🐞1🐺

696 74 33
                                    

راوی💎

مرد با نگرانی به سمت اتاقی که پسرک ته تقاریش خوابیده بود رفت...
وقتی به اتاق رسید...
پسرک چشم تو چشم با او...
اشکای مرواریدیش رو به رخ میکشید...
🐞بابایی...هق...هق!:(

مرد لبخند تلخی زد و به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست و جسم سردش رو به آغوش کشید...
هر چند سن قانونیش رو رد داده بود اما همچنان کودک بود و نیازمند مراقبت بزرگتر!
دلش عین آینه صاف...
چهره اش همانند زیبایی مادرش دلنشین...
چند ساله بود که مادرش رو از دست داد...
از اون موقع به بعد شده بود عزیزدل پدر!♡

بوسه ای روی پیشونیش نشوند...
👑جانم عزیزترینم...بابا فدای دردونش بشه...آخه چرا حواست رو جمع نکردی...اگه خدایی نکرده اون ماشین بهت میزد من چیکار میکردم بی تو؟!:(♡

آب بینی رو بالا داد و فین کرد...
🐞من...فین...ترسیدم و وقتی با اسکیتم داشتم میرفتم کنار خیابون یهو خوردم زمین!:(

موهای طلاییش رو نوازش کرد...
روی چشای نمدارش رو بوسید...
👑دیگه گریه نکن عزیزم...استراحت میکنی و خوب میشی هوم؟!:)♡

با لبخندی زیبا و پر از ناز تایید کرد...
چطور این لبخند تا این حد زیبا و دلنشین اما برای همسر و مادرش اینقدر نفرت انگیز بود؟!:/
زنی که بخاطر پول و داراییش باهاش ازدواج کرده بود و قرار بر این بود بعد به دنیا آوردن وارثی برای خاندانش...
برای همیشه بره...
اما بعد به دنیا اومدن اترس همه چیز فرق کرد...
اون عاشق بچهشون شد...
موند و زندگی کردن...
اما پدربزرگ نوه اش رو قبول کرد و همسرش رو ترد کرد...
حتی نمیدونه چجوری و کی آرزو رو سر به نیست کردن...
اون رییس بود و صاحب قدرت...
هر آدمی رو میتونست با کمترین هزینه از بین ببره!:/

روی تخت کنارش دراز کشید...
اترس سر روی شونه اش گذاشت...
🐞بابا پاشا میشه برای تولدم دوستام رو بیارم توی باغ و یه جشن دوستانه بگیرم؟!:)

لبخندی زد...
روی گونهای به رنگ صورتیش رو بوسید...
👑هر چی پرنس زیبای من بخواد همون میشه!:)♡☆

خنده ی شیرینی کرد...
روی صورتش رو بوسید...
مرد با حس آرامشی از پسرکش که توی قلبش جا داشت چشاش رو بست!♡

🐺علی احسان🐺

با خشم از ماشین پیاده شدم...
سریع با مهراب تماس گرفتم...
بعد برداشتنش...
با خونسردی لب زدم...
🐺آقا شما مگه نگفتین مانی رفته کلاس هنر؟!:/

با جدیت...
💎مگه غیره اینه؟!:/

سری تکون دادم...
🐺فعلا که خبری از خرگوش کوچولوتون نیست!:)

اهومی گفت...
💎برو خونشون و اگه نبود برو سمت پارکی که بهت آدرسش رو میدم!:/

حرصی لب زدم...
🐺آقا مهراب من برای برادرتون کار میکنم و فکر نمیکنم وقت کنم برای شما...

عصبی غرید...
💎من و اون نداریم زود!:/

صدای قطع تماس کفریم کرد...
توی ماشین نشستم و به فرمون مشتی زدم و قول دادم دستم به اون مانی رسید حتما خفش کنم!:/

حدود یه ساعت بعد...
دم پارک دیدمش...
ماشین رو پارک کردم...
آروم و نامحسوس سمتش رفتم...
وقتی روی صندلی نشست...
پشت سرش حرکت کردم...
به اطراف نگاه کردم...
کسی نبود...
سریع پارچه ی سفید رو درآوردم...
اسپری رو بهش زدم...
دستم رو سمت بینی اش بردم...
نگهداشتم روش...
دست و پا زد...
اما سریع بیهوش شد...
میدونستم به راحتی نمیشه این ووروجک رو برد!:/

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Where stories live. Discover now