به جیانگ نزدیکتر شد و اروم پچ زد
_بطری اب تو کولته دیگه؟؟
جیانگ:اره
_خب ما الان بطریارو برمیداریم...از پشت میپریم رو کول اون دوتا،و در حالی که هنوز گیج و منگن اب و خالی میکنیم تو یقشون.
و با لبخند عقب کشید...
جیانگ:همیشه دلم یه عروس عین تو میخواست...
جان پوکر زل زد بهش
_عروس عمته کره خر...بطریارو رد کن بیاد.و دستاشو جلو برد ومنتظر وایساد...
جیانگ در حالی که نخودی میخندید یکی از بطریارو کف دست جان گذاشت و یکیم برای خودش برداشت...خواست حمله کنه سمت چیونگ که جان یقش و از پشت گرفت.
_حیف این صحنه نیست که ثبتش نکنیم؟؟
و گوشیش رو روی شاخه ی پایینی درختی گذاشت تا ازشون فیلم بگیره...
_حالا بریم...یک.دو.سهو از پشت به سمت ییبو حمله ور شد،روی کمرش پرید و در حالی که یکی از دستاشو دور گردنش حلقه میکرد با دست دیگه اب و روی پیرهن ییبو خالی و شروع به قهقه زدن کرد...جیانگم همین مراحل و طی و همراه جان مشغول شد...ییبو و چیونگ اما توی شک فرو رفته و فقط با دهن های باز به رو به رو نگاه میکردن...یکم گذشت که به خودشون اومدن و
+گور خودتون و کندین.
چیونگ:مگه سالم بزارمت جیانگو سریع جان و جیانگی که قصد فرار داشتن و گرفتن و روی زیر اندازی که پهن و حالا کمی خیس هم شده بود انداختن و روی پاهاشون نشستن تا نتونن بلند شن....
+حالا مارو خیس میکنین؟؟
چیونگ:اگه گفتی جزاش چیه؟؟
و دوتایی همزمان باهم گفتن
"قلقلک"بعد از اینکه شکنجه قرون وسطاییشون رو با التماس های جان و جیانگ تموم کردن و عقب کشیدن،متوجه شدن کله بدنشون خیسه و اگه همونطوری بمونن احتمال مریضیشون زیاده....
+ای دهنتون....الان من اینطوری بشینم سرما بخورم کی پاسخگوعه؟؟
جان که همچنان داشت ریز ریز میخندید دستش و بالا گرفت و گفت
_اجازه؟؟
+بعله بانی؟؟
_از اونجایی که پیشبینی کرده بودم قراره سرتون کرم بریزم دوتا بلیز گذاشتم تو ساک اون گوشه...برین بردارین بپوشین.
و با لبخند دندون نمایی بهشون زل زد....ییبو و چیونگ لباسارو برداشتن و هرکدوم پشت درختی رفتن تا بلیزای خشک و تنشون کنن....جان مشغول مرتب کردن زیر انداز شد و جیانگ بعد از کوتاه اومدن در برابر میلش نسبت به دید زدن چیونگ به گوشه ای رفت که میدونست میتونه معشوق قدیمیشو اونجا پیدا کنه...
دلش تنگ شده بود برای وقتایی که با خیال راحت و بدون قایم موشک بازی به چیونگش میچسبید و باهم شوخی میکردن...برای وقتایی که انگشتاش رو روی سینه و شکم دلیاره بی معرفتش میکشید و با شیطنت لبش و زیر دندون میبرد...برا وقتایی که تا صبح تو بغل هم میموندن و ارامش میگرفتن...اون دلش تنگ شده بود!!
چیونگ:اینجا چیکار میکنی؟؟
با صدای چیونگ به خودش اومد و ناخوداگاه یه قدم عقب رفت که باعث شد پاش به سنگی گیر کنه و از پشت تلوتلو خوران هوارو چنگ بزنه تا برای جلو گیری از افتادنش دستش و به جایی بند کنه که چیونگ سریع دستشو پشت کمرش گذاشت و اونو سمت خودش کشید....
چیونگ:چرا مراقب خودت نیستی؟؟مماس با صورتش لب زد و متوجه نشد جیانگ دلتنگ به حرکت لب هاش خیره شده...
چیونگ:جیانگ...حواست با منه؟؟
جیانگ با چشمای پر شده از اشک سرشو بالا اورد و به چشمهاش نگاه کرد.
جیانگ:چرا؟؟
اخمی رو صورت چیونگ شکل گرفت
چیونگ:چی چرا؟؟
جیانگ:چرا ترکم کردی؟؟
چیونگ،جیانگ و ول کرد و سرشو پایین انداخت تا به چشمای پسری که هنوزم عاشقش بود نگاه نکنه،بلکه بتونه دلشو کمی اروم کنه...بلکه این قلبش یکمم که شده اروم تر بزنه تا صداش به گوش کسی که نباید نرسه...چیونگ:اینجا جاش نیست...برو پیش برادرت...
جیانگ با شنیدن این حرف کنترلشو از دست داد و شروع کرد مشت های ظریفش رو روی سینه ی چیونگ فرود اوردن...
جیانگ:تو یه عوضی اشغالی...من و بازیچه خودت کردی...شدم اسباب بازیت من...
زانوهاش خم شد و نتونست حرفش و ادامه بده؛به درخت کنارش تکیه داد و چشمهاش و بست..
جیانگ:فقط یه دلیل بهم بده.
خسته لب زد و منتظر موند.
چیونگ با درد جواب داد
چیونگ:ما به درد هم نمیخوردیم...هیچیمون بهم نمیومد...جیانگ گذاشت اشکاش پایین بیان و با چشمای نم زده بهش نگاه کرد
جیانگ:خودتم چیزی که میگی رو باور نداری...چشمات میگن دروغ میگی...بهم راستشو بگو...میخوام بدونم.
چیونگ:جیانگ...مجبورم نکن.
جیانگ:مجبورت نکنم؟؟مجبورت نکنم؟؟؟ میفهمی با من چیکار کردی؟؟هیچ متوجه هستی؟؟و حتی نمیخوای دلیلش رو بهم بگی؟؟
داد زد و بی توجه به اطراف یقه ی چیونگ و مابین مشتاش گرفت...
چیونگ دستاش رو گرفت و لب زد
چیونگ:اروم باش...الان حالت بد میشه..جیانگ با پوزخند تلخی گفت
جیانگ:مگه برات مهمه؟؟
چیونگ نا خواسته جلو رفت و لبهاش رو روی پیشونی جیانگ گذاشت و در حالی که جیانگ میتونست حرکتشون رو حس کنه جواب داد
چیونگ:خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی.
أنت تقرأ
¤change¤(completed)
أدب الهواة"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...