداریمممم...میخوام استریت دنس ببینم پس پارت بی پارتتتتت😂💔هیمممم همین دیگههه دوستون دارم باباییییی😂❤💚
VOCÊ ESTÁ LENDO
¤change¤(completed)
Fanfic"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...